روزی روزگاری در یکی از نقاط این کره خاکی، که وقتی باران میبارد گلی میشود، زنی زندگی میکرد که از نظر کدبانویی چیزی کم نداشت. او خیلی مراقب شوهرش بود و حواسش بود که چیزی کم نداشته باشد. هر کاری میکرد که شوهرش شاد باشد. یک روز از صغرا خانم کمک میگرفت و روز دیگر از ویکتوریا خانم. ماجرا این بود که این زن قصه ما، آشپزی بلد نبود و مدام در خانه این آن بود که طرز پختن یک املت خوب را یادش بدهند. او آدم خوششانس نبود، چون همسایهها خیلی یاریاش نمیدادند. میگفتند که شوهر این خانم بر و روی خوبی داشت و بدشانسی خانم زمانی بیشتر خودش را نشان میداد که آن زمانها، هیچ رستورانی سرویس و این چیزها نداشت تا خانم زنگ بزند و برایش کباب ترکی بیاورند و او به جای دستپخت خودش غالب کند.
به هر حال روزگار به خوبی طی نمیشد تا اینکه معجزهای شد و خانم آشپزی یاد گرفت و دختران آن دیار هم از این معجزه نصیب بردند و شاد شدند. اما متاسفانه این معجزه در مورد بعضی مترجمهای ما اتفاق نمیافتد. آنها سالهاست که با کمک دیگران ترجمهداری میکنند.
ماجرای مشقتهای زیاد استاد
بعضی از استادها این روزها ترجمههای دانشجویانشان را رسما و علنا میدزدند و با آن «پز میدن». البته ممکن است شورای علمی دانشگاه صحت این مقالات و ترجمهها را قبول کند، اما هیچکس که نداند خود استادها و دانشجویانشان خوب میدانند که ته ته ماجرا کجاست.
ماجرا از یک مصاحبه شروع شد، یک مصاحبه که میخواستم با یک نویسنده داشته باشم. او یک کتاب روانشناسی را ترجمه کرده بود، کتابی که مدتها بود دنبال ترجمه فارسیاش میگشتم. اما ترجمه افتضاح بود و البته افتضاح بهترین و مودبانهترین کلمهای است که میشود برای این ترجمه کوفتی در نظر گرفت. او رسما… بود.
شماره تماس مترجم گرامی را پیدا کردم و دستم روی شمارهها رفت تا کمی بعد شگفتزدهترین آدم روی زمین باشم. وقتی مترجم گوشی را برداشت، ماجرای مقاله را گفتم و اینکه میخواهم در مورد کتابش کمی با او حرف بزنم. خیلی راحت و آسان گفت که یادش نمیآید توی کتاب چه بوده. پرسیدم که مگر برای ترجمه کتاب، آن را نخوانده که خیلی شل و ول، و طوری که معلوم بود خالی میبندند، گفت: بله. و بعد برای اینکه سوتی ندهد، گفت که چون چند وقتی از ترجمه کتاب گذشته، موضوعش یادش رفته.
اما این جمله سوتی بزرگتری بود. ماجرایش شبیه آن داماد (البته نیمه داماد) بختبرگشتهای بود که رفته بود خواستگاری. مادر عروس پرسیده بود که طرف سیگار میکشد.
او هل کرده بود و گفته بود آره. بعد که مادرش میخواسته درست کند، گفته بود وقتی فلان کار و فلان کار را میکند، یک سیگار هم میکشد. بعد خانواده عروس که قیافهشان شبیه علامت سوال شده بود، گفته بودند، یعنی فلان کار و فلان کار را هم میکند… که پدر نیمه داماد گفته بود: نه همیشه… وقتی «بسار کار و اون یکی بسار کار رو میکنه»… که مادر عروس گفته بود: «برو گم شو عوضی… ما دختر به دزد و قاتل و معتاد نمیدیم.»
در اینجا هم سوتی مترجم عزیز این بود که تاریخ انتشار متن انگلیسی کتاب دو سال قبل بود و او میگفت که سه سال قبل ترجمه کتاب را به ناشر داده است. باور میکنید؟
خلاصه گفت که باید کتاب را دوباره مرور کند و فردا در خدمت ماست. و من که از دنیا بیخبر بودم و دقیقا شبیه علامت تعجب شده بودم، خداحافظی کردم تا فردا. اما قبل از اینکه روز دیگری بیاید، ماجرا را به چند نفر از دوستانم گفتم. همهشان میدانستند.
ماجرا از این قرار بود که خیلی از استادها، متن انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و خلاصه خارجی کتاب را میگرفتند بعد با زحمت زیاد! (و عرق ریختن بسیار زیاد)، آن را به یک مغازه فتوکپی میبردند. کل کتاب را با هزینه شخصی (!!!) فتوکپی میگرفتند و بعد هر فصل و قسمت را میدادند به یک دانشجو.
دانشجوها که اغلبشان از انگلیسی، آیام بلاک بورد و از آلمانی، اشتن وشتن باخ، بلد بودند، آنرا به یک دارالترجمه میبردند. دارالترجمه هم که در اغلب موارد میخواست پول کمتری خرج کند، آن را به یک دانشجوی ترم دو میداد که ترجمه کند. و مقاله ترجمه میشد.
استاد هم با زحمت زیاد، همه فصلهای کتاب را که دانشجویان برای تکلیف درسیشان ترجمه کرده بودند، کنار هم میگذاشت. او یک کتاب آماده انتشار داشت. بعد باید سوار ماشین شود تا این کتاب را به دست ناشر بسپارد تا با اسم دکتر پروفسور فلانی، چاپش کند. من که از این همه تلاش تنم میلرزد. طرف چقدر باید زحمتکش باشد که این همه کار کند.
زحمتهایی با یک ورژن بالاتر
اما بعضی از استادها تلاشهای بیشتری هم میکنند. مثلا کتاب را به یکی از دانشجویان میدهند تا او فتوکپیاش کند. واقعا کار سختی است که یک استاد کتاب را از خانهاش کتاب را بیاورد و به یک دانشجو بدهد تا او کتاب را فتوکپی کند و بعد استاد آن را بین بچه تقسیم کند تا آنها، قسمتهای مختلف کتاب را ترجمه کنند و استاد پزش را بدهد. واقعا سخت نیست؟
یکی از دانشجویان میگفت که چند صفحه فتوکپیاش که برای کلاس انجام داده، کمرنگ بوده و استاد دو نمره ازش کم کرده. این سختکوشی و حساسیت آن استاد محترم را نشان میدهد و اگر تعداد استادهایی شبیه این، که الان خیلی کم هستند زیاد شود، به زودی تبدیل به بورکینافاسو میشویم.
اما ما استادهای سختکوشتری هم داریم. مثلا استادهایی داریم که از دانشجویان میخواهند در اینترنت در مورد موضوع خاصی جستوجو کنند (همان سرچ خودمان). بعد آنها باید خلاصه مقالاتی را که پیدا میکنند ترجمه کنند. یعنی بدهند دارالترجمه تا زحمتش را بکشد.
بعد استاد زحمت میکشد تا این ترجمهها را بخواند و اگر خوشش آمد، از دانشجو میخواهد تا او مقاله را به صورت کامل ترجمه کند. دانشجو هم ترجمه میکند و به استاد تحویل میدهد. آن وقت استاد مقالات مختلف را در کنار هم میگذارد و به عنوان ترجمه و تالیف منتشر میکند.
همه تاسف اینجاست که تعداد این استادها کم هستند. البته متوجهاید که این استادها چه زحمتی میکشند. (واقعا که…)
زحمتکشان جهان متحد نشوید
اما علاوه بر استادهای زحمتکش، افراد دیگری هم هستند که زیادی زحمت میکشند. این عده مترجم که از آنها با عنوان مترجمهای موش کور هم یاد میشود، کارشان این است که کتابهایی را که قبلا ترجمه شده برمیدارند و دوباره ترجمهاش میکند. بعضیها که زبان خارجی بلدند، متن خارجی کتاب را میگذارند جلویشان و دوباره (راس راسکی) ترجمهاش میکنند، چون معتقدند که آن ترجمههای قبلی خوب نبوده.
اما دستهای دیگر هستند که واقعا زحمت(!) میکشند. آنها همان ترجمههای قدیمی را برمیدارند و دوباره از رویش مینویسند. مثلا به جای کلمه «خوب» از «نیک» استفاده میکنند و میدانید که این کار خیلی سخت است. گاهی زحمت میکشند و جملهها را هم عوض میکنند. گاهی هم حوصلهشان نمیآید و مثلا وقتی میخواهند سیگاری بکشند، از کسی میخواهند که عین جمله را بنویسند.
چند سال قبل پای یکی از نویسندگان مطرح به میان کشیده شد. او کتاب «مادم بواری» را که قبلا محمد قاضی آن را ترجمه کرده بود، برداشته بود و دوباره ترجمهاش کرده بود، آن هم به شیوه زحمتکشانه.
یکی کتاب را گذاشته بود جلویش و «دِ برو که رفتی.» بعد هم سر پیری آبرو حیثیتش را بردند. معلوم شد که یک ناشر به او پیشنهاد کرده بود که «مادم بواری» را دوباره ترجمه کند. پیرمرد هم گفته بود: نه. آنها اصرار کرده بودند و پول خوبی پیشنهاد داده بودند. پیرمرد هم وسوسه شده بود. به هر حال آدم در هر سن و سالی که باشد، میتواند وسوسه شود.
در چند سال اخیر کتابهای دیگری بودند که به همین شیوه زحمتکشانه نوشته شدهاند. چندی پیش مطبوعات در مورد یک کتاب درسی جامعهشناسی نوشتند. طرف فقط مقدمهای نوشته بود و اسم کتاب را عوض کرده بود.
ورود سرقت علمی به محافل جهانی
حالا یک سری با پررویی زیاد همان مقالات دزدی را به محافل جهانی هم میفرستند. البته باید طرف حرفهای و عاقل باشد تا مقالهاش را هر جایی نفرستد. یک سری مجله هستند که با گرفتن مبلغی کم، آن را چاپ میکنند و اصلا برایشان مهم نیست که محتوای مقاله و نوشته چیست.
بعد هم استاد میتواند همان مقاله چاپ شده را به شورای علمی دانشگاهش تحویل بدهد و یک یا چند درجه علمی بگیرد. شما شاید ۳۰۰ تا هزار دلار خرج کنی، اما چند برابرش را به عنوان استاد عالی مقام دریافت میکنی. آدم مهمی هم هستی.
یاد آن استادی افتادم که مدرکش را از آکسفورد (شعبه خالیبندیکده) گرفته بود و سر کلاس به شاگردانش میگفت: «شما که دانشجو نیستین. ما تو آکسفورد پدرمون در میومد تا یک تحقیق انجام بدیم.» خدا بیامرزدش.
اما امروزه هر مقالهای که در این مجلات معتبر منتشر میشود، به عنوان یک تولید علمی در جهان شناخته میشود. در ایران هم استفاده از نمایههای ISI و منظور کردن هر نمایه مربوط به مقاله معتبر علمی به عنوان تولیدی علمی جهانی که در جامعه دانشگاهی پذیرفته شده است، شناخته میشود.
سرقت علمی، وارد حوزه مقالات بینالملل و ISI هم شده است؛ ISI، مخفف Institue of scientific Information است که برای نخستین بار توسط پروفسور یوجین گارفیلد در سال ۱۹۶۰ در ایالت فیلادلفیای آمریکا منتشر شد.
این موسسه در سال ۱۹۹۲ توسط موسسه علمی تامسون خریداری شد و با عنوان تامسون ISI شناخته شد. این موسسه در حال حاضر حدود ۱۶ هزار عنوان مجله و کنفرانس بینالمللی را در حوزههای علوم مهندسی، علوم اجتماعی، علوم انسانی، هنر تحت پوشش خود دارد.
ISI هرساله یافتههای جدیدی را فراهم و به پژوهشگران عرضه میکند. حجم عظیم اطلاعات ISI به محققان این امکان را میدهد تا از پیشینه تحقیقاتی موضوع مورد علاقه و آخرین تحولات در آن حوزه مطلع شوند.
مقالات ISI منتشر شده توسط پژوهشگران، یکی از فاکتورهای رتبهبندی دانشگاههای برتر جهان به وسیله دانشگاه شانگهای جیائوتانگ است.
بعضی از ما کلا آدمهای زحمتکشی هستیم.
هرجاش رو نفهمیدی ترجمه نکن، کی به کیه؟
چند وقت پیش یکی از دوستان را دیدم که هرچه توی دهانش بود، نثار داستایفکسی بیچاره میکرد، آنقدر که فکر میکردی دیگر با هم نسبت فامیلی دارند. من به عنوان مدافع رسمی حقوق داستایفسکی، ماجرا را پرسیدم. گفت که کتاب خیلی بیربطی بود و سر و ته نداشته است.
البته دوستم کمی حق داشت. به هر حال آقامون داستایفسکی برای قرن نوزدهم نوشته بود و نثرش کمی سخت بود. کمی هم روده درازی کرده که البته این دو مورد در برابر خوبی کارهایش صفر است. پرسیدم که چه ترجمهای را خوانده. اسم یک مترجم را گفت. دوزاریام افتاد. (دو زاری یا دو ریالی، مبلغی از وجه رایج مملکت بوده که تا چند سال پیش هم میشد با آن تلفن کرد. اما الان به جز افتادن، به درد کار دیگری نمیخورد. افتادن دو زاری = متوجهشدن چیزی. رک، فرهنگ اشیای قیمتی در کوالامپور)
بله. دوزاریام افتاد. چند وقت پیش در مورد این ترجمه خوانده بودم. مترجم بنده خدا گفته بود که بعضی از قسمتهای کتاب را ترجمه نکرده، چون به نظرش به درد نمیخورده. چون بودن و نبودنشان فرقی نمیکرده. دستش درد نکند. انگار هر جایی را متوجه نشده، بیخیالش شده و «دِ برو که رفتی.»
اینگونه میشود که بعضی از اقشار جامعه، حرفهای بدی میزنند و داستایفسکی و خانوادهاش را به کارهای ناروا متهم میکنند.
چاره کار
چاره کار خیلی آسان است. ما باید به قانون جهانی کپیرایت بپیوندیم. آن وقت اگر کسی از روی دست یک نفر دیگر چیزی کش برود، طرف اولی میتواند از طرف دومی شکایت کند و پدرش را دربیاورد.
آن وقت، هر مترجی که میخواهد کتابی را ترجمه کند، باید از نویسنده، ناشر و یا بستگان نویسنده اجازه بگیرد و پول مولف (حق مولف) را بدهد. وقتی شما پول دادی، سعی میکنی خوب کتاب را ترجمه کنی. یعنی ماجرای «کفن مفت گیر آوردی، بمیر» پیش نمیآید.
طرف سعی میکند تا بهترین کار را آماده کند. اگر نویسنده هم بفهمد که کتابش را یکی در میان ترجمه کردهاند، میتواند شکایت کند و به ناشر و مترجم، حرفهای ناروا بزند.
بازدید:۷۳۲۸۹۵