آیا تا به حال برای تفریح به کشور دیگری رفتهاید؟ آیا همانطور که ایران عزیزمان را گشتهاید و دور تا دور این سرزمین پهناورمان را دیدهاید، به قصد دیدن کشور دیگری نیز سفر کردهاید؟ جالب است بدانید که بعضی از مواقع برای روحیه گرفتن بیشتر میتوان دست خانواده را گرفت و دوری هم در کشورهای دیگر زد؛ سفری که بعد از آن هم روحیهتان عوض میشود و هم میتوانید با انرژی بیشتری به ادامه زندگیتان بپردازید.
روز اول
بانکوک شبیه تهران هست و نیست، همان شلوغی بیدر و پیکر، همان آدمهای عجلهدار، همان ترافیک خفقانآور، همان تاکسی و موتورسیکلت و همان دستفروشها را دارد. به همسرم میگویم: وای از چاله درآمدیم افتادیم توی چاه. همسرم اما حواسش نیست، دارد دوربینش را به زور از سوراخ دیوار یک خانه قدیمی رد میکند تا از درخت ماگنولیا عکس بگیرد. پنج دقیقه بعد ما در بهشت هستیم. خانه حوالی مرکز شهر با گلهای لیمویی سر دیوار و شیروانی خوشگل زنگ زده و بچهگربههایی که همان گربههای سیامی زشت و لاغر توی کتاب هستند، با چشمهای کشیده و دماغهای کوچک مردم اینجا. بعد هم که سوار توک توک از کوچهها میگذریم، باز میبینمشان که در خانههای محقر و کوچک اهالی شهر کنار آن دو تا تکه چوبی که مثلا میز است، یا زیر قابلمههای کوچک و بزرگی که به دیوار میخ شدهاند، جا خوش کردهاند و برای خودشان استخوان ماهی سق میزنند، چیزی که اینجا زیاد است و در تهران نیست. بعدتر توی توک توک کوچولوی پر سرعت که در حقیقت موتور سه چرخه سقفدار گل منگلی با مزهای است، مستر بون بون راننده، میگوید که گربهها توی تایلند مثل بقیه حیوانها احترام دارند.
انگلیسی حرف زدن مستر بون بون آنقدر عجیب است که من تقریبا کم میآورم، برای همین هم هست که وقتی ازمان خواهش میکند همراهش به سواری روی رودخانه برویم هیچکدام دوزاریمان نمیافتد که میخواهد بفرستدمان روی رودخانه پر آب که تنهایی کانالهای قدیمی شهر بانکوک را پارو بزنیم. میگوید: وری رمانتیک. و من و همسرم جیغ میزنیم: نو. بعد همسرم میگوید اینها چرا دوزاریشان نمیافتد؟ این را توی مغازه بامزه کرایه قایق میگوید که کاملا از چوب درست شده و کفپوش وصلهدارش انگار روی رود خروشان میخ خورده است. مرد صاحب قایقها که زگیلدار و چروکدار و سیاه و عرق کرده است.
در جوابش میگوید: ایرانی؟ و یک جور خوبی میخندد. خندهاش اینقدر بامزه است که فراموشمان میشود میخواسته کلی بسلفدمان که با پارو زن برویم روی رود. بعد هم وقتی دارد با لهجه شکسته بسته توضیح میدهد که سفر با قایق زهوار دررفته و آن پاروهای چوبی، خیلی زیبا و رمانتیک است، باز از خنده چشمهایش جمع میشود. من پیش خودم میگویم لابد دیگر نمیبیند. که البته میبیند و میفهمد که ما هیچ دلمان نمیخواهد با نقشه روی کانال سرگردان بشویم. برای همین راهیمان میکند که از کوچههای خیس و شلوغ بگذریم و با مستر بون بون که باز دارد چیزی را خواهش میکند سوار توک توک شویم، باد بریزد توی صورتمان و کوچههای پر از گل و درختهای سبز ورود ممنوع را ویراژ بدهیم و بیفتیم توی ترافیک بانکوک.
همسرم وقتی دارد تقریبا از خواب میمیرد، اعتراف میکند که اشتباهی به مستر بون بون یک ۵۰۰ باتی داده، از بس خوابش میآمده و از بس حرصش گرفته که مرد گردن دراز ما را برده بود توی کت و شلوار دوزی آشنایش که بن بنزین مجانی بگیرد. من میگویم: ندیدی چند تا بچه داشت. عکسهای توی توک توک را میگویم و سرم را میگذارم روی صندلی تاکسی که بگیرد و ببردم به سرزمین جادویی، یکی از عجیبترین و بلندترین ساختمانهای بانکوک که خیلی با خانههای چوبی و کفپوشهای عتیقه خانههای مردم عادیاش تفاوت دارد.
روز دوم
همسرم میگوید: اگه نیای با کتک میبرمت. این را وقتی میگوید که روی (sky walk) یا چیزی در مایههای خیابان هوایی هستیم؛ خیابانی برای قدم زدن بالای بزرگراهها و کوچههای شلوغ شهر. من برای خودم مثلا رفتهام خرید و همسرم رفته سینما، بعد پریشان و هیجانزده آمده تا کنار بساط دستفروشهای خندان، آن هم موقع خوردن مخلوطی از میوههای عجیب نارنجی، انبه کال شکر زده و آن گردالویهای خوشمزه که مزه انگور میدهند، دستگیرم کند و ببردم که سینما ۲۰۰۰ ببینم.
میگویم: آخه ۲۰ سال از آن وقتی که توی شهربازی با تصاویر سه بعدی کیف میکردیم گذشته. ولی میروم که توی ساختمان درندشت «سیام پاراگون»، هم کلی کافه و رستوران دوستداشتنی ببینم، هم به حال ایرانیهایی که با بچه و زنبیل خرید و بستنی وقت میگذرانند، دل بسوزانم، هم اینقدر جیغ بزنم که تمام اهالی طبقه پنجم دو هزار متری سیام پاراگون، با دهان باز نگاهم کنند. اینجا قسمت سینماهاست با تابلوهای بزرگ و نورهای خیره کننده فوق مدرن و مبلهای خوشرنگ مخملی. البته سالن اصلی طبقه ششم است، اما این پایین سالن کوچکی با صندلیهای متحرک است که درست عین شهر بازی بالا و پایینت میاندازد و میبردت توی فیلم.
خانم بلیتفروش که ۱۰۰ بار به احترام برایمان خم و راست میشود و دوربین همسرم را میگیرد، کمی سبزهتر از اهالی قصر یانگوم است، دماغش هم پهنتر است، اما شیرینی و مهربانی مردم اینجا را هم دارد؛ چیزی که تقریبا فقیرترین و تنهاترین آدمهای اینجا هم دارند. برای همین هم هست که وقتی به من میگوید این برنامه بامزه است، من گول میخورم و دستهایم را به هم میچسبانم و تشکر میکنم. البته او هم خبر ندارد که من درست از لحظه چسبیدن به صندلی متحرک جیغ میزنم، این به آن در. بعد که از پیچ و خمهای کارتون عجیب جان سالم به در میبریم و من سرگیجان و تلوخوران بیرون میآیم و روی اولین مبل مخملی میمیرم، همسرم میگوید: چه خوب، همه به عقلت شک کردن. و من جواب میدهم: «آلیس در سرزمین عجایب». که انگار قصه خود من است وقتی از سرزمینی سبز و بزرگ با مردمی متفاوت سر در میآورد و احساس قد بلندی مضاعف میکند. (چون اینجا کلی آدم از من کوتاهتر هم هست.) اصلا جای تیم برتون خالی که مثل ما عینک سینمای سهبعدی بزند، روی مبلهای خوشرنگ سینمایی خنک بنشیند و روبهروی پرده نقرهای بزرگ جا خوش کند و از فیلم خودش که به طرز کیف داری سهبعدی شده، کیف کند. از سینما که بیرون میآییم، به همسرم میگویم: جای همه بچههای دنیا خالی.
روز سوم
ساعت شش صبح دیدن ساختمانهای بلند و خانههای چوبی حاشیه بانکوک و صبحانه خوردن و آمادهشدن از پس همه همسفران با آن همه بار و بندیل و برنامه خرید بر نمیآید، در نتیجه ما در تور بازار شناور تنها هستیم. یعنی فکر میکنیم که هستیم تا از ون سفید پیاده میشویم و توی مغازه نارگیل فروشی کنار بساط چوبی و نارگیلی مردی که از میوه نارگیل قند میگیرد و شیرینی درست میکند میایستیم و بعد کلی دوست پیدا میکنیم. اولین نفر هیلداست که یک آسوری ایرانی است که ۳۳ سال پیش به استرالیا مهاجرت کرده و تقریبا فارسی را خوب حرف میزند، دومی آقایی است که از خیل همسفران خوابآلود فرار کرده و سومی النور است. در نظر اول النور یک زن پیر و گنده و پر حرف کانادایی است که حوصله بساط نارگیل فروشی را ندارد، اما وقتی کنار قایقهای مسافربری بازار شناور برایم تعریف میکند که در سرزمین زیبایی عاشق یک معلم استرالیایی شده و زمستانهای کانادا را برای همیشه ترک کرده، نمیدانم چرا اینقدر توی دلم مینشیند و دل میسپارم به داستانهایش، زبان تند و تیزش و نکتهسنجیهای گاه آزاردهندهاش روی قایق چوبی دراز که میبردمان و از وسط کانالهای قرن نوزدهمی، ساخت سربازهای تایلندی، ردمان میکند و میاندازدمان وسط بازاری پر از میوه و گل و مردم؛ سه تا چیزی که در تایلند به وفور یافت میشود. اینجا در بازار شناور همسرم مهار نشدنی است، میخواهد از همه چیز عکس بگیرد؛ از پیرمردها و قایقهای قدیمیشان بگیر تا بساط میگو و پلوی قایق زنی که بچهاش روی پایش خوابیده، دخترهای کوچک سبزهرو که مجسمههای فیل میفروشند و غذایهای تند وتیز مخصوص خودشان را سر صبحی روی برگ پهن کردهاند، دست آخر هم زنهای کلاه حصیری و مردهای ریش بلند با تن خالکوبی شده.
میگویم: چقدر گرمه. که النور میگوید: لابد خط استوا را توی مدرسههای ایران یاد نمیدهند. و هردومان میخندیم. صدای خندهمان با صدای توریستهایی که دارند مجسمه فیل و قورباغه میخرند و صدای زنهای فروشنده که با چنگک قایق توریستها را از دست هم در میآورند، در هم میشود. بعدتر وقتی همسرم را که این دفعه پیاده راه افتاده و آدمهای دور و بر قایقها را طعمه شاتر دوربین کرده میبینم، توی دستم میوه عجیب خال خالی دارم که پوستش شبیه فندق گنده قرمز است، گوشتش شبیه کیوی سیاه سفید است و مزه طالبی میدهد.
عصر بعد از ناهار عجیب و ناشناختهای که در باغ گلهای رز خوردهایم، النور به من میگوید که باید به این دوربین همسرم حواسم باشد. میگوید: عربها زن دوم میگیرند، حواست باشد. میخندم که ما عرب نیستیم و درباره تخت جمشید و کوروش و مصدق و هزار تا چیز دیگر حرف میزنیم. همسفر ما آقای ربیعی هم از اصفهان میگوید و هیلدا که سالهاست ایران را ندیده میگوید که متولد خیابان آزادی است. آن وقت است که میفهمیم النور آن آقای معلم استرالیایی را از دست داده و حالا با پول بیمه عمر همسرش اینجا روبهروی ما نشسته. آقای ربیعی میگوید: این هم میگذرد. و النور لبخند میزند، با دندانهایی که دندانپزشکهای تایلندی با قیمت عالی برایش گذاشتهاند. بعد میگوید: ما همهمان از کشورهای زیبایی آمدهایم. و همان لحظه است که دوستم میشود، برایم توی شوی فیلها جا میگیرد، وقتی همه جیغ میزنند و از دست خرطوم دراز فیلی که میخواهم بغل کنم فرار میکنند، برایم دست تکان میدهد و توی قشنگترین باغ دنیا که خانههای قدیمی و قصرهای صد ساله چوبی دارد با باغ ارکیدهها، ماهی قرمزهای قد نهنگ و پروانههای رنگ رنگی، دستم را میکشد و حرف قشنگی توی گوشم میزند: همه جای این دنیا زیباست، حتی این فیلهای زشت و پیر، اگه دوستشون داشته باشی. و هیلدا از پشت سرش برایم شکلک در میآورد.
روز چهارم
فیلبان ما را میدزدد و میبرد توی جنگلهای استوایی با برگهای پهن و سبز و درختهای بزرگ عین درخت خانواده دکتر ارنست و ازمان عکس میگیرد. اسمش مستر اولای است، بیست و چند ساله است و ۱۴ سال است که روی این فیل مینشیند، توی دهکده فیلها زندگی میکند و موتور سیکلت و دوتا پسر دارد. ما هم روی فیل هستیم، از جادههایی پر از نخل و درختهای سبز و مزرعه برنج که بیشباهت به گیلان خودمان نیست گذشتهایم و افتادهایم وسط دهکده فیلها. وقتی روی صندلیهای خراطی عجیبی که نظیرش در شیک و پیکترین مغازههای تهران هم نیست مینشستیم، راهنمایمان که مرد ریزه میزه خوشخندهای است، برایمان از حرمت فیل سفید برای شاه تایلند و با ارزش بودن این حیوانات دوستداشتنی در چشم مردمش گفته است. برای همین هم میدانیم باید به خانم فیل ۳۴ سالهای که دارد به سفر چند کیلومتری میبردمان احترام بگذاریم، با لغت «اون» بیاحترامش نکنیم و هر از گاهی چند تا از پنج کیلو موزی که اجباری خریدهایم به خرطوم جستوجوگری پیشکش کنیم که به دنبال خوراکی دراز میشود و میآید و پاهایمان را قلقلک میدهد. البته راهنمای تور ما فارسی بلد نیست، تعجب نکنید، راهنماهای تورهای ایرانی همگی هم فارسی را عین بلبل حرف میزنند، هم مراکز خرید را خوب بلدند و هم اسم ایرانی دارند، مثل افشین، شریف و اسمهایی که اصلا به آن صورتهای سیاه سوخته چشم تنگ نمیآید.
جالب این است که راهنمای تور ما ایرانیهای زیادی را هم به شهر فیلها نیاورده، میگوید: اینجا برای شما زیادی گرم است. و با کلاهش خودش را باد میزند. بعدتر روی فیل وقتی خانم کوچولوئه با خرطومش آب حوض را روی سرمان میریزد و فیلبان توی جنگل پر از میمون گم و گورمان میکند، غصه همه همسفرانی را میخورم که توی پاساژهای شیک و پیک مدرن راه میروند و باد کولر میخورند. مستر اولای هم غصه میخورد، غصه همه آنهایی که سوار فیل نشدهاند، بعد کنار دهکده آفتابزدهای، فیل را با عصای چوبی متوقف میکند. اینجا خانهها مثل نقاشی کارتونها به یک باد بندند، سقف شیروانی دارند و روی چهار پنج پایه چوبی بالاتر از سطح زمین فقط بند شدهاند، تنها تزیینشان هم ریسههای گل مقدس است که مثل بقیه بوداییها و البته هندوها برای تقدیس ارواح و درگذشتگان به همه جای خانه آویزان میکنند و البته چند تا قابلمه، پشهبند و پنکه برقی و کاسههای آب و ظرف پر از حولههای تمیز و مرطوب که واقعا آدم را به زندگی بر میگرداند. اولای میگوید: خانه من. و به خدا که با افتخار میگوید، نه بغضی دارد به ویلاهایی که شبیه ویلاهای شمال ایران از زمین سبز شدهاند، نه حسرتی به ماشینهای آخرین سیستمشان. پاهای سبزهاش را میگذارد روی گردن فیل و خیلی خوب انگلیسی حرف میزند. فیلش هم که اسمش خیلی سخت است جوابش را میدهد، سرش را تکان میدهد و وقتی اسمش میآید، تابمان میدهد و جیغمان را در میآورد. بعدتر وقتی مستر اولای یواشکی میبردمان توی جنگل تا ازمان عکس بگیرد، میگوید: به رئیسم نگویید آوردمتان اینجا. و از فیل پایین میپرد و میرود و من که به فیلبانی همسرم اعتقادی ندارم، تقریبا سکته میکنم و همان جا در جنگل میمیرم.
دو ساعت بعد، در دهکده فیلها، وقتی با حولهای خنک جان گرفتهایم و تا گوشهایمان هندوانه خوردهایم، درست قبل از مراسم شمشیر بازی یادم میافتد که صورتم را بشویم. از کورهراهی که علامت دستشویی دارد، میگذرم، از بین درختهای بلند که سرشان معلوم نیست، رد میشوم و میافتم وسط دنیایی باورنکردنی مثل بهشت که پروانههای درشت سیاهش روی دستهای آدم مینشینند، طاووسی سبز خرامان ازجاده خاکیاش میگذرد و بچهای با موهای سیاه و بلند روی ننویی که به درخت نخل بسته خواب هفت پادشاه را میبیند. همسرم پشت سرم میرسد و میگوید: چه عکسی از بچههه گرفتم. نمیداند یک پروانه دارد روی شانهاش پر میزند.
روز پنجم
کسی نباید با لباس غیر رسمی وارد خانه بودا شود. این را توبی راهنمایمان میگوید که قبلا با هم به بازار شناور هم رفتهایم. اسمش هم مثل خودش یک چیزی این وسطهاست، هم شبیه زنهای هندی است هم شبیه مامان هانیکو، با لبخندی گشاده و تیشرت آبی مخصوص راهنمای تور کاملا معمولی و ساده است، اما میبینیم آستینی از کیفش در میآورد و دستهایش را میپوشاند، بعد سرش را تکان میدهد و میگوید: باید رسمی باشیم و برای توریستهایی که دمپایی یا شلوار کوتاه دارند شلوار کرایه کنیم. آن وقت به ما که بچههای خوبی هستیم و لباسمان مناسب است، لبخند میزند. خندهاش یک جوری روی صورتش حک شده که من را یاد «مردی که میخندد» میاندازد؛ خندهای که به دماغ یا دهان یا قسمتی از صورت میماند. گرچه توی معبد پادشاهی که میگویند محل اجرای مراسم شاه تایلند است، واقعا میخندد، چون وقتی کفشهایمان را در میآوریم، من خنگ میگویم: کفشهایمان را ندزدند. که توبی به قهقهه میخندد و جواب میدهد: کسی اینجا چیزی نمیدزدد. این را میگوید و میبردمان به تماشای معبدهای زرین با نقاشیهای ظریف باورنکردنی و مجسمههایی از پادشاهان، خدایان هندی و بودایی با نیلوفری در دست که بیشباهت به نقاشیهای مینیاتور دوره تیموری خودمان نیست، بعدتر زیر آفتاب داغ وقتی همسرم دارد تند تند از رنگهای طلایی و زرد و سرخ عکس میگیرد، ما کنار معبدی دربسته میایستیم که به نوعی حرم خانه است و فقط سالی یک بار به قصد گردگیری و عبادت باز میشود، توبی میگوید: «مادراپور» و من با خوشحالی از جا میپرم، چون میدانم اینجا نمونهای از بهشت است که نگهبانهایش دیوهایی شبیه دیوهای نقاشیهای دوره صفویه خودمان هستند و داستانهایش به داستان نبرد اهورامزدا و اهریمن شبیه است. من که شکسته بسته با هزار بدبختی آن قصه را تعریف میکنم، توبی باز لبخند میزند و سری تکان میدهد و میگوید: همه داستانها شبیهاند، نکند بهشت شما هم هفت طبقه است. و این دفعه هردومان با لذتی کیفآور از گفتوگوی تمدنها، زیر سایه درختی که میگویند درخت ذن است، به آرامش میرسیم.
همسرم اما با دوربین و سروصدا و شیشه آب و لنز تله میرسد و آن آرامش را به هم میزند. گرمش است و میخواهد زودتر به بازار گل بانکوک برسد، گرچه دو دقیقه بعد در معبد بودا، او هم بازار گل را فراموش کرده است. اینجا معبدی است ساده و چهارگوش با نقاشیهایی از گلهای بزرگ و خوشرنگ و مجسمهای از بودا شاهزاده هندی که هزار شاخه گل به آن پیشکش شده و مردمی که با عشق به سادهزیستی و رهاییاش باور دارند و بیتوجه به خیل آدمها به پاککردن ذهن خودشان مشغولاند. سکوت و تمرکزی اینجا هست که هر پرحرفی را ساکت میکند و بوی عود و گلی در هوا هست که به خوابت میبرد و دست نوازشی روی سرت میکشد.
شب توی اتاق هتل، وقتی خسته و کوفته از بلندترین ساختمان بانکوک برگشتهایم و هنوز سرمان به خاطر برج گردان گیج میخورد، میبینیم خدمه هتل یک ارکیده بنفش روی بالش تخت گذاشتهاند.
توجه داشته باشید که اگر میخواهید به خارج از کشور سفر کنید، اولین نکتهای که باید به آن توجه کنید، بحث مالی است. همیشه قبل از حرکت اول بودجه را بسنجید و بعد حرکت کنید تا از سفر خوبی برخوردار شوید.