پدرم نام من را در چند شرکت تجاری خود به عنوان عضو هیئتمدیره به ثبت رسانده، اما من هرگز به صورت واقعی، عضو هیئت مدیره شرکتی نبودهام. با وجود اینکه سن وسال کمی دارم، عضو هیئت مدیره یک شرکت تجاری، یک شرکت سرمایهگذاری، یک شرکت مشاوره امور مالی، یک شرکت خدمات بازرگانی، یک شرکت تامین سرمایه وحتی یک شرکت ساختمانی هستم. اکثر این شرکتها خانوادگیاند و بهجز یکی از شرکتها که به صورت واقعی فعالیت میکند، بقیه واقعی نیستند. شاید پدرم با تاسیس این شرکتهای صوری قصد داشته از سیستم بانکی وام بگیرد یا شاید هم پروژهای به صورت مقطعی در دست گرفته و بعد شرکت از رده خارج شده است.
***
خلاصه نام من در خیلی از شرکتها به عنوان هیئت مدیره به ثبت رسیده، اما من هرگز طعم فعالیت اقتصادی واقعی را نچشیدهام. اتفاقی که ظرف چند ماه گذشته برایم رخ داد و من خیلی از آن خوشحال هستم، ثبت یک شرکت بازرگانی است که من و چند نفر از دوستان دوران کودکیام به ثبت رساندهایم.
من دوست صمیمی زیاد ندارم. شاید ۱۰ تا ۱۵ دوست دارم که هفت نفر آنها جزو دوستان صمیمی من هستند که سابقه دوستیام با بعضی ازآنها به سالها پیش برمیگردد. هما دوست قدیمیام، اهل نازیآباد است و با او زمانی دوست شدم که دانشآموز دوره دبستان بودم. نرگس یادگار سکونت ما در محله امیریه است و زمانی که کلاس پنجم بودم. ملیکا اهل محله قلمستان است که قدری پایینتر از امیریه قرار دارد. با او زمانی آشنا شدم که اوضاع مالی پدر به هم ریخته بود و ما مجبور شدیم، خانه امیریه را بفروشیم و به خیابان قلمستان نقل مکان کنیم. با سولماز در کلاس سوم راهنمایی آشنا شدم، زمانی که به امیرآباد نقل مکان کردیم و کنار میدان ترهبار قزلقلعه خانه گرفتیم. ستاره، رفیق دبیرستانی من است، یعنی زمانی که پدرم از نظر مالی شرایط ایدهآلی پیدا کرده بود و ما در زعفرانیه خانهای اجاره کرده بودیم. با ساناز در کلاسهای کنکور آشنا شدهام و در نهایت آناهیتا که جدیدترین دوست من است و او را در دانشکده ارتباطات پیدا کردهام. ما هم سن و سال هستیم و شاید با هم چند ماهی تفاوت سن داریم، اما هرکدام سرنوشت خاصی پیدا کردهایم.
***
چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که هرکدام از این دوستان، برای من نمادی از یک دوره زندگیام هستند. نازیآباد مربوط به سالهای اولیه ورود پدرم به تهران است. زمانی که جوان بود و هنوز وضعیت مالی خوبی نداشت. هما دوست آن دوران من است. ازدواج کرده و از زندگیاش راضی است. وقتی هما را میبینم، یاد کوچه میافتم و صف نان سنگک و پنیر کیلویی. یاد بالکنی که پدرم میایستاد و سیگار دود میکرد و من و هما، حلقههای دود سیگارش را دنبال میکردیم تا این که محو میشد و به رنگ آسمان رنگ و رو رفته جنوب شهر درمیآمد. هما برای من یادآور روزهای خیالانگیزی است که یک نفر ناگهان با بوق ده، یازده پیکان جوانانش، آن را بر هم میزد. یاد روزهای کالباس مارتادلا و نان لواش و گوجه فرنگی ترش. هما چند ماه پیش با یک استوار ارتشی ازدواج کرد و با او به مشهد رفت. با هم در ارتباطیم و گاهی به یاد روزهای گذشته به هم زنگ میزنیم و کلی میخندیم. با نرگس در دوران رونق نسبی اقتصاد خانوادهام آشنا شدهام. نرگس در دانشکده حسابداری درس میخواند و در حال حاضر یکی از اپراتورهای ۱۱۸ است. پدر و مادر نرگس یکی دو سال پیش در یکی از آتشسوزیهای محصولات ایران خودرو، سوختند و بلافاصله جان دادند. ازآن روزها، زحمت اداره خانواده و بزرگکردن خواهر و برادر، روی دوش نرگس گذاشته شده و او مجبور است کار کند تا بتواند چرخ زندگیاش را بچرخاند. با این حال همیشه میخندد و سرشار از انرژی است.
***
ملیکا مربی مهد کودک است. ازدواج کرده و در مدت زمان کوتاهی طلاق گرفته. با این حال او یک دختر خیلی خوشگل دارد. ملیکا در زندگیاش سختی زیاد کشیده، اما همیشه خودش را روی پا نگه داشته. هنوز چشمهایش برق کودکی را دارد و با وجود اینکه همسر سابقش، با چاقو روی صورتش زخم عمیقی به یادگار گذاشته، هنوز زیباست و صدایش لطافت عجیبی دارد. سولماز عاشق موسیقی است و صدای خوبی دارد. گیتار مینوازد و در عین حال در یک موسسه انتشاراتی کار میکند. همه لذت زندگیاش در تنهایی خلاصه شده و به همین دلیل آپارتمان کوچکی در حوالی یوسفآباد خریده و به تنهایی، روزگار میگذراند. زیاد سیگار میکشد و زیاد کتاب میخواند و البته زیاد چای میخورد. سولماز عاشق زندگی است و همیشه میگوید خوشحالم که به دنیا آمدهام تا کتاب بخوانم. ساناز اما با همه ما فرق دارد. قناری خوش آب و رنگی است که هیچ وقت روی یک شاخه نمینشیند. دوستان فراوان، مسافرت، ماشین، جاده، دوری از خانه، نمرههای بد و هر چیزی که در نوجوانی از آن منع شدهایم. ساناز را به خاطر صداقتش دوست دارم، اما هیچ وقت کارهایش را نمیپسندم. با این حال او همیشه خوشحال است و من از خوشحالی همیشگی او لذت میبرم. اما آناهیتا که جدیدترین دوست من است، دختری معقول و خلاق است که قدرت فوقالعادهای در مدیریت دارد و از هوش زیادی در تبلیغات برخوردار است.
***
چند وقت پیش همه این دوستان را دعوت کردم و آنها را در مقابل یک پیشنهاد اغواگرایانه قرار دادم. تشکیل یک شرکت تجاری کاملا زنانه. شرکتی که اعضای هیئت مدیره آن را زنان تشکیل میدهند. شرکتی که قرار است کار واردات و صادرات انجام دهد. شرکتی که قرار است همه پرسنل آن، زن باشند. از نگهبان تا ترخیص کار. این فکر مدتها بود که ذهن من را مشغول کرده بود و نخستین بار آن را با مادرم مطرح کردم. مادرم خیلی استقبال کرد، اما پدر کمی فکر کرد و گفت: زن و مرد فرقی نمیکند، عاقلترها برندهاند.
برایش سوال بود که چرا همه اعضای هیئت مدیره این شرکت باید زن باشند؟ پدر معتقد بود این کار باعث میشود من در انتخاب افراد شایسته و خلاق برای تکمیل پرسنل شرکت، دچار مشکل شوم. گفتم حرف شما را قبول دارم، اما با توجه به شرایطی که زنان دارند، دوست دارم کار اقتصادیام نمادین هم باشد. با این مقدمه، دوستان دوران کودکیام را دعوت کردم و موضوع راهاندازی شرکت را با آنها در میان گذاشتم. همه بودند. هما، نرگس، ملیکا، سولماز، ستاره، آناهیتا و ساناز. از برنامهای که داشتم پرده برداشتم و از اهداف شرکت گفتم. همه استقبال کردند، فقط هما به دلیل دوری از تهران، اعلام مخالفت کرد، اما بقیه خیلی استقبال کردند. نکتهای که دوستانم درمورد آن ابراز نگرانی کردند، سرمایه مورد نیاز برای راهاندازی شرکت بود و من توضیح دادم که نیاز به سرمایه زیادی نداریم و احتمالا نیاز باشد که نفری، ۱۰ تا ۱۵ میلیون تومان به عنوان سرمایه اولیه وارد کار کنیم. به نرگس و هما اشاره کردم که خودم سرمایه آنها را تامین میکنم و بقیه هم پذیرفتند که سرمایهگذاری کنند. خلاصه شرکت زدیم و با کمک یکی از دوستان پدر که تجربه زیادی در ثبت شرکتها داشت، شرکت را به ثبت رساندیم. پدر، ساختمانی در بلوار کشاورز به ما داد و ما به صورت موقت، دفتر شرکت را دایر کردیم.
بازدید:۵۰۹۸۶۲