باران میآید. نمنم و گاهی تند. بعضی وقتها هم شبیه دانههای برف. میتوانی زیر این باران با چکمههای بلند و پالتوی مارکدار و چتر به دست قدم بزنی و ریههات را از این هوای نمزده پر کنی و یا اینکه به چیزهای دیگر فکر کنی. مثلا به زنی فکر کنی که حتی گرمخانهای هم برایش وجود ندارد و با بچه دو سالهاش توی گودال یک دیوار میلرزند و تمام تنشان نم کشیده. به یک کارتن و پلاستیک خیس که جای گرمکردن، بیشتر سرما را در استخوانت فرو میبرد. باران همان باران است، اما واقعیت گاهی آنقدر تلخ میشود که دوست داری این شهر هرگز هوای ابری به خود نبیند. دوست داری دعا کنی هرگز باران نبارد، هیچ شب و روز برفی وجود نداشته باشد و یا اگر هم هست لااقل هیچ آدم بدون سرپناهی وجود نداشته باشد… به آرزوی آخر بیشتر میتوان امیدوار بود. به سرپناهی که خیلیها مثل یک چتر روی سر آدمهای بیخانمان باز میکنند. سرپناهی که شاید نه خشت و گلی که یک پتوی گرم و شام ساده باشد برای گرمتر ماندن. گرمتر ماندنی که توی این روزهای بارانی عجیب میچسبد.
سهشنبهها: جای خالی توی تقویم
مثل یک مسیحی که عادت دارد یکشنبهها در کلیسا دعا بخواند و یا یک مسلمان که سالهاست عادت کرده، شبهای جمعه دعای کمیل را فراموش نکند. مثل بخشی از زندگی که هیچ جوره فراموش نمیشود. حالا از میان این همه روز هفته، سهشنبهها میشود همان قرار و وعده همیشگی. مدام هفته را مرور میکنی تا برسی به سهشنبهها و فراموش نکنی، دیر نرسی و از اول هفته حواست باشد که سهشنبه شبها را خالی نگه داری و به کسی وعده ندهی، چون هر هفته در این شب یک اتفاق خوب میافتد. شبهای سهشنبه آیینی است برای تعدادی از کسانی که کمککردن بخشی از عاداتهایشان شده و در کنار همه دغدغههای زندگی هنوز فرصت کمککردن به دیگران را از خودشان دریغ نکردهاند.
وعدهگاهشان یک خانه قدیمی و پر رفت و آمد است که سهشنبهها شلوغتر هم میشود. با آدمهایی که هر کدام کار و زندگی خودشان را دارد. همراه دلمشغولیها و دغدغههایی که همه ما به آن دچار میشویم. اما اینجا در یک حیاط کوچک که در آن چند تا دیگ بخار میکنند و سرمای زمستان را از یادت میبرند، یکی میشوند. اینجا یک موسسه خیریه است. موسسهای که آیین سهشنبه شبها و پختن غذای گرم برای کارتنخوابها یک بخش کوچک از فعالیتهای همیشگی آنها شده.
انسانیت مرده! اما تو باور نکن
اکبر رجبی که همه عمو اکبر صدایش میکنند بنیانگذار این موسسه است. او درباره تاسیس اینجا میگوید: «سال ۸۴، پرسهای اضافه غذای یک مهمانی را میان چند تا از فقیرهای شهر پخش کردم. همان روز بود که فهمیدم آدمهای فقیر این شهر، بیشتر کارتنخوابهایی هستند که شبها و نصفه شبهای سرد زمستان با یک کارتن خالی سر میکنند و به معنای واقعی گرسنهاند. دو سال پیش همین موقع من تنهایی بین کارتنخوابها غذا پخش میکردم، اما حالا گروهی اینجا هستند که هر روز تعداد آنها بیشتر میشود.»
اما این کارها فارغ از عشق و نوعدوستی، پول هم میخواهد. وقتی از هزینههای این کار و نحوه تامینش میپرسم، میگوید: «پول این چیزها جور میشود. عاطفه بین مردم نمرده. بعضی وقتها شده که یک پیرزن در این خانه را زده و یک گونی عدس کمک کرده. وقتی بنای یک کار خیر گذاشته میشود، انگار خدا خودش تمام چیزهای لازم را جور میکند.»
هفتههای گذشته بالاخره زمستان چهره خودش را نشان داد و تهران سردتر شد و شبها زندگی کارتنخوابها سختتر. همان وقت عمو اکبر و دوستانش بیشتر فکر کارتنخوابها بودند تا خودشان. میگوید: «چند شب پیش که هوای تهران سرد شد و برف آمد، دیدیم از آن شبهایی است که برای کارتنخوابها جهنم است و برای آدمهای عادی برکت. در همان شبهای سرد ما به جای هفتهای یک بار هر شب به کارتنخوابها غذا دادیم. پتو و لباس گرم جور کردیم و آنقدر این کمکها سریع اتفاق افتاد که شبیه معجزه بود. اطلاعرسانی هم با یک پیامک شروع شد و بعد دست به دست چرخید و سیل کمکی بود که برایمان فرستاده میشد. وقتی برف بارید، فکر کردم برکت باید برای همه مردم ایران باشد، نه فقط یک عده خاص.»
انسانهایی از جنس خودشان
اکثر کارتنخوابها معتادند. گرمخانهها محدودیتهای خودشان را دارند و برای زنها هم جز یک کمپ اجباری چیز دیگری وجود ندارد. اکثرا با بچههایشان توی پارکهای اطراف دروازه غار و شوش و مولوی زندگی میکنند. اما همینها حالا چشم امیدشان به بچههای موسسه است. بعد از این همه وقت دیگر از آنها نمیترسند و به قول عمو اکبر بچهها را از جنس خودشان میبینند و منتظرند سهشنبهها برسد و غذای گرم داشته باشند. غذایی که همه چیز آن تازه است. از سبزی تازهای که خود بچهها خُرد میکنند تا گوشتی که همان جا بچهها پاک میکنند.
همه کارها برعهده عمو اکبر نیست و خیلیها همراهش شدهاند. عطیه گنجی یکی از اعضای یک موسسه خیریه که حتی به تلخیهای گاه و بیگاه این کار عادت کرده. او درباره فلسفه غذا پختن و این شب میگوید: «برای اعضا خیلی راحتتر است که ۲۰۰ تا غذا از بیرون آماده بگیرند و بین کارتنخوابها پخش کنند، اما ما به عشقی که در این غذا پختن هست ایمان داریم. به انرژی مثبتی که در هر لحظه سهشنبه شبها در این خانه جریان دارد و به دست کارتنخوابها میرسد. به اینکه همین انرژی باعث میشود تا وقتی کارتنخوابها غذا را گرفتند، دیگر از ما نترسند و حتی راضی شوند که با ما بیایند و اعتیادشان را ترک کنند. مثل خیلیها که واقعا پاک شدند و اگر امکانات بیشتری هم داشته باشیم میتوانیم کاری کنیم که تا همیشه پاک بمانند. اما متاسفانه همیشه مشکل ما بعد از پاک شدن معتادهاست. بعد از وقتی که نه کاری دارند نه سرپناهی و نه حتی خانوادهای که دوباره آنها را بپذیرند.» حالا دیگر اعضای یک موسسه خیریه فقط دغدغه سیر کردن کارتنخوابها را ندارند و نگران آینده و سرنوشتشان هم هستند.
تصویر دنیا بدون خوشبختی
«من در این سرزمین حق زنده ماندن و زندگی کردن دارم.» این شعار را خیلی بزرگ روی یکی از دیوارهای این خانه صمیمی نصب کردهاند و گویندهاش نه فیلسوف است و نه عارف. یکی از همین کارتنخوابهایی است که در یکی از همین سهشنبهها پتو و غذای گرم گرفته. یکی از همانهایی که دوباره پاک میشود و به زندگی عادی برمیگردد و به قول عمو اکبر همین یک نفر برای کل موسسه کافی است تا باور کنند که در مسیر درستی قدم بر میدارند. مسیری که خیلیها معتقدند وقت تلف کردن است و از جبری که باعث شده تا یک دختر ۲۴ ساله با وضع مالی خوب و یک پسر با مدرک فوق لیسانس که امروز جزو کارتنخوابها و معتادها باشند، بیخبرند. عمو اکبر میگوید: «اگر از هر ۱۰ نفر آدم با این وضع، تنها یک نفرشان بیگناه باشد و ناخواسته در این مسیر افتاده باشد، ما برای همان یک نفر هر تلاشی میکنیم تا از این وضع نجات پیدا کند. برای بچههایشان که با اعتیاد به دنیا میآیند و هیچ تصویری از خوشبختی و زندگی خوب ندارند.»
حرفهایمان تمام شده و ساعت نزدیک ۹ است. غذاهای آماده شده باید به دست چشم انتظارانشان برسد. برنج را توی ظرفهای یک بار مصرف میریزند و رویش را از خورش قورمهسبزی که عطرش همه خانه را برداشته، پر میکنند. حدود ۲۰۰ غذا آماده است تا این شب سرد زمستانی را کمی گرم کند. تمام بچههای موسسه حاضر میشوند و با ماشینهای پر از غذا و لباس و پتو راهی پارک انبار گندم میشوند. جایی که خیلیها چشم به راه و منتظر رسیدن آنها هستند. با بودن یک موسسه خیریه انگار هنوز امید در دلهای آدمهای کارتنخواب این شهر نمرده است. توی دل کسانی که زمانی برای خودشان آدم حسابی بودند و مثل آدمهای عادی ذوق و شوق آمدن برف را داشتند، اما حالا همین آدمها و بچههایشان برای برف نیامدن دعا میکنند، برای اینکه همه فصلهای خدا تابستان باشد، باران هرگز نبارد و آدمهایی مثل بچههای این موسسه همیشه باشند که روزهای خوب را به یادشان بیاورند. کسانی که تمام وقت خود را صرف خدمت به این بچهها میکنند و با خدمت به این بچهها برای خودشان کولهباری از ثوابت جمع میکنند و وجدانشان راحت است از اینکه به دیگران خدمت میکنند.
بازدید:۶۰۲۹۸۷