تجربه ما آدمها با هم متفاوته و هیچ وقت نمیتونیم برای همدیگه احکام قطعی صادر کنیم. البته من توی زندگی زیاد این کار رو کردم و اعتراف میکنم که اشتباه کردم. گاهی دوستی میاومد پیشم و مشکلی رو با من در میون میگذاشت که برام غیرملموس بود، ولی برای اینکه دست خالی از پیشم نره، یه راهحلی یا چیزی بهش پیشنهاد میکردم که میرفت و با مخ میخورد توی دیوار. البته بعضی وقتها هم جواب میداد. جوونتر که بودم، برام مهم نبود، ولی الان احساس میکنم نباید خودمو زیاد قاطی مشکلاتِ این و اون بکنم، بهخصوص وقتی که از اون مشکلات سر درنمیآرم.
این مقدمه چندخطی ربط چندانی با اونچه که میخوام بنویسم نداره، یعنی ارتباطش خیلی مستقیم نیست. راستش یک سری مشکلات هست که برای همه پیش میآد؛ مثل غمگینشدن و توی مودِ بَد رفتن در مواقعی که احساس میکنیم دنیا کوچیک شده و فشارمون میده، توی مواقعی که واقعا، واقعا احساس میکنیم «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است.» وقتی چشمهامون دوست ندارن ببینن و گوشهامون نمیخوان بشنفن…
در این مواقع راهحلهای مختلفی وجود داره که احمقانهترینش خودکشی و خاتمهدادن به این احساسات گذراست.
اما مطمئن هستم که شما هم به اندازه من به احمقانهبودن این راهحل اعتقاد دارین و میدونین که مرگ قطعیترین چیزیه که داریم. تنها چیزیه که واقعا از دستش نمیدیم و مطمئنترین کلیدیه که برای خروج از هر چیزی توی دستمونه. دقیقا به همین دلایل لزومی نداره که به سمتش بدویم؛ وقتی که خودش داره سلانه سلانه به سمتمون میآد و قطعا بهمون میرسه. خلاصه میکنم، به جز این راهحلِ دوستنداشتنی، راههای دیگهای هم هست که میشه از شر خرده احساسات تیره و تار خلاص شد.
بعضیهاشو براتون مینویسم، این راههای پیشنهادی به من که خیلی کمک کردن، با شما نمیدونم چیکار میکنن، ولی حتی اگه یکیش هم به دردتون بخوره، خوبه.
۱- پیادهروی و خیالبافی
اگه شانس آوردین و ایام ناامیدیتون مصادف شد با ساعات حضور خورشید در آسمون، بهترین کاری که میتونین بکنین، اینه که راه بیفتین از این سر شهر برین اون سر شهر، بدون اینکه به مغازهها نگاه کنین یا به صداها توجه کنین. فقط و فقط با تخیل خودتون بازی کنین و قصههای عجیب و غریب به هم ببافین؛ قصههایی که قهرمان همهشون خودتون هستین. هیچ لزومی هم نداره که این قصهها سطح بالا و روشنفکرانه باشن. مثلا من اکثر اوقات خیال میکنم که مربی یا صاحب باشگاه لیورپول شدم و دارم بازیکن میخرم. توی ذهنم لیورپولِ مورد علاقهام رو میچینم. مثلا مسی رو به فلان قیمت از بارسلون میخرم توی ترکیب تیم قرار میدم. یا گاهی وقتها ناسیونالیست میشم و خیال میکنم که دو سه تا بازیکن ناشناس داخلی کشف کردم که با خودم بردم لیورپول و اونها از استیون جرارد و فرناندو تورز هم بهتر دارن بازی میکنن و همه میگن عجب مربیِ بازیکنشناسیه…
خیلی احمقانهاس؛ میدونم، ولی باور کنین که جواب میده… گاهی توی این خیالبافیهای واهی خودمو توی یه کافه با جیم جارموش تصور میکنم و ازش میخوام که فیلمی با فیلمنامهای که من بهش میدم بسازه… فیلمنامهای که البته وجود نداره و همون لحظه توی ذهنم ساخته میشه… بعد فیلم ساخته شدهشو توی ذهنم میبینم و متوجه میشم که چقدر بد از آب دراومده و میرسم به میدون تجریش. توی راه برگشت، خیال میکنم که یه کافه خیلی باحال راه انداختم و توش انیمیشن نمایش میدم، کاری که البته بارها میتونستم به صورت شراکتی انجامش بدم، ولی فقط توی ذهنم جذابه و وقتی که به حواشی واقعیاش فکر میکنم، مثل شخصیت کارتونها سرمو تکون میدم و تمام تصاویرشو دور میریزم… قبل از اینکه به خونه برسم، خیالبافیهای دیگهای هم میکنم که عموما همینقدر سطح پایین و الکی هستن، ولی باور کنین که غم و غصهام کم میشه و وقتی که میرسم خونه، کف اتاق دراز میکشم و پاهای خستهام رو روی مبل میذارم و چشمهامو میبندم و خیلی چیزها رو فراموش میکنم…تجربه زندگی آدمها
۲- تماشای فیلمهای احمقانه
من خیلی کم فیلم میبینم، ترجیح میدم مستند یا انیمیشن ببینم که خودتون تصدیق میکنین ژانرهای پُربرکتی نیستن و نمیتونم هر روز یک مستند یا یک انیمیشن خوب و دیدنی پیدا کنم. بعضی وقتها حتی یکی دو ماه اصلا چیزی نمیبینم. ولی در اوقات ناخوشِ روحی، شرایطم فرق میکنه. اگه تلویزیونِ خودمون یه فیلمِ بزن بزن آبگوشتی داشته باشه، با دقت تماشاش میکنم و حتی یک صحنهاشرو هم از دست نمیدم. اگر هم تلویزیون چیزی نداشته باشه، میرم سر کوچه و از این دستفروشها یه فیلم با احمقانهترین کاور ممکن میخرم و از اول تا آخرشو میبینم. بعضی وقتها صداشو خفه میکنم و فقط تصاویر چرت و پرتش رو میبینم. بدون اینکه به چیزی فکر کنم، ساعتی رو میگذرونم و حالم عوض میشه.
البته این راه یه کمی خطرناکه، حواستون باشه که سریالهای داخلی رو در چنین شرایطی نبینین، چون کمکی نمیکنن که هیچ، شاید حال و احوالتونو ناخوشتر هم بکنن. حدس میزنم به این دلیل که حسابی آببندیشدن و مدت زمان پلانها و سکانسهاشون خیلی طولانیه و آدم ناخودآگاه ازشون جدا میشه و دوباره به افکار تیره و تار خودش برمیگرده…
۳- بازیهای کودکانه
قندهای یه قندون رو خالی کنین کنار دستتون، قندون خالی رو بذارین گوشه اتاق توی فاصله سه یا چهار متری و بعد شروع به پرتاب قند به سمت قندون بکنین. هر ۱۰ تا قند رو یه تیم فوتبال در نظر بگیرین و ببینین هر تیم چند تا گل میزنه… میدونم واقعا احمقانهاس، ولی به جون خودم جواب میده… من حتی گاهی نتیجه بازیهارو هم اینجوری پیشبینی میکنم که البته چون تلقب میکنم، همیشه لیورپول برنده میشه و حداقل تا روز بازیش که دخلش میآد، خوشحالم…
بعضی وقتها قند بازی، برام مثل فالگرفتن میشه و مثلا اگه قراره جایی برم که تردید دارم، ۱۰ تا قند میندازم که برم و ۱۰ تا که نرم، هر کدوم که بیشتر شد، همون کار رو میکنم…
اگه قند، کثیف کاری داره، میتونین از شکلات یا یه همچی چیزهایی استفاده کنین، ولی از پرتاب پرتقال به سمت دیس خالی خودداری کنین، چون ممکنه دیس بشکنه و کارتون زیاد بشه… که خودش غمافزا است.
بهجز پرتاب قند، یه بازی کودکانه دیگه هم هست که البته به بخش پیادهروی هم مربوط میشه که چون با خیالبافی همراه نیست، در این بخش آوردم… شما میتونین کوچه محل اقامتتونو با قدمهاتون متر کنین، مثلا من میدونم که خیابون ما ۷۳۸ قدمه که خونه من از شرق خیابون ۴۰۹ قدم فاصله داره و از غرب اون ۳۲۹ قدم… البته این بازی همیشه نتیجهاش یکی نیست و به همین دلیل میتونین بارها و بارها تکرارش کنین و ازش لذت ببرین…
باور کنین که شوخی نمیکنم… گاهی فکر میکنم که از بیمارستان توی خیابون و آدمی که در همین لحظه حوصلهاش سر رفته و نیاز به همصحبت داره، فقط ۴۳ قدم فاصله دارم، ولی نمیتونم براش کاری بکنم و از اون بدتر از همسایه دیوار به دیوارم فقط یه قدم فاصله دارم، ولی نمیتونم به بچه کوچیکش که مرتب داره کتک میخوره، کمک بکنم… مرد روانی که هم همسرشو میزنه و هم دخترک ۱۲-۱۰ سالشو… با اینکه فکرکردن به این موضوعات خودش غمانگیزه، ولی ذهن منو از خودم دور میکنه و یه جور عجیبی نجاتم میده…
۴- پرخوری به شیوه اسب آبی
من آدم شکمویی نیستم، به ندرت از غذایی تعریف میکنم و هیچ رستوران خاصی هم وجود نداره که مرتب بهش سر بزنم… حتی بعضی روزها یادم میره که باید غذا هم بخورم، اما در مواقعی که به شدت عصبی میشم و حال روحیم به هم میریزه، یخچالو خالی میکنم، هرچی که توش باشه میخورم، گاهی یه قوطی بستنی یه کیلویی رو تنهایی میخورم و بعضی وقتها یه کیلو خیار، چهار پنج تا انبه یا یه هندونه کاملو میبلعم.
بعد یه گوشه میافتم و به اینکه شکمم پُف کرده میخندم، اگه چیزهایی که میخورم سرد باشه، فوری چایی نبات درست میکنم و اگه گرم باشه… نمیدونم باید چیکار کنم، بنابراین فوری جوش میزنم…
این راه خوب جواب میده، به طرز شگفتانگیزی ذهنمو از اندیشههای چرک و کثیف خالی میکنه و یه جورایی ذهن و قلبم هر دو توی شکمم فرو میرن و گم میشن…
میدونم که این راه برای دخترها نمیتونه کاربردی باشه، چون با این رژیمهای لاغری که این سالها مد شده، ترجیح میدن از غم و غصه خودشونو دار بزنن، ولی یه هندونه کامل نخورن… به من چه… خلایق هرچه لایق… چاق زنده خیلی بهتر از لاغر مُردهاس… هر کاری میخواین بکنین.
کارهایی که نباید بکنین
در مورد کارهایی که میتونین بکنین تا غم و غصه رو از وجودتون دور کنین، خیلی حرف زدم و میتونم یه لیست از صد تا کار احمقانه دیگه هم درست کنم که واقعا موثر هستن، ولی ترجیح میدم به جای این کار یه توصیه کمی تا اندکی خردمندانهتر بکنم… به هیچ وجه… به هیچ وجه در شرایط بد روحی و روانی اقدام به خلق اثر هنری نکنین… نقاشی نکنین… فیلم نسازین… قصه ننویسین… باور کنین که راست میگم، اینجوری جواب نمیگیرین… وقتی که جوونتر بودم، خیال میکردم که بهترین وقت برای خلق یه اثر خوب همین وقتهاست، یعنی توی حالات روانی نامتعادل… ولی تجربه به من یکی ثابت کرد که هر وقت در چنین شرایطی کار کردم، بعدش از اون کار متنفر شدم و انداختمش توی سطل آشغال… اینجور مواقع که دنیا داره فشارتون میده، همه کارهاتون شعاری میشه و چه بخواین و چه نخواین، سطحینگر میشین، دلتون میخواد حرفهای گنده گنده بزنین و چیزهای خیلی خیلی مهم بنویسین یا خلق کنین، ولی درنمیآد و آخرش حالتون بدتر هم میشه، بهخصوص اگه شاعر باشین و سعی کنین توی چنین شرایطی یه شعر تاثیرگذار بگین…
میخواین باور کنین، میخواین نکنین، آثار خوب در لحظههای خوب زندگی خلق میشن… من که باور دارم حتی تاریکترین آثار فرانسیس بیکن هم در لحظات روشن زندگیش خلق شدن، هرچند که خودش اینو تایید نکنه و دیگران هم به من بخندن… ولی اگه اون خودشو آزار میداد و تکهپاره میکرد و بعد با درد فیزیکی شروع به نقاشی میکرد، حتما از اون درد و شرایط لذت میبرده و خوشترین لحظات زندگیش بودن… شاید اصلا بازیش بوده و نقش همون قند پرتکردن توی قندونو براش داشته… میرفته لت و پار میشده و اینجوری غم و غصههاشو فراموش میکرده و اون نقاشیهارو میکشیده… حالا اینکه اون نقاشیها خیلی تیره و تارن و آدمو آزار میدن، یه بحث دیگهاس و برمیگرده به سبکش و دوران کارش و اصولا مسائلی که ربطی به موضوع این دستنوشته نداره.
راستی موسیقی هم گوش ندین، موسیقی مال لحظات دیگهایه و اگه میخواین ازش لذت کامل ببرین، باید حداقل شرایط نرمال داشته باشین و در غم و اندوه نباشین، چون اینطوری خودتون اذیت میشید و زیاد لذت نمیبرید.
یه بار دیگه میگم، تمام چیزهایی که خوندین، کاملا شخصیه و پی و بنیاد حسابی نداره. بنابراین اگه موقع غم و اندوه کارکردن یا موسیقی گوشدادن یا هر چیز دیگهای اوضاع و احوالتونو روبهراه میکنه، همونو ادامه بدین و به هیچ وجه خیابون محل اقامتتونو با قدمهاتون متر نکنین و به طرف قندون خالی هم قند نندازین. در کل سعی کنید همیشه خوشحال باشین، هرچند که کار آسونی نیست، ولی به هر حال شدنی است و یکی از موارد بسیار خوب و مثبت به شمار میآید.
پاسخ به نامه دوستم
دوست عزیزم که با دل آرام و صبورت داده بودی، صراحتت فوقالعاده بود و با این لحن بیان خیال نمیکنم که سرطان بیاعتماد به نفسی داشته باشی… به نظر من میتونی نویسنده خوبی بشی… هرچند که من دیگه نویسنده شدنو به کسی توصیه نمیکنم و میگم که از همین حالا که جوونی بری دنبال یه کارِ تفریحی… مثلا راهنمای توریست یا طراح لباس بشی…
بازدید:۳۹۴۶۲۱