انگار این روزها دنیای مجازی پر شده از نامهنگاری، نامههای عاشقانه، پر از دوستی و پر از خاطره که یکدفعه انگار منتشر میشود، همگانی میشود و همدلیای را بر میانگیزد که نویسندهاش با دل دل کردنش دنبالش میگشته است؛ وقتی دارد از باهم بودنها و نبودنها میگوید، وقتی از دلتنگی و دلواپسی حرف میزند یا ناامیدانه عشقش را به دست خدا میسپارد و میرود. نمیدانم خودم چقدر میتوانم نامهای صادقانه بنویسم به کسی که دلم برایش میتپد و میدانم همه این نامه را میخوانند جز خودش. به هر حال شاید هم روزی خواند، در آرامش و شادی و بدون رنج و حتی جواب داد، این را با خودم میگویم و سه تا نامهای را که دلم را چنگ زدند، از چمدان تاریخ بیرون میکشم؛ چمدانی چوبی و قفل و کلیددار که رازهایش را دوست دارم.
یکی از نامهها از ناصرالدین شاه است که زیاد دربارهاش نوشتهام، اما این نامه مال وقتی است که هنوز کودک است، بیشیله پیله و ساده نوشته و از آن طرف نامهای از امیر کبیر است که هرچند زمانشان را دقیقا نمیدانم، اما انگار جوابی برای آن یکی است. یک نامه عاشقانه دیگر هم هست که خیلی دوست دارم و قبلا دربارهاش نوشتهام. اما باز هم میگذارمش برای احترام به عشق و عشق و عشق، سیاست را اگر از من میپرسی، مردهشوی برده هیچ جایی در این نوشتهها ندارد.
۱- نامه ناصرالدین شاه به امیر کبیر، تقریبا ۱۷۰ سال پیش؛ وقتی امیرکبیر امیر نظام بود ناصرالدین هنوز ۲۰ سال هم نداشت و به سیاهی حکومت استبدادی قیراندود نشده بود.
«جناب امیر نظام به خدا قسم امروز خیلی شرمنده بودم که شما را ببینم، من چه کنم؟ به خدا ای کاش هرگز پادشاه نبودم و قدرت نداشتم چنین کاری بکنم. به خدا قسم حالا که مشغول نوشتن این کاغذ هستم، گریه میکنم به خدا. قلب من آرزوی شما را میکند. اگر باور میکنید و بیانصاف نیستید، من شما را دوست دارم.
بیگلر بیگی آمد و از حرفهای او فهمیدم که شما بیم دارید که این اوضاع به کجا خواهد انجامید. چه کسی میتواند یک لحظه حرفی علیه شما بزند. به خدا قسم اگر کسی در حضور من و چه اشخاص دیگر یک کلمه بیاحترامی درباره شما بکند، پدر سوختهام اگر او را جلوی توپ نگذارم. به حق خدا نیتی غیر از این ندارم که من و شما یکی باشیم و با هم به کارها برسیم. به سر خودم اگر شما غمگین باشید، به خدا نمیتوانم تحمل غمگینی شما را بکنم. تا وقتی که شما هستید و من زندهام، از شما دست برنخواهم داشت….
برای ابراز لطف خود شمشیری مکلل به الماس گرانبها با حمایلی که به گردن خود میبندم، برای شما میفرستم. برای خدا آن را قبول کنید و فردا بیایید مرا ببینید. بنا به دستور و اوامر شما جیره و حقوق هنگها باید پرداخت شود. از اول نوشتم در امور نظام به هیچ نحوی مداخله نخواهم کرد. عایدات دولتی نیز کمترین تغییری از میزانی که مقررات آن را خود شما تعیین نمودهاید، نخواهد کرد.»
۲- نامه ارشدالدوله، سردار محمدعلی شاه به همسرش اخترالدوله، دختر ناصرالدین شاه؛ در لحظه اعدام ارشد به خاطر خیانتش به مشروطه و جنگیدن برای شاه مخلوع و به توپ بستن مجلس و هزار و یک اشتباه دیگر، که خودش میگفت از ترس پاگیری انگلستان در مجلس ایران بوده است.
چهارشنبه ۱۶ شهر رمضان ۱۳۲۹
«خانم عزیز من، الان که نفس آخر من است و بعد از نوشتن این نامه تیرباران خواهم شد، از دور با این حالت که با کمال استقامت و قوت قلب بهجز تو یاد دیگری نیستم، میمیرم؛ در صورتی که تو در نظر منی. این کاغذ مرا صفوتالسلطنه به شما میرساند و یادگار آخر من است که پیش تو میماند.
نگویی مرا فراموش کرده. زنجیری که تو در «وینه» به من یادگار داده بودی، به گردن من است که زنجیر را خواهش کردم کسی از گردن من بیرون نیاورد. افسوس میخورم که دیدار تو را که بهترین آرزوی من بود، در امامزاده جعفر ورامین در نفس آخر به گور بردم. از خدا سلامت تو را میخواهم و تو را به خدا میسپارم. نعش مرا اگر به قولی که به من دادهاند به شهر آوردند، هر کجا که خودت میل داری بده دفن کنند. این بدن سوراخ سوراخ من با یک گرمی مفرطی تو را وداع میکند «دُرّی» ]دره الدوله[ و سایر را از طرف من سلام برسان.
۴۸ هزار تومان اسکناس، ۱۴ هزار مناط روسی در جیب دارم، نمیدانم به تو خواهند داد یا خواهند برد.
دوست گرفتار تو – علی»
۳- این هم نامهای از محمدتقیخان امیر کبیر به ناصرالدین شاه؛ همان وقتها که زیر آبش را میزدند و تلاش میکرد که با سادهترین کلمات آرامش را برگرداند.
هو «قربان خاک پای مبارک شوم، خانم حکم و فرمایش سرکار همایون را رساند. اولا به خدا، به خدا به ولای مرتضی علی که تا جان دارم ذرهای از رضای شما دست بر نمیدارم و جانم را در رضای شما وقف میدانم. و اینکه مبادا رفتار این دو روزه را خدا ناکرده در دل بگیرم، العیاذ بالله.
جمیع عالم را به یک کلمه فرمایش خوش شما صلح کردم. فرموده بودند مبادا اذیت به مردم برسانم. به خدا من نمیدانم کی بد کرده تا به مقام سوال یا اذیت برایم و راضی نیستم بشناسم کی بد مرا گفته… از شرفیابی این غلام گریزان نشوید، گریزان شدید، زیرا اول رضای شما را خواسته و میخواهم باقی ]الامر همایون[.»
***
تنها در شهر
مادرش پشت فرمان مشغول گوشی همراهش بود. پسر مو بور روی صندلی عقب ماشین دستهایش را گذاشته بود روی شیشه و گریه میکرد. او را همان وقتهایی که چند دقیقهای میتوانم دوروبرم را نگاهی بیندازم، پشت چراغ قرمز دیدم. یاد کوین میافتم؛ پسری که خانوادهاش یادشان رفت که او را آخر فهرست چیزهایی که نباید فراموش شود بنویسند.
متوجه نگاهم شد، خندید، شیشه را داد پایین و دستهایش را دراز کرد. نمیدانستم باید چه کار کنم. چراغ سبز شد.
پیرزن تنهای پارک که اندازه سرعت دنیا توان دویدن نداشته و جا مانده است. بازمانده سیستمی که عادت ندارد حرفها را خلاصه کند و آدمها را اساماسی بخواند… یکی از این پیرزنها را در پارک لاله پیدا کردم. با گربههای نوچهاش. نزدیکشدن بهش همانقدر سخت است که کوین وقتی خنده آن پیرزن ژولیده پارک را دید پا گذاشت به فرار.
جلوتر میروم و حالا صدایش را میشنوم که میگوید اگر بخواهی میتوانی بنشینی. با نشستن من قصه شروع میشود. قصههای مزرعههایی که خشک شدهاند، بچههایی که تنهایش گذاشتهاند و گربههایی که بهش وفادارند. حالا به قول خودش کارش شده است که هفت صبح بیاید اینجا و بنشیند روی نیمکت کنار آدمهای خسته و سرحرف را باهاشان باز کند. وقتی میپرسم که چرا این همه گربه دور و بر خودش راه میبرد، فقط میگوید که «اینها حداقل اگر حرفهای مرا نفهمند آن را گوش میکنند» حرفهایش طولانی است و وقت من کم. بهش قول میدهم که حتما باز میآیم و میبینمش. او هم جوری برایم دست تکان میدهد که انگار بگوید خیلیها از این قولها دادهاند.
… و من دوباره میافتم توی ساختمانهای بلند و بوق و دود ترافیکها. میافتم توی شهر قصهای که دیگر همه رنگ نیست. شهر قصهای که نقض همه شهر قصههاست. نه حنا در مزرعهای و نه رابین هود و رفقا. هیچ خبری از قصههای قبل خواب شما نیست. نه خوب نه بد.
شهر آدمهای بیتفاوت و قصه آدمهای خوابآلود، آدمهای گم شده توی مترو با قیافههای عصبی که هنوز برای صندلیهای بیشتر همدیگر را له میکنند، آدمهای صف شیر و پمپ بنزین و بانک که صبحها با آلارمهای مهربان گوشیهاشان دست از تلاش برای خوابیدن برمیدارند و با بوق بوق مایکروویو چای دلپذیرشان را مینوشند و با سرعت ماشینهایشان دعواهای دیشبشان را جبران میکنند و با ریجکتکردن تماسهای تلفنی انتقامهای سخت میگیرند. آدمهایی با چشمهای قرمز که از ترس جاماندن از عدد و رقمهای بورس حتی برنمیگردند که ببینند چه کسی بهشان طعنه زده و بچههایی که پای تلویزیون قد میکشند و اسطورههای پلی استیشنی پیدا میکنند.
این بین هنوز کوینهای فراموش شده و پیرزنهایی با کبوترهای سفید یا گربههای سیاه در پارکها هستند که وقتی ببینیشان انگار که کسی از کتک خوردن گوشه رینگ بوکس نجاتت بدهد و بگوید خسته نباشی…
بازدید:۶۸۹۵۴۱