نمیدونم چرا باید برای دوست داشتنهامون حد و مرز تعیین کنیم. مگه دوست داشتن حد و مرز داره؟ مگه منطقهایه و حصار و مرز داره؟ مگه علاقه سنجیدنیه که مرز داشته باشه؟ مگه نمیشه یه نفر همه چیز رو دوست داشته باشه؟ چه اشکالی داره آدم از چیزی نهراسه. پیشداوری نکنه که فلان کار خطرناکه. فلان چیز آخر و عاقبت نداره. فلانی اون جوره و این جوره… اگه آدم فکر کنه همه چیز یه جوره و قابل دوست داشتن، چه اشکالی داره؟!
واسه سرمای هوا میشه یه فکری کرد. میشه با پوشیدن پالتو و شال و کلاه گرم شد و سرمای زمستون رو کمتر احساس کرد. اما اون سرمایی که راحت حلشدنی نیست، سرمای دله. دل سردیه! وقتی آدم دلسرد بشه دیگه با هیچ پتو و شال و کلاهی دلگرم نمیشه…. بعضی وقتها هی دنبال بهانهایم واسه دلگرم شدن و این بهانه شاید در یک قدمی ما باشه اما اونقدر دلمون یخ زده که بهانه دلگرمی رو پیدا نمیکنه و نمیبینه….. خودمونم خوب میدونیم که دلسرد شدن درکاری، چیزی یا از آدم و موقعیتی، یا اصلا از کل زندگی، تهش یعنی نقطه. اما وقتی آخر جمله نقطه میذاریم میتونیم بیایم سر خط و دوباره بنویسیم! شاید این بار پاراگرافمون طولانیتر شد و آخرش به نقطه زودهنگام و سرد ختم نشد.
دنیای مجازی اونقدر گسترده شده که خیلیها توش غرق شدن و حتی اونجا رو دنیای واقعی میدونن و زندگی واقعی رو دنیای مجازی میدونن! کاش همه میفهمیدن که اگه یک نفر محل زندگیش رو از همه چیز بیشتر دوست داره و به خاطرش حتی حاضر نیست مهمونی بره؛ این به معنی این نیست که کامپیوتر و اینترنت بده! این یعنی یاد گرفتن زندگی به یه روش دیگه. که اگه روی مخ بعضیهاست، اما بعضیهای دیگه هم بدجوری باهاش روی فرماند… خیلیها معتقدن که زمونه عوض شده. آدمها عوض شدن و مدل زندگیها هم خیلی فرق کرده و خواهد کرد!
فقط میخواست زمان بگذره. هر ماه جدیدی که میاومد میگفت فقط همین یک ماه بگذره. زودتر امسال هم تموم بشه. سال تحصیلی امسال هم تموم بشه. این ترم رو هم بخونم. فازغالتحصیل بشم. سربازیم تموم بشه و… بعدش خوب میشم. بعدش خوب میشه. یک ماه شد، شش ماه. شش ماه شد یک سال. دوسال. سه سال. چند سال… بالاخره چقدر باید بگذره تا اون روزی که تو میخوای برسه؟ از کجا مطمئنی که اگه اون روز همون مدلی که تو میخوای برسه، شادی و راضی هستی؟! اصلا از کجا معلوم که اون روز همین امروز نیست و تو نمیخوای ببینیش؟! همه اون روزهایی که منتظر شدی و گذاشتی خالی بگذره تا به یه روز برسی چی؟ از تلف شدن همه اونها ناراضی نمیشی؟ از تلف شدن همه روزها و فقط گذشتن لحظهها بدون هیچ ثمری خالی نمیشی؟… امروز فقط یک بار میاد و تکرار شدنی نیست. شاید اون روزی که تو بخوای همین امروزهایی باشن که دونه دونه مثل دونههای برف با هزار امید میان و آب میشن به جای اینکه آدم برفی بشن! هرکسی هر عقیدهای داره، هر مذهبی داره، هر نگاهی به مسائل و زندگی داره، هر خانوادهای داره، هر بضاعت مالیای داره، هر چی که هست؛ انسانه و حقوق داره. یعنی باید بهش احترام گذاشت! اگه هنوز کسی هست که ملاکش برای مقایسه و تخریب یا تشویق شدن این چیزهاست، بهتره در مقابلش سکوت کنیم و نذاریم حداقل افکارش بهمون سرایت کنه!… همیشه نمیشه دیگران رو تغییر داد و باهاشون بحث و گفتوگو کرد. بعضی وقتها یه کارهایی مثل آب توی هاون کوبیدنه!
گاهی پشهها بیش از فیلها آزارت میدهند
در این غربتی که درس میخوانم، پس از مدتها رفتهام خانه خالهام. با همه رفتارهای عجیبشان دوستشان دارم؛ شاید به خاطر دردهایی که کشیدهاند به آنها حق میدهم. ناهار را با هم میخوریم. خستهام، اما ترجیح میدهم خودم ظرفها را بشویم. میروم توی آشپزخانه. نمیخواهم صدایش را درآورم؛ حوصله تعارف را ندارم. دستکشها را نمیبینم؛ بیخیالشان میشوم. دلم برای دستهایم میسوزد… اینکه این مایعهای ظرفشویی با آنها چه میکنند… لیوان از دستم سر میخورد. و با این، سیل تعارفها شروع میشود. دستکشها را از لب پنجره برایم میآورد و میگوید: «خاله، این رسم مهموننوازی، اون هم غریبنوازی نیست تو داری میشویی… حالا بیا این دستکشها رو بگیر! ببخشید!» و میرود و من بهتنهایی همه ظرفها را میشویم! ظرفها را که میشویم با خودم فکر میکنم شاید بهتر بود به جای این همه تعارف و قسم، اگر واقعا حرف دلش همانها بود که میگفت، میآمد و هم با هم ظرفها را میشستیم و هم گپی میزدیم و یاد روزهای قدیم میکردیم. چیزی در درون مرا میآزارد. این که گفته «ببخشید»، یعنی میدانسته که سر یک آدم که ساعتها توی صف اتوبوس آن هم زیر آفتاب پیش از ظهر یک روز تیرماه ایستاده و بعد اوضاع آن اتوبوسهای فکسنی و کهنه را که انگار با بوی گازوییل زندهاند تاب آورده، چه میآید، «ببخشید» یعنی حال مرا میدانسته. چیزی در سرم فریاد میکشد. بیش از آنکه گرما و خستگی مسیر آزارم دهد، حس یادآوری آنها آزارم میدهد…
امروز خوابگاه خلوتتر است. از هشت نفر تنها دو نفر در اتاق ماندهایم. هماتاقم بالا روی تختش نشسته. من هم این پایین مشغول خواندنها و خیالپردازیهای خودمام. چند سؤال برایم پیش آمده؛ اما دلم نمیآید خلوت و تمرکزش را به هم بزنم. مینویسم روی کاغذ پارهای که کنارم افتاده.
از من میپرسد: «تو نمیدونی ناپلئون بُناپارت درسته یا بِناپارت؟» کمی فکر میکنم و میگویم: «… مطمئن نیستم، ولی فکر کنم بستگی به انگلیسی یا فرانسوی خوندنش داره، مثل «رنسانس». ولی از اونجا که ناپلئون فرانسوی بوده بهتره همون فرانسوی نامش رو بخونیم، یعنی بُناپارت.» تاکید میکنم که مطمئن نیستم. تشکری میکند. با لبخند نگاهی به معنی «خواهش میکنم» به او میاندازم؛ نگاهی که ۴۰ دقیقه بعد میآید پایین! همه این زمان را داشت از ناپلئون و خدمتها و خیانتهای او میگفت و از رابطههای عاشقانه و مواضع سیاسیاش، با هرچند جمله در میان، بازگویی این جمله که «ببخشید، وقت تو رو هم دارم میگیرم» چنان با ذوق و شوق از او میگفت که دلم نمیآمد حرفش را قطع کنم؛ امان از دست چخوف با این داستانهاش… داستان اندوهش را که یادم آمد دیگر دلم نیامد به حرفهای دوستم با اشتیاق گوش ندهم. انگار دردی در سرم تیر میکشد، بیشتر از آن که در گردنم. چیزی شبیه تحملهای من یا بیملاحظهبودنهای دیگران…
با مامان سر سفره نشستهایم. میگوید: «اصلا معلوم نیس چته. بشین فک کن مامان، ببین چه مشکلی داری. ارزش نداره به خدا اینقدر اعصاب خودت و ما رو خرد میکنی…» حرفی برای گفتن ندارم. حرفی نمیزنم. دلم گرفته. بیآنکه خواسته باشم، او را آزردهام… یاد حرف خالهام میافتم که میگفت: «خاله! یه وقتهایی فیلها آدم رو اذیت نمیکنن؛ همین پشههای ریز ریزن که آدم رو کمتحمل میکنن…» آره، همین پشههایی که دیگران هم متوجه حضور آنها نمیشوند، ولی صدای ریزشان تا مدتها در گوشه ذهنت میآزاردت…
برنامهام را هم تقریبا عملی کردم، ولی شوربختانه (این کلمه را از کلمه بدبختانه بیشتر دوست دارم) تنهایی شدیدی بیخ خرم را گرفته بود و ولم نمیکرد. از شدت تنهایی انگار یک چیز سنگین و ثقیل توی قفسه سینهام گیر کرده بود. غمباد گرفته بودم. (کلمه غمباد را برای مریضی گواتر به کار میبرند، ولی به نظرم خیلی خوب است که برای یک همچین حالتی هم از این کلمه استفاده کنیم.) بعد تازه وحشتناکتر از همه تصور آدمهایی بود که در همان روز لارژ بودن در خرید محصولات فرهنگی، توی پیادهرو راه میرفتند. آن روز آدمها بدجور توجهم را به خودشان جلب کرده بودند. آنها با دوستهایشان در خیابان راه میرفتند، حرف میزدند و به بیمزهترین چیزها هرهر میخندیدند. نایلونهای خرید دستشان بود و برای صرف ناهار کنار ساندویچفروشیها میایستادند و دو سه تا دونر کباب دوبله یا همان کباب ترکی خودمان را سفارش میدادند. بعد دم در مغازه کنار سیخ گردانی که یک عالمه گوشت کبابی بهش چسبیده بود میایستادند و به بریدن ماهرانه غشای خارجی و برشته آن توسط آقای ساندویچی نگاه میکردند.
آدم احساس میکند داشتن یک همچین زندگیای بهتر از این است که صبح تا شب بنشیند شکلات ببلعد و کتاب بخواند. ولی وقتی تو تنهایی گیر کرده باشی، کسی برای پرسیدن ساعت هم بهت زنگ نزند و به همین خاطر گوشی موبایلت سال به سال ویبرهاش نگیرد و انگار در یک کمای دیجیتال فرو رفته باشد، آن وقت چارهای نیست که دست به یک همچین استراتژیای بزنی تا تنهاییات را مدیریت کنی.
یادآوری: نباید فراموش کنید که این فرایند مثل مصرف قرصهای ضد افسردگی چنانچه در درازمدت اجرا شود، شما را بیشتر در قعر افسردگی فرو خواهد برد.
بازدید:۶۱۵۸۴۳