توی تعطیلات سه روزه، خودمان را به شهر خشتی یزد مهمان میکنیم، سفرنامه زیاد هست از این شهر، تا دلت بخواهد عکس و نوشته و تاریخنگاری و شرح و بسط، خیلی هم خوب و عالی. در نتیجه دلم خواست تصویر دیگری از شبهای یزد برایتان بنویسم، سه تصویر که رویاهایم را رنگ دیگری زدند، مثل تصویر همان گربه سفیدی که نصفه شبی روی دیوار گلی خانهای قدیمی نشسته بود و بالای سرش ماه نور سفید و کجوکولهاش را میانداخت توی چشممان و مجنونمان میکرد، یا تصویر راهنمای مهربان و پرحوصله ما در پنجره رنگ رنگی خانهای قدیمی و نیمه ویران، یا اصلا مثل باریکه نوری که در آخرین ساعتهای شب از سقف آجرین کوچه تاریک میتابید روی زمین و یک سوسک چاق رویش رژه میرفت، مثل پلههای سردابی قدیمی در محله فهادان که خیال میکردیم خانه از ما بهتران است، مثل… سه تصویر دارم و بس، توشه سفری سه روزه به شهری که دیدنش هزار سال وقت میخواهد و یک دل عاشق دیدن، نه از آن دلهای بیحوصله که نگهبان خانه قدیمی میگفت نگران خاکی شدن لباسهایشان هستند، که از این دلهای پر تپش وقتی در چوبی دو لنگه خانهای متروک با صدای قژ قژی باز میشود و رویایی آغاز میشود. یک دلی مثل دل خودت، پرحوصله.مشاوره خانواده
شب اول:
آقای دال را خیلی اتفاقی پیدا میکنیم، وقتی نرسیده به یزد تصمیم میگیریم شبانه توی کوچههای قدیمی و بین خرابهها گردش کنیم و سر از میدان فهادان در میآوریم. میدان کوچکی که دوروبرش پر از عمارتهای خشتی و قدیمی، بقعه ۱۲ امام هزار ساله، زندان اسکندر یا همان مدرسه قدیمی و خانههای کوچکی است که حالا شده هتلهای کوچک و جمع و جوری با دیوارهای آجری و حیاط سنگفرش و قهوهخانهای که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دارد.
گمانم پشت در یکی از این خانههاست که پایمان سست میشود و کنجکاوی روحمان را میخورد، همین هم هست که یواشکی میچپیم توی حیاط و مثلا دنبال دستشویی میگردیم که با نگهبان خانه، یا همان آقای دال روبهرو میشویم، قدبلند و چهارشانه و از ورزشکاران قدیم و ندیم است، با دندانهای سیاهشده و چشمهای براق، میپرسد که اینجا چه کار داریم، که من با ترس و لرز جواب میدهم: «برای فضولی آمدهایم.»
نمیدانم توی صدایم چی هست که عصبانیاش میکند، سریع میاندازدمان بیرون و میگوید خانه نصفه شب بازدید ندارد، چون مسافران توی اتاقهای ریز و درشت حیاطش خواباند. اما هنوز نرسیدهایم به پلههای کوچه که میشنویم صدایمان میکند. میگوید دانشجو اگر باشیم میتوانیم فردا صبح بیاییم تا همراه دانشجوهای معماری در یکی از خانههای نیمه خراب و قدیمی را برایمان باز کند. دانشجو نیستیم، این را اما نمیگوییم، قرار میگذاریم و میگوییم کار تحقیقی میکنیم. بعد از رفتن آقای دال هم لابد برای تحقیق در امور جن و پریهای تاریکی میافتیم توی کوچههای محله فهادان و انگار توی قصهها سرمیخوریم؛ از بین کوچههای خاکی، دیوارهای نیمه ویران، خانهها و عمارتهای قدیمی، از بین درهایی که گاه کوبه و کلونشان را دزدیدهاند و عین صورتی بیچشم گذاشتهاند مسافران شبرو را بترساند.
کوچهها پیچ در پیچ و باریک و خاکی است و زمین پر از سنگریزه و خاک، درها و دیوارها وامدار گذار سالیاناند و گربه سفید و ترسناکی که بالای دیواری خشتی نشسته و نور ماه چشمش را برق میاندازد، ما را یاد از مابهتران میاندازد. «بسمالله»، این را هم من بیچاره وقتی میگویم که تقریبا گم شدهایم، چون فلشهای روی دیوار ما را توی کوچه دور خودمان چرخانده و مناره مسجد جامع مدتهاست که توی تاریکی کوچهها دیده نمیشود. اول به هم حرفهای ترسناک زدهایم، بعد کمی هول برمان داشته و دست آخر گیج شدهایم و سراز کوچهای در آوردهایم که دالان سیاه و باریکش به ناکجا میرود. یکی از همراهان میگوید گمانم همهمان زامبی هستیم، آن یکیمان هم که جلوی همه ماست، دارد یواشکی روی دیوار فلشهای دروغی میکشد که ببردمان به دخمه زامبیها، آن وقت یکدفعه در خانهای در وسط همین کوچه باز میشود و زن و مردی جوان بیرون میآیند و توی چشممان میخندند: «گم شدید؟»
این را میپرسند و ما سراغ مسجد جامع را میگیریم که میگویند: «پشت سرما بیایید.» خندهشان نمکی و کفشهایشان سیاه و براق است و در این کوچههای خاکی و تاریک جوری تند تند میروند انگار همه راهها را از حفظاند. جایی کنار سوراخ یک دیوار یکیشان میگوید: «روزی اینجا چراغ داشت.» و بعد هر دوشان میخندند. دوستم که پشت سرشان راه میرود و تعارفشان میکند، دوباره یواشکی میگوید: «نکند جن باشند.» و من یاد قصه مشهور قدیمی ازمابهتران میافتم، میگویم: «حالا باید بپرسی تا به حال جن دیدهای؟، آنها هم جواب میدهند نه، چطوریاند، بعد تو بگویی پایشان سم دارد، آنها هم بگویند، ها، مثل این؟»
این را که میگویم، دو تاییمان میخندیم و خنده مان تاریکی را سبک میکند و گربهای را از روی دیوار میپراند. بعد هم مرد در خانهای را باز میکند و زنش را میفرستد توی خانه و قدم سبک میکند و تندتند جلوی ما میرود و بالاخره با دست اشارهای به کوچهای بازتر از باقی کوچهها میکند. آن وقت دوباره دوست خندانم میگوید: «خوش به حالتان چه جایی هم زندگی میکنید.» و مرد جواب میدهد: «اینجا خانه مادربزرگم است و اتفاقا جای آسانی هم نیست برای زندگی.» من هم میگویم: «عیدتان مبارک به مادربزرگتان سلام برسانید.» که از ته دل میخندد و خندهاش زیر نور ماه مثل بادی که ترس و هول ما را ببرد، قصه هول آور شب فهادان هزار و چندصدساله را تمام میکند. بعد باز کوچههای خاکی و بیصداست و دیوارهای گلی و منارهها و بادگیرهای بلند و چهارگوش و درهای چوبی زهواردررفته که انگار ما را با خودشان میبرند، به سرزمین ناشناخته قصهها که نامش «فهادان» است و صفتش «یوزداران» کوچههایی همین نزدیکی که میگویند روزگاری صدای غرش یوزپلنگان درش طنین میانداخته، به جان خودم راست میگویم سر در محل نوشتهاند که چند قرن پیش اینجا کسی یوزپلنگ نگه میداشته… در این محله هزار و اندی ساله…
روز دوم:
صبح جمعه دیر میرسیم سر قرار. آقای دال خوشقول است، اما با موتور میآید سرقرارمان، از همان موتورهای گازی و بیریخت و صدادار که خواب شبها و روزهای کوچههای یزد را آشفته میکند. خودش هم کمی خوابزده و کمی گیج است و وقتی میبردمان که در خانه بستهای را باز کند، اول خوب سین جیممان میکند، انگار نه انگار که دیشبش قول و قرار گذاشته با ما.
«تو چه کارهای؟» «معلمم. دکترم. عکاسم.»
گمانم میخواهد آدم معمولی باشیم، دزد اشیای باستانی نباشیم، در و پنجرههای خاکخورده نفروشیم و فقط خانه قدیمی را دوست داشته باشیم. همین هم هست که اولین در را باز میکند، میگوید: «مثل این که شما میفهمید.» منظورش لابد حضور روح مانده در کنج خانههای قدیمی است که پشت چوبکاری پنجرهها و ارسیها قایم شده، همان که توی مطبخ خام خوردهاش میپزد و نان یزدی، همان که وقتی توی عمارت قدم میزنم و میرسم به کنج بسته حرمش و توی اندرونی به فواره حوض شکسته پکستهاش خیره میشوم، پا به پای من میآید و میرود توی دل انار کوچکی و از درختی میافتد.
وای چقدر درخت انار، این را هم من میگویم و پای درختهای خشکشده انار میایستم و چیزی توی گلویم گیر میکند. درخت مثل باقی خانه در انتظار نوسازی است، برگهایش خشک و انارکهایش سنگی است. مثل همان خانهای که درها و پنجرههایش را در آوردهاند، در اتاق آینهکارش را بستهاند و روی گچبریهای قشنگ و تزیینات چند صدسالهاش داربست زدهاند، توی راهروهای پیچ در پیچش پر از نردبان و گچ بنایی و وسایل است و درهای قشنگش روی هم تلنبار شده. میگویم «کی درست میشود»، آقای دال را انگار زخم میزنم که آن جوری خم میشود و یک دانه انار خشک شده از زمین برمیدارد و به دستم میدهد. بعد با صدای گرفتهای جوابم را میدهد: «هیچ وقت گمانم، وامش را قطع کردهاند و دست پیمانکار بیچارهاش توی پوست گردوست، طفلک از جیب خودش چقدر هزینه کند، برای خانه در جهان نظیر ندارد و این قدر پیچ در پیچ و عجیب و پر هزینه است.»
راست میگوید این عمارت با شیشههای رنگی و گچبریهای قشنگش، شامل چند خانه است که توی دل هم ردیف شدهاند و چندین و چند سال کار و پول میخواهد ساختنش. این را که میگوید، با شانههای افتاده لحظهای از جلوی چشممان دور میشود، شکر خدا، تا چند ثانیه پیش که چشم از قدمهایمان برنداشته و از ترس خلافکاریمان به اتاقها راهمان نداده است.
میگویم: «آقای دال من مینویسم، به خدا، قصه خانهات را مینویسم.»
میگوید: «ننویس، نباید شما را راه میدادم اصلا، همان بهتر که کسی نداند خانههای قدیمی یزد هنوز هستند.»
این را میگوید و از جیبش کلیدهای رنگ به رنگ را در میآورد و دوباره در دیگری را از هشتی تاریک و نمور باز میکند و ما را میبرد به دالانی پر از در. میگوید: «این درها را نگاه کنید، تا چند روز پیش کوبه داشتند، الان ندارند، دزد کنده و برده، شیشه درها، قفل پنجرهها هیچ کدام در امان نیستند.» میگوییم: «آقای دال ما دزد نیستیم، هر کداممان شغلی داریم و در این مملکت زندگی میکنیم. خیالت راحت ما دست به هیچ چی نمیزنیم.» که میخندد، میگوید: «نفس که میکشید، قدم که میزنید.» من میگویم: «اصلا ما روحیم، بگذار حیاط را ببینیم.» که با ترس نگاهم میکند و بعد یکباره انگار همان روح کوچک درخت انار هلش میدهد که دری زیر دستش باز میشود، مردم توی خیابان میدوند و سرک میکشند، که جلویشان سینه سپر میکند و میگوید: «اینها محققاند، وگرنه این جا بازدید ندارد.» و بعد ما را راه میدهد. ما هم مفتخر پشت سرش از پلههای آجری پایین میرویم و لحظهای بعد توی یکی از قشنگترین عمارتهای یزد هستیم، با بادگیری بزرگ و بلند، اتاقهای گوشواره، راهروهای باریک، حوض آبی کاشیکار، سردابهای ترسناک و هزار پله، اَرسی پر از شیشههای رنگی و درخت پستهای تازه و قشنگ و زنده و درختهای قشنگ انار که جا به جا سر از زمین در آوردهاند و انارهای دلشان خونین و تازه است.
«اینجا کجاست؟»
«اسمش را ننویس، اینجا یکی از خانههای در دست بازسازی بوده، اما رها شده، در اتاق شاهنشینش بسته، اما پشت بامش بالای سر همه کوچههای یزد است…»
راست میگوید. حیاطش سرسبز، پنجرههایش چوبی، آسمانش آبی و زمینش خاکی و راهروهایش پر از اثر دستهای قدیمی است. عین گنجی کوچک و خاکخورده در دل زمین، عین غار علاءالدین، سفره حسن کچل، چه میدانم خانه دیو که چهلگیس توی زیرزمینش خوابیده بود. هر چیزی به جز خانهای معمولی در وسط شهری معمولی. یکی از همینها، خانه ملکزاده، خانه محمودی، خانه لاریها، خانه شادمان، خانه عربزاده… یکی از همینهاست دیگر…
حالا گمانم سر ظهر است که بالاخره توی هشتی کوچکی که آقای دال تنها میگذاردم که دور خودم بچرخم و یک قبض آب پیدا کنم، اخطار قطع دارد، نوشته: وضعیت خانه خالی از سکنه است. نوشته آب خوراکیاش قطع میشود. قبض را میتکانم و میگذارم گوشه دیوار، دلتنگیام عین جوی آبی که از میانه حیاط میگذرد و به عمارت اندرونی میرود و توی حیاط هشت گوشش درختهای انار را آبیاری میکند، جاری است. آقای دال هم میرسد و گریهام را میبیند، چند لحظه میایستد و بعد میگوید: «نمیدانم چرا راهتان دادم، اما گمانم خانه خواسته بود.» من هم میگویم: «بله.»
پشت سرش میروم که ببینم چطور خانه را چفت و بست میکند و ما را از کوچههای محل میگذارد، این کوچه تاریکوست، این یکی کوچه آب انبار، کوچه پشت برج، کوچه جنگل و بعد هم که از وسط تکیه قشنگ و بزرگ و شیر بزرگی که بالای عمارتی خشتی جا خوش کرده ردمان میکند، از باریکترین کوچهها و از کنار زیباترین خط کوفی قدیمیترین تکیه یزد، که میگوید سنگ قبر شیخ احمدش را دزدیدهاند، عمارتی هزار ساله، که هنوز بر درش جای دستهای این همه آدم که روزی عیدهایشان را جشن میگرفتند، مانده.
وقتی آخرین در را میبندد آقای دال، ما همه پر از قصه و نور و صداییم، آفتاب ظهر افتاده وسط کوچهها و از سوراخ گرد راهروهای مسقف شانهمان را نوازش میکند، وقت نماز است و آقای دال باید برود. میگوییم: «خداحافظ آقای دال.» میگوید: «به سلامت باز هم بیایید، اصلا عاشورا بیایید که کوچهها پر از دیگهای بزرگ است، همه جا نذری میدهند و برای بلندکردن سرو تکیه هزار نفر میدوند.» میگویم: «آخ عاشورای یزد هم باید قشنگ باشد.» میگوید: «قشنگ معنیاش نمیکند، من بیسوادم، قصه نخواندهام، اما میدانم عاشورای یزد قصه دارد.»
میگویم: «آقای دال ما را عاشق یزد کردی.» و سوار ماشینی میشوم که تا وسط کوچهها آمده و زیر چرخهای سیاهش خاک چند هزار ساله میپرد. وقتی توی ماشین دارم تعریف عاشورای یزد را برای همراهانم میکنم و یکی از همراهان میگوید که روز عاشورا توی خانه خودش میماند، آقای راننده نگاهش میکند و یواشکی توی گوشش میگوید: «خانه خودت همیشه سر جایش است، یزد اما محرمهایش دیدن دارد.»
شب دوم:
شب باغ خان دیدن دارد، درختهای سنجدش، انارهای بلندش، درختهای بید و نارون قدیمیاش و آن ارگ و باروی بلند و گلیاش، شب کوچههای فهادان دیدن دارد، کوچه پسکوچههایش، کوچه تاریکویش، دخمههای ترسناک آب انبارش، پلههای بیانتهای سردابهایش، دالان سرپوشیده کوچههایش، پنجرههای هزار و یک تکهاش و سنگفرش تازهساز میدانهای بازسازی شدهاش… شب امیرچخماق هم دیدن دارد، این یکی را شب دوم قدم زدن توی کوچههای یزد میفهمیم، وقتی از کنار جگرکیهای زیر دالان تکیه بزرگ امیر چخماق میگذریم و ترمههای رنگ رنگی را با آه و افسوس بیخیال میشویم و میرسیم به مسجد و بقعه ستی فاطمه و آب انبار و نخل و تکیه که میگویند از قرن نهم هجری تا امروز زیر نور ماههای درشت و ریز طاقت آورده و ایستاده است. کوچه پسکوچههای پشت بازارش، که پالوده یزدی و خشکبار و باقلوا و قطابش هوش از سر آدم میبرد، یک تفاوت مهم با کوچههای محله فهادان دارد، زندهتر است، ولی ویرانتر هم هست. خانههای قدیمیسازش یکی در میان گاراژ و انبار شده و بازار بزرگش هنوز محل آمد و شد آدمهایی است که هیچ اهمیتی برای بافت سنتی شهر قائل نیستند. آدمهای ساده و بیحوصلهاند که دارند تجارت میکنند، خانهشان همین دوروبر است و اگر میراث فرهنگی بگذارد آب خوش از گلویشان پایین برود، بدشان نمیآید طبقهای بالای خانهشان بسازنند، یا دیوارش را بریزانند و دیوار دیگر علم کنند.
این وسط خانه ملکالتجار هم هست که هتل بزرگ و قشنگی شده و برای حیاطش مثل حیاط تکیه دولت سقف پارچهای کشیدهاند و نفسش را بریدهاند و به راهروی دراز و طویلش ۱۰۰ تا عکس بیکیفیت و زشت آویزان کردهاند. ملغمهای از زشتی و زیبایی بر فراز بام یکی از زیباترین خانههای یزد که گچبریها و آینهکاریهایش نظیر ندارد و حیاط و عمارتش چشم آدم را خیره میکند و بوی سیبزمینی سرخ شده آشپزخانهاش دل آدم را میشکند. اسپانیاییهای مسافر که توی حیاط روی تختها نشستهاند هم بیتوجه برای خودشان پیتزای یزدی میخورند و ساکتاند. یکی از همراهانم میگوید: «حواست هست که چقدر توی یزد فست فود از زمین سبز شده؟» میگویم: «حیف.» و نگاه میکنم به طبقهای سوار هم که پر از پیتزاست و قرار است شام شب عید یک خانواده ستنی و کوچک یزدی باشد که با بهترین کت و شلوار و چادر سیاه اتوکشیدهشان به هتل ملکالتجار آمدهاند و پیتزای مخلوط سفارش دادهاند. پیتزایی که با کیک یزدی و باقلوا میچسبد لابد. این را میگوییم و یله میشویم توی کوچههای امیر چخماق و بعد هم طبق معمول وقتی دنبال حمام خان میگردیم که میگویند رستوران جهانگردی است، گم میشویم. این بار اما سراز محلهای نیمه ویران در میآوریم که کوچههای تاریکش به سرداب و گودال ختم میشود و قرار میگذاریم ببینیم کی جرئت دارد تا ته یکی از کوچهها برود. گمانم تا وسط یکی از دخمهها رفتهام که صدای دوستم از پشت سرم میآید، «چقدر تاریک است»، میگویم: «فیلم شب بیست و نهم را ندیدی؟» که دیده و همراه من میترسد، تا به خودمان بجنبیم اما همه پشت سرما آمدهاند و مشغول عکس گرفتن از سوراخهای کوچه مسقفاند که نور ماه مثل دست باریکی از لابهلایشان دراز میشود و زمین را چنگ میزند. گمانم همان وقت است که صدای خرخر سگی را میشنوم و بعد میبینم روی یکی از دیوارها آگهی فوت جوانی را چسباندهاند که چشمهای آرام و خنده غمگینی دارد؛ چشمهایی که انگار به من هشدار میدهند فرار کن. دو تا پا دارم و دو تا دیگر قرض میکنم و دوباره میدوم وسط تاریکی کوچه، جایی که همراهانم عکس یادگاری میگیرند. یک ساعت بعد گمشده و خسته بعد از کلی پرسوجو از موتورسوارهایی که بیمحابا توی کوچهها گاز میدهند، به حمام خان میرسیم، عمارتی قدیمی با نقاشیهای دوره قاجار روی دیوارهای گلی و کلی تخت و حوض و فواره… کافه تعطیل است، این را هم متصدی میگوید، اما وقتی میگوییم از گرسنگی و خستگی در حال مردنیم، چایش را دم میآورد و به چای قند پهلو دعوتمان میکند. پشت سرما باقی گردشگران در را باز میکنند و یکی یکی میرسند و حمام شلوغ میشود و اهالیاش در حال بدو بدو، شب عید است و یزد انگار بیدار بیدار است. چراغهای رنگ رنگی پیتزای جردن، پیتزای ونک، آبمیوه دو لوپی و ساندویچ سوسیس بندری در شهری که فسنجانش نظیر ندارد و قیمه یزدیاش جان مسافر را تازه میکند، چراغهای روشن و بیخواباند، حیف…
بازدید:۴۵۳۶۹۸