در این که مرگ است و هر کسی دیر یا زود به سراغ مرگ میرود، شکی نیست. خوب میدانید که هر کس به یک طریقی جان خودش را از دست میدهد. یکی با مریضی، یکی با تصادف، یکی با سکته و… هر کس به نوبه خود و به خواست خداوند به دنیای ابدی میرود.
مقالهای که میخوانید چند مدل از مرگهای متفاوت در اقصی نقاط کره زمین است که خواندنش خالی از کسب تجربه و لطف نیست.
مرگ دیر یا زود به سراغ همه ما خواهد آمد، اما اینکه چه جوری میمیریم، نکتهای دیگر است. در مدل اول مثلا دور از جان شما در حالی که خوابید، از روی تخت میافتید و بر اثر ضربه مغزی میمیرید. قطعا هیچکس دلش نمیخواهد اینقدر الکی بمیرد. اما در طول تاریخ افراد زیادی این چنین مفت جان خود را از دست دادهاند. مثل لیونل جانسون، شاعر معروف انگلیسی که وقتی در یک کافه، روی صندلی بلندی نشسته بود، به زمین افتاد و به خاطر ضربه مغزی، عمرش را به شما داد. اما مدل دوم زمانی است که شما خودتان هم کمی با خودتان درگیری دارید. مثلا در یک اتوبان که ماشینها به سرعت در حال حرکت هستند، هوس میکنید تک چرخ بزنید. خب معلوم است چه اتفاقی ممکن است بیفتد. یا مثلا سیاستمدار معروف انگلیسی، کنت اریک هرستنبورگ، وقتی که هوس شوخی با دوستش را میکند و به او که در کنار شومینه ایستاده حمله میکند، دوستش که دست او را خوانده بود، جا خالی میدهد و کنت عزیز به داخل شومینه میافتد و میسوزد. کاملا مشاهده میکنید که کرم از خود درخت است. با هم گشتی در فهرست عجیبترین مرگها میزنیم و چند نمونه از مرگهای هر دو مدل را مرور میکنیم.
۱
هنوز هم وقتی گذرتان به چلوکبابی میافتد، میتوانید چوبهای خلالی را که برای بیرون کشیدن تکههای کوبیده و برگ گیر کرده لای دندان مبارکتان گذاشتهاند، ببینید. همین خلال دندانهای ناقابل، که قطعا مهمتر از یک سیخ گوجه و نوشابه نیست، روزگاری برای خودش کیا و بیایی داشته است. یکی از نیاکان این خلال دندان محترم در حدود ۲۹۰ سال قبل از میلاد مسیح به آرزوی دیرینه یک ملت به قول تاریخ نویسان جامه عمل پوشاند.
داستان این جامه پوشیدن از آنجا آغاز میشود که مردی اهل ایران به نزد آگاتوکلس پادشاه مستبد سراکیوز میرسد. بال بال نزنید این سراکیوز که گفته شد، همان سیسیل خودمان است که در جنوب ایتالیا قرار دارد. این مرد ایرانی تکه چوب نازکی را به این پادشاه نشان میدهد و میگوید چه نشستی که مردم مشرق زمین بعد از غذا خوردن با این وسیله حالی اساسی به دندانهایشان میدهند. آگاتوکلس خلال دندان را امتحان میکند و بعد از چند دقیقه ور رفتن با خلال و دندانهایش، وقتی میبیند این چوب عجیب خوب جواب میدهد، آفرینی به مرد ایرانی میگوید و از آن به بعد تصمیم میگیرد قبل از خواب خلال را فراموش نکند.
چند روز میگذرد تا اینکه این آقای پادشاه یک شب که حسابی گوشت بریان به تن و بدن زده بوده، تصمیم میگیرد از خلالهایی که از مرد ایرانی گرفته استفاده کند. اما او که طرز استفاده از این خلالها را نمیدانسته ناگهان خلال به داخل گلویش میافتد و دیگر چشمتان روز بد نبیند. پادشاهی که ۵۰ سال در نهایت ظلم حکومت میکرد و هیچ سپاهی تاب شکست دادن لشکر او را نداشت، تنها به خاطر بلد نبودن طرز استفاده از یک خلال دندان ساده به دیار باقی میشتابد. هر چند با این اشتباهش ملتی را از دست خود نجات میدهد.
۲
درست است که از قدیم گفتهاند خنده بر هر درد بیدرمان دواست، اما گاهی اوقات هم میتواند به درد بیدرمان تبدیل میشود. درست مثل اتفاقی که برای زئوکسیس نقاش معروف قرن پنجم میلادی یونان باستان میافتد. زئوکسیس جزو آن دسته از نقاشان یونان باستان بود که تبحر زیادی در استفاده از خطوط در آثارش داشته. ماجرای مرگ پر از نمک این نقاش یونانی وقتی رقم میخورد که یک روز ساحرهای پیر به در خانه او میآید و از او میخواهد چهره او را نقاشی کند. زئوکسیس که آن روز حسابی شنگول بوده، مشغول کشیدن تصویر پیرزن جادوگر میشود. یک ساعتی که میگذرد، پیرزن میبیند که گل از گل زئوکسیس شکفته و او هرازگاهی خندهای انفجاری میکند.
پیرزن ساحر هم خوش به حالش میشود و به خیالات میرود که بله این نقاش معروف حتما چشمش مرا گرفته و این جوری دارد آمار میدهد، اما وقتی چند دقیقه میگذرد، میبیند خندههای نقاش تمامی ندارد. نگاهی به خودش میاندازد تا ببیند احیانا زیپی، دکمهای چیزی باز نیست که ناگهان زئوکسیس به زمین میافتد وبه شدت شروع به خندیدن میکند.
آنقدر میخندد که رگهای داخل شکمش یکی بعد از دیگری پاره میشود و زئوکسیس با لبی خندان با جامعه هنری یونان باستان وداع میکند. خدا میداند آن زمان با آن امکانات از کجا فهمیدهاند رگ داخل شکمش پاره شده، اما شاید جنس خوب هم در این بین بیتاثیر نبوده باشد.
۳
وقتی صحبت از کارآگاه میشود، ناخودآگاه بیشتر یاد خانم مارپل، هرکول پوآرو و یا حتی شرلوک هولمز میافتیم. حالا این وسط شاید یک عدهای هم یاد کارآگاه گجت و کارآگاه علوی بیفتند که باید به آنها خسته نباشید گفت بابت سلیقهشان. این کارآگاهها در بدترین شرایط که قرار میگرفتند و سینه به سینه قاتلها هم که بودند، هیچ اتفاقی برایشان نمیافتاد. اما در عالم واقعیت اوضاع جور دیگری است. آلن پینکرتون اولین کارآگاه خصوصی در آمریکا بود و اولین آژانس کارآگاهی را در آمریکا افتتاح کرد.
آوازه شهرت این کارآگاه خصوصی آنقدر بالا رفت تا اینکه حتی آبراهام لینکلن هم با او عیاق شد و رفیق گرمابه و گلستان هم شدند. البته بعد از چند وقت او فقط نقش ناظر را ایفا میکرد و این شاگردان او بودند که به عنوان کارآگاه استخدام میشدند. اسم اصلی این آقای کارآگاه، کاسون بینگلتون بود، چیزی معادل صفدر صفدرنژاد در فارسی خودمان که بعدها به خاطر حفظ پرستیژش آن را به آلن پینکرتون عوض کرد.
نکته مهم و کلیدی در مورد او اصرارش بر رفتار و حرکات عجیب و غریبی بوده که از خود نشان میداده. مثلا وقتی میخواسته یک مجرم را دستگیر کند، اسلحه را به سمتش نشانه میرفته و بعداز چند پشتک و وارو به سمتش خیز برمیداشته! او برای حفظ تناسب اندامش همیشه ورزش میکرده، هرچند وقتی به عکسهای او نگاه میکنیم، به نظر میرسد رفیقمان بیشتر اهل بخیه تشریف داشتهاند تا تربیت بدنی. اما ماجرای مرگ عجیب آلن پینکرتون به یکی از همین روزها برمیگردد که ایشان عزم میکنند به پارک محل رفته و نرمشی بکنند. اما طبق قوانین مورفی اتفاقی برایش رخ میدهد که شاید از هر ۱۰۰۰ نفر برای یک نفر اتفاق میافتد. در حین دویدن ناگهان پایش به سنگی برخورد میکند و به زمین میافتد. اما داستان در همین جا ختم به خیر نمیشود.
این وسط ظاهرا پارگی ایجاد میشود. از بدشانسی زبان پینکرتون لای دندانش گیر میکند و به شدت پاره میشود. چند روز بعد هم به دلیل قانقاریای ناشی از زخم زبانش میمیرد. به همین راحتی.
۴
یک سری از آدمها برای ثابت کردن حرفشان حاضرند در حد تیم ملی هزینه بدهند. حتی اگر این هزینه جانشان باشد. اشتباه نکنید، نمیخواهم بگویم این کار بد است، اما میخواهم درباره آن مدل از آدمها حرف بزنم که اشتباه و بیخودی روی یک باور کاملا غلط پافشاری میکنند. مثل اینکه شما بگویید یارو، فلان است. در حالی که آن بدبخت نه تنها فلان نبوده، بلکه بهمان سادهای بیش نبوده! این قضیه برای آرنولد بنت هم اتفاق افتاد.
البته این آقای آرنولد با آن آقای آرنولد که شما میشناسید خیلی فرق میکند. آن آرنولد را با قویترین مردان ایران مقایسه میکنند و این یکی را با چارلز دیکنز. آرنولد بنت از نویسندگان دهه ۲۰ انگلستان بود که در اواخر عمرش در فرانسه زندگی میکرد.
او از آن دست نویسندگان بود که نسبت به تمام اتفاقات پیرامونش میبایست نظر میداد.
یکی از همین نظرات هم در نهایت باعث شد مرگ به سراغش بیاید. ماجرا از زمانی آغاز میشود که شایعه میشود آب پاریس آلوده است و دلیل همهگیر شدن بیماری تیفوئید در این شهر به خاطر همین مسئله است.
هیچ کس نفهمید که چرا بنت تصمیم گرفت با این موضوع مخالفت کند و از اعتبارش برای دفاع از آب پاریس استفاده کند، اما وقتی که او جلوی چشم عکاسان و خبرنگاران حاضر شد در یکی از محلههای فقیرنشین پاریس لیوانی آب بنوشد، همه داشتند باور میکردند که او چندان بیراه نمیگوید که درست چند روز بعد او به علت بیماری تیفوئید ناشی از نوشیدن آب آلوده جان خود را از دست داد. یکی نیست بگوید وقتی میبینی آب آلوده است، چرا اصرار میکنی سالم است؟ حتما باید بمیری؟ نویسنده را چه ارتباط با شقیقه؟!
۵
تصور کنید کلکسیونی از پروانه دارید. مهمان به خانه شما میآید. به سمت شیشهای که پروانههایتان در آن است میرود. در نهایت احترام از او میخواهید به پروانه دست نزند و فقط از دور تماشایشان کند. اما او باز هم دست میزند و انگار نه انگار شما دارید از او خواهش میکنید. آنجاست که دلتان میخواهد یک پسگردنی مشتی به او بزنید تا حالش جا بیاید و در ادامه به او بگویید: آخه مگه تو زبون آدم سرت نمیشه؟ مریضی؟ اما افسوس که نمیتوانی این کارها را انجام بدهی و تنها مجبوری که دستمالیکردن او را ببینی و لبخند ملیح تحویلش دهی.
درست ۶۳ سال پیش در آمریکا، لنگی کالیر یکی از بزرگترین کلکسیونرهای آمریکا تصمیم میگیرد برای حفاظت از مجموعههایش فکری بکر بکند. بر خلاف مثالی که در بالا زدم، او اصلا دلش نمیخواست کسی حتی از دور هم به کلکسیونهایش دید بزند. او بعد از مدتی فکر درباره این موضوع، تصمیم میگیرد دستگاهی شبیه گیوتین بسازد و آن را بالای در ورودی منزلش نصب کند. با این دستگاه اگر کسی حتی به قصد تماشای کلکسیونهای آقای کالیر بخواهد وارد خانه شود، به محض اینکه در را باز کند، کلهاش مثل توپ فوتبال بر زمین خواهد افتاد. البته آقای کالیر خیلی مهربان بود و این سیستم را فقط شبها فعال میکرد. تا اینکه یک شب که آقای کالیر دستگاه را آماده میکند، وقتی میخواهد به سمت اتاقها برگردد و شام را به همراه عهد و عیال صرف کند، صدای گربهاش را میشنود که از بیرون خانه میآید و به شدت میو میو میکند.
کلکسیونر معروف ما هم که در یک لحظه حواسش کاملا به گربهاش میرود، با عجله به سمت در میرود و در را باز میکند و… باقی ماجرا دیگر چیزی در مایههای فیلم «اره» است.
با این اتفاق این کلکسیونر معروف آمریکایی هم به جمع کسانی میپیوندد که مفت و عجیب جانشان را از دست دادهاند.
۶
بعضیها همیشه در تیریپ هستند. حرف که میزنند، کار که انجام میدهند و یا حتی لباس هم که میپوشند، در حال متصاعد کردن تیریپ از خودشانند. مثلا وسط تابستان یارو کت و شلوار و جلیقه پوشیده و راست راست در خیابان قدم میزند و انگار نه انگار که دارد از آسمان آتش میبارد. در چنین حالتی اگر کسی را مشاهده کردید و دیدید زیر لب چیزی میگوید، اصلا تصور نکنید که مثلا دارد غزلی از وحشی بافقی را زیر لب زمزمه میکند، یقین بدانید دارد به خودش بدو بیراه میگوید که: کت و شلوار پوشیدی، دیگه چرا زیرش جلیقه پوشیدی که آدم روش نشه کتش رو هم در بیاره! حالا همه اینها حکایت فالک فیتز وارن چهارم است در صد و خُردهای سال پیش.
این آقا که از جنگجویان شجاع آن زمانهای انگلستان بوده، در تاریخ این کشور از شخصیتهای قابل احترام است. اما وقتی قرار باشد با کلهای که بوی قورمه سبزی میدهد، دستی دستی سر را با مرگی عجیب بر باد دهی، دیگر جنگجو و غیرجنگجو معنا ندارد. مشکل اصلی فالک فیتز هم درست از آن زمان شروع شد که به او لقب بارون دادند.
میگویند از فردای همان روز تا آخرین لحظه زندگیاش هیچ گاه حاضر نشد لباس و زره جنگیاش را وقتی از خانه بیرون میآید، از تن در بیاورد. چند ماه بعد، وقتی که او به همراه عدهای از همراهانش سوار بر اسب به سمت کاخ پادشاه میرفت، در یک باتلاق فرو میرود.
توقع ندارید با آن زره سنگینی که او بر تن کرده بود، همراهانش کاری از دستشان بر بیاید.
فالک فیتز وارن چهارم در حالی که فریاد میزند و کمک میخواهد، همراه با تیپی که همیشه میزد و هیچ وقت نمیخواست از آن دل بکند، به راحتی هر چه تمامتر در قعر باتلاق فرو میرود تا درسی باشد برای شما که در دمای ۴۰ درجه کت و شلوار با جلیقه میپوشید.
بازدید:۷۶۲۵۶۱