قدیم اینطوری نبود. مردم حالا هر چیزی را که خراب میشود دور میاندازند. انگار حال و حوصله ندارند ببینند میشود درستش کرد یا نه. قدیم اما از هر وسیلهای تا میشد استفاده میکردند. یادش بخیر دیگر سالهاست چینی بند زدن ورافتاده. حالا بازار پر است از چینی و ملامین و پلاستیک و بلور و این چیزها و دیگر کسی چینی بند نمیزند. نمیدانم، شاید هم اصلا استفاده از چینی ورافتاده که چینیبندزنها هم توی کوچه خیابان پیدا نمیشوند. یک بار توی روزنامه میخواندم زندگیها مصرفی شده و مردم از ظرفهای یک بار مصرف استفاده میکنند و بعد از غذا همه سفره را که از سفره تا بشقاب و لیوان و قاشق و چنگالش یک بار مصرف است، دور میریزند. حالا مثل قدیم نیست.
قدیم مثلا دخترها کلی هنر داشتند و آشپزی و خیاطی و بافندگی بلد بودند و به قولی از سر انگشتشان یک هنر میبارید. پسرها هم همه کار بلد بودند. اما حالا همه تخصص خیلی از پسر و دخترها مال بیرون از خانه است و توی خانه از همه ۱۰ انگشتشان یک هنر هم نمیبارد. من نمیدانم عوضکردن پوشال کولر خیلی کار سختی است که برخی پسرها بلد نیستند؟ یا پختن قیمه و دلمه؟ نمیدانم شاید این هم از سر پیری است که غر میزنم. نمیدانم. واقعا نمیدانم.
توی رابطهها هم قدیم یک جور دیگری بود. سر صبحی جوانی آمده بود وسایل خانهاش را بفروشد. همه چیز نو بود. با افتخار میگفت بعد از یک سال، یک هفتهای زنش را طلاق داده است. ما آن وقتها قهر میکردیم، مرافعه میکردیم، حتی بزنبزن هم میکردیم، ولی عاقبت مینشستیم درستش میکردیم. اگر چیزی خراب میشد، درستش میکردیم. از رادیو بگیر تا یک رابطه عاطفی، درستش میکردیم، دورش نمیانداختیم. به قول امروزیها برخورد حذفی نمیکردیم. نمیدانم شاید من از اوضاع امروز دورم. شاید امروز را نمیفهمم. شاید دارم الکی چیزهایی را که خودم دیدهام و شنیدهام به کل جامعه تعمیم میدهم. این روزها نمیدانم چرا دائم دارم گذشته را با حال مقایسه میکنم. یعنی هر چه که میبینم، یاد قدیم میافتم. ظهر کیارش آمد توی دکان. مثل کتک خوردهها. گفت با نامزدش بگومگو کرده است. دمغ بود. به قول خودش سر هیچ دعوا کرده بودند. کمی درددل کرد. نصیحتش کردم برود زنگ بزند و از دلش دربیاورد. میگفت: تقصیر من نیست، او باید زنگ بزند. گفتم: اگر او هم همینطور بنشیند که تقصیر توست و زنگ نزند چه؟ گفت: پیامک میزنم پس. این را که گفت، بلند شد برود. گفتم: کیارش جان اگر پیامک دادی، حتما مطمئن شو به دستش رسیده باشد؛ به پیامک اعتباری نیست. خندید، گفت: شما هم خوب این چیزها را بلدی. گفتم: جای تو باشم زنگ میزنم. هیچ چیز به صدا نمیشود. اگر پیامک بزنی و بنویسی عزیزم، خیلی توفیر دارد با این که بگویی عزیزم و او از خودت بشنود. پیامک کار صدا را نمیکند، حالا خودت دانی. کیارش رفت. برای خودم چای ریختم و گشتم توی نوارها «ای امید جان من» را پیدا کردم و گذاشتم. آهنگش را پرویزخان یاحقی ساخته، در اصفهان. صدای ساز یاحقی پیچیده بود توی دکان که سروکله سید پیدا شد. همیشه همین طور است. نمیدانم از کجا میفهمد کمی حال خرابم که سر میرسد. آرام و در سکوت سر میرسد. قبل از این که بنشیند برای خودش چای میریزد. چند جا ویولنزدن پرویزخان را با تکان دادن سر تایید میکند. آهنگ که تمام میشود، میگوید: دوباره! نوار را برمیگردانم. کیارش دوباره سر میرسد، از دفعه قبل خرابتر. تا وارد میشود، سید بلند میگوید: خیره چی شده؟ کیارش مینشیند. میپرسم باز حرفتان شد؟ میگوید: نه اتفاقا زنگ زدم و خوشحال شد و همانطور شد که گفتید، ولی… میگویم: ولی چه؟ میگوید: آقای کسایی فوت کردند. الان سایتها نوشتند! سید با شنیدن این حرف محکم روی زانویش میکوبد و فاتحه میخواند. بغض میکنم. کیارش میگوید: ببخشید ناراحتتان کردم و میرود. میرود تا تنها باشیم.مرکز مشاوره اصفهان
کمکم و به مرور زمان دمدمهای غروب است. بلند میشوم و کرکره مغازه را تا نیمه پایین میکشم. وقتی که برمیگردم، صدای تاج اصفهانی دکان را پر کرده است. بیحرف کنار سید مینشینم و سرم را روی شانهاش میگذارم و پرت میشوم به میدان نقش جهان. به آن روزهایی که کسایی جوان بود. من جوان بودم. آن خدابیامرز جوان بود و سید هم هنوز مو سفید نکرده بود. به روزهای خوشی که زندگی چهارگاه بود!
ماجرای درشکه
آدم به سن من که میرسد، زیاد چرت میزند. ما پا به سن گذاشتهها از هر فرصتی استفاده میکنیم تا چرت بزنیم. این هم یکی از شباهتهای پیری و کودکی است. کودک که هستی کممویی مثل دوران پیری. دندان نداری درست مثل پیری. خوب نمیتوانی راه بروی و دائم چرت میزنی. کودک در آغاز تولد زیاد میخوابد و آدم پیر هم هر چه به لحظه وداع نزدیکتر میشود، بیشتر چرتش میگیرد. نمیدانم حالا این چرتهای گاه و بیگاه از سر پیری است یا به دلیل خوردن هزار و یک قرصی است که میخورم. امروز صبح بدنم داغ شده بود. تاثیر یکی از قرصهای جدید است که میخورم. پیشانی تفتیدهام را گذاشتهام روی شیشه میز کار تا خنک بشود و بعد ناگهان خوابم برد. طبق معمول تا خوابم برد خواب دیدم. خواب دیدم با پدرم سوار درشکه شدهایم. لباس مرتبی تنم بود و موهایم شانه شده بود. کتابی لای ترمه توی دستم بود. خواب روز اولی را دیدم که پدرم برای یادگیری قرآن میبردم مکتب. چهار ساله بودم شاید. درشکه از توی کوچههای قدیمی میگذشت و پدر همچنان که خوشحال بود نگاهم میکرد. نگاههای پدرم همیشه این طوری بود، با لبخند نگاهم میکرد. لبخندی که مفهوم رضایت داشت. نگاهم که میکرد لذت میبرد. این را از توی چشمانش میخواندم. یادم میآید روزی که سربازی یا همان اجباری را تمام کردم، ساعتها مینشست و به کارت پایان خدمتم نگاه میکرد و ذوق میکرد و آن را میبوسید و میگفت پسرم بزرگ شده، اهل زن است. یعنی دیگر باید زن بگیرد. خلاصه داشتم خواب درشکه میدیدم که از خواب پریدم. با شیهه اسب از خواب پریدم. اول فکر کردم هنوز در خوابم، ولی وقتی صدای درشکه و زنگولهها را شنیدم، سرم را از روی میز برداشتم و دیدم یک درشکه بزرگ توی خیابان جلوی در دکان ایستاده است. باز فکر کردم خوابم و دارم توی خواب خواب میبینم. چند لحظه که گذشت متوجه شدم که خواب نیستم. بیرون رفتم. یک درشکه واقعی بود.
برگشتم داخل دکان. چند دقیقه بعد جوانی آمد تو. پرسید: نظرتان درباره حرکت نمادین امروز چه بود؟ کارت کارمندیاش را دیدم و گفتم: کدام حرکت نمادین؟ من از سیاست چیزی نمیدانم. گفت: حرکت نمادین است، ولی سیاسی نیست! گفتم: چطوری؟ گفت: این حرکت نمادی است از تلاش برای شهر پاک! گفتم: متوجه منظورتان نمیشم. گفت: درشکه را ندیدید؟ گفتم: چرا. گفت: امروز درشکه را آوردهاند توی خیابان تا به طور نمادین به حضور ماشینها در خیابان اعتراض کنند! تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است.
برای جوان چای ریختم و گفتم: پسرم من برای پاسخ به پرسش تو آدم مناسبی نیستم. درشکه برای نسل من نمادین نیست. همینطوری که شما سوار تاکسی میشوی، من بچه که بودم سوار درشکه میشدم. نمیتوانم درشکه را نمادین ببینم. درشکه برای من درشکه است. جوان گفت: اتفاقا شما سوژه مناسبی هستید. برایم بگویید آن وقتها که توی تهران درشکه بود، چطوری بود؟ گفتم: تهران؟ گفت: نه درشکهسواری. گفتم: آن موقعها این جوری نبود که دائم سوار درشکه بشویم. وضعمان آن قدر خوب نبود. آن وقتها ما بچهها میپریدیم پشت درشکه. پول نداشتیم، اینجوری طی طریق میکردیم. پرسید: درشکهدارها چه میکردند؟ گفتم: اگر میدیدند با شلاق میزدندمان. اگر هم خودشان نمیدیدند، درشکهدارهای دیگر میزدند. موقع پیاده شدن هم باید جلد درمیرفتیم تا گیرشان نیفتیم. چند نفری که آویزان پشت درشکه میشدیم، درشکه سنگین میشد و اسب بیچاره جان میکند! ما این جوری بزرگ شدیم. خدایی هم آن موقع هوای تهران حرف نداشت. بهشت بود. بعد هم که ماشین دودی آمد و هر روز جا را برای درشکه تنگ کرد و آخر سر هم آنقدر ماشین توی تهران زیاد شد که درشکهچیها بساطشان را جمع کردند و رفتند. ماشین برای تهران خیر نداشت.
همان اول یکیشان زد به مرحوم غلامحسین و آن مرد بزرگ را کشت. جوان همینطور که تندتند سوال میکرد، پرسید: با شما نسبتی داشت؟ گفتم: کی؟ گفت: مرحوم درویش! گفتم: خیر. چطور؟ گفت: چون دیدم نامش را بردید، فکر کردم نسبتی با شما داشتهاند. گفت: پس چطور میدانید؟ گفتم: همه میدانند! گفت: چون اولین قربانی تصادف بود؟ گفتم: نه چون درویش خان بود. گفت: درویش خان؟ گفتم: بله درویش خان. همین طور که نگاهم میکرد، پرسیدم: نمیدانی درویشخان که بود؟ گفت: نه. گفتم: ای بابا بگو چرا گیر دادهای پس. درویش خان نوازنده تار و آهنگساز بزرگ دوره قاجار است. یکی از بزرگان و نوابغ موسیقی ایرانی که در اثر تصادف درشکه با ماشین یا ماشین با درشکه کشته شد. با جوان درباره موسیقی گپ میزدیم که سید خسته و نالان آمد. از صبح رفته بود دنبال کارهایش. نشست. حسابی عرق کرده بود. کلافه بود. گفت: یک ترافیکی شده که نگو، سه ربع است توی ترافیکم. گفتم: الان ترافیک سنگین برای چه؟ گفت: بالای میدان موتوری زده به اسب درشکه، اسب بیچاره را سقط کرده. جوان تا این را شنید، تشکر کرد و رفت به محل حادثه. آب خنک دادم دست سید که همچنان غر میزد که: درشکه آوردهاند وسط این واویلا که چه؟ گفتم: حرکت نمادین است سید! سید لیوانش را سر کشید و گفت: استغفرالله!
استرس بگذار اما فاصله نه!
صدای الو الو گفتنهایش هنوز ته دلم را خالی میکند، دستودلم میلرزد، لبخند مینشیند روی لبم و فکر میکنم الان یکی از آن خاطرههای زیر خاکی را رو میکند و همین چند دقیقهای که برای تلفنی صحبت کردن با او وقت گذاشتهام، تبدیل به بهترین لحظههای امروز و دیروز و احتمالا فردایم میشوند. یادم میافتد که چطور انرژی تزریق میکند به جملههایش و استرس را از روی کلمه ابتدایی جمله برمیدارد و روی کلمهای بیربط میگذارد تا جملهاش را مهمتر جلوه دهد و برای خودش بازی «استرسگذاری» ساخته است. درباره میزان انرژیاش، همین بس که یک بار شال قرمز خوشرنگش را دور گردنش گره زد تا بتواند از دیوار خانه خرابهای بالا برود تا ببیند گربهای که آن سوی دیوار صدای درد از خودش درمیآورد، پایش شکسته یا دارد خودش را لوس میکند یا آنجا گیر افتاده یا شاید میخواهد بازی کند. وقتی که معلوم شد بچه گربهای که صدایش را میشنویم، با پای شکسته یک گوشهای کز کرده، تا دامپزشکی بردش و برگرداندش و برایش قرص و دوا گرفت و او را به خانه برگرداند. واقعیت این است که از چنین آدمی نباید ترسید و لابد این سوال توی ذهن شما هست که آدمی با این میزان انرژی که ترس ندارد و صدای الو الو گفتنهایش نباید ته دلت را خالی کند، اما وقتی که بعد از شش ماه بیخبری، گوشی تلفن را برمیداری و میخواهی با دوستی که نمیدانی هنوز دوستت هست یا نیست صحبت کنی، این استرس مینشیند توی جانت که نکند… اما نمیدانم چه رازی است در این بین که هربار یکی به آن یکی زنگ میزند، بحران از پیش رو برداشته میشود و انگار فاصلهای وجود ندارد که بخواهد ما را از هم دور کند و یک جوری که انگار همین روز گذشته با هم صحبت کردهایم و خاطره ساختهایم وارد میدان میشویم. شاید اسمش را پناهگاه هم بشود گذاشت، یک جور فرار از زندگی روزمرهای که تابوتوان آدم را بریده. وقتی که سختی جلوی پای آدم میآید، همیشه یک نفر هست که میتوانی با ترس و کمی دلهره تلفن را برداری و بگویی که عجب زندگی احمقانهای است و تو فحش بدهی به زندگی و او پا به پای تو مسخرهبازی دربیاورد و اولین جملهای که به زبان میآورد؛ «چه عجب، یادی از ما کردی» نباشد.
برخلاف مقالههای قبلی که به گمانم فرقی وجود نداشت که مخاطب مورد نظر را با چه جنسیتی درنظر بگیرید، فرقی نمیکرد درباره چه شکل از رابطهای صحبت میکنیم، این بار کاملا مبحثی جنسیتی مطرح است. در واقع تجربه به من ثابت کرده که اگر آدمی که با او صحبت میکنید، همجنس خودتان باشد، راحتتر حرفتان را متوجه میشود، وقتی میگویید «ته دلم خالی شد» منظورتان را بیشتر میفهمد و وقتی درباره «واقعا متوجه منظورش نشدم» صحبت میکنید، سادهتر با شما همراهی میکند. اما این خودش داستان جداگانهای دارد، داستان شکل متفاوت رفاقتهایمان.
بازدید:۳۹۵۶۲۴