گذشتگان و دعای باران
در کشور تبدار و گرمازده ما که این همه بیابان و آن همه تابستان دارد، خیلی هم طبیعی است که تا یک قطره باران از آن بالا میافتد و چه میدانم، یک دانه برگ خزانزده میپرد هوا، جمیع الجماعات شاعر میشویم و گوشه دیوار مینشینیم و میخوانیم و قطره قطره اشک در چشممان جمع میشود و گریهمان میگیرد. اما هرچه نباشد، ما فرزندان همان فردوسی هستیم که سیاست و جنگ و کیاست را هم شاعرانه میدید و در لوای مدیحهسرایی جشن مهرگان و آمدن خزان حرفهای دلش را میزد و خودش را راحت میکرد و البته ما دوره دیدههای کلاس حافظ و سعدی هم هستیم که خوب بلد بودند نصایحشان را پشت زیبایی خزان و برگ و آب ِدیده و باران قایم کنند و به خوردمان بدهند، بعد هم لابد قیافه شاعران غمدیده به خودشان بگیرند.
حالا لابد میگویید پس اینجوری شد که ما شاعر شدیم، شعر روش گفتن بود و باران و برگ زرد و خزان اسباب گفتنمان. بعله، به قول شاعر آخ شهر پاییزی من چقدر دلتنگی، اگه فهمیدی چی گفتم، دو قرونت میدم!
۱- ۱۳۰۹ قمری روزنامه خاطرات عینالسلطنه در ورود به کوریجان همدان *** «رعایا جلو آمده بودند، باران قطره قطره میآمد، مغرب وارد کوریجان شدیم»
۲- تاریخ میگوید این عینالسلطنه برادر کارگزار ناصرالدین شاه است، دفتر خاطراتش را هم هر ننه قمری میخواند که مبادا به ریش و قبای برادر تاجدارش توهینی کند. پس تمام رنجهای مردم تحت حاکمیتش را شاعرانه مینویسد، چه لحظه پررنجی بوده آن لحظه غمانگیز بارانزده سرد در لحظه وروردش به یکی از شهرهای محروم کشورش. سالها بعد وقتی ظهیرالدوله هم حاکم همدان میشود، وقتی دیگر ناصرالدین شاه هفت تا کفن پوسانده و نوهاش محمدعلیشاه روی کار آمده، باز هم همین آش و همان کاسه است و ظهیرالدوله با شاعری از برف و باران همدان شروع میکند و بعد با غُر و اعصاب خرابی از رنج مردمی مینویسد که باران زیبا و خزان شاعرانه ندارند.
۳- ۲۸ محرم ۱۳۲۵، همدان، از خاطرات ظهیرالدوله حاکم اصلاحطلب
«باران اول شب به شدت میبارید،…. عصر رفتیم بیشه که تمام استخرش پر شده و بسیار گردشگاه ممتازی است. جای تمام احباب ]عزیزان[ تهران خالیست.»
… «صبح رفتم حمام مشکوه الممالک. بقدری این خرابیهای کوچه و خانهها نظرم را افسرده کرد که بهکلی از تنظیف و پاکیزگی این شهر صرفنظر کردم. این شهر تقریبا از پنج هزار سال پیش مسکون است و هر سال از شدت بارندگی و برف خیلی ابنیهاش ]که[ خراب شده و دوباره مثل اولش ساختهاند. در خاکش دیگر شیره هیچ خاکی باقی نمانده. شن خالی و کثافت و چرب.»
۴- خزان با برگهای رنگارنگ، نمنم قطرههای باران وسوز ِ سرمای زودرس پاییز، چه شعری است در این کلمات که انگار هزار سال است با خون ما عجین و قاطی پاتی شده. این وسط گذر ایام و تق تق چرخ کالسکه روزگاران هم انگار تاثیری در سرشت ما نداشته که هنوز با شعر خزانزده کیف میکنیم. گرچه ما کجا و پدرهای زبلمان کجا، چرا که ما با شکم سیری چسبیدهایم به صورت قشنگ خزان و از داستانهای نهفته توی دلش غافل شدهایم، یک نفر هم نیست بگوید؛ ای بابا مثلا ما از آنها باهوشتریم، پس چرا اینقدر سادهبین شدهایم که خزان خوردهایم و خزان نمیفهمیم.
۵- «دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزانرنگم و نوروزلقایید همه»
۶- تاریخ میگوید اصلا تعجبی هم ندارد که این همه شاعران ایران، برای باران و خزان شعر گفتهاند. بوی بهار که یادگار عید بود و قطره باران نشانه آمدن برکت به زمینهای گرمازده و این وسط لابد سردی پاییز هم نشانه مهرگان، جشن قدیمی ایرانیها. گرچه بازهم یک نفر توی کتابش نوشته، روزی اسکندر از ارسطو پرسید: بهار بهتر است یا پاییز؟ و جناب ارسطوی فیلسوف با زرنگی جواب داد: پادشاها! در بهار حشرات آغاز میکنند که نشو یابند و در پاییز آغاز ذهاب آنهاست، پس پاییز از بهار بهتر است.
۷- روز جمعه ۹ رمضان، خاطرات سفر سوم فرنگستان، ناصرالدین شاه قاجار
«امروز باید برویم کنار ارس، چهار فرسنگ راه بود، برخاستیم، هوا صاف و آفتاب بود و باران دیشب خیلی باصفا شده بود. اما من سرما خورده بودم، استخوانهای پهلویم و گردنم درد میکرد. از بیرون رعیتها جمع شده بودند یا علی میکشیدند و داد میزدند، عرض داشتند… از دست قلیخان سرتیپشان که نوه حاجی خانم است شکایت داشتند. به امیرنظام حکم شد به عرضشان رسیدگی کند، بعد رخت پوشیده بیرون آمدیم سوار کالسکه شده راندیم.»
گذشتگان و دعای باران
۸- غرهای شاهانه، این هم البته میراث پدریمان است. فکر میکنیم شاهیم لابد که این قدر غر میزنیم که چرا باران نمیآید. وقتی آمد میگوییم، چرا خیس شدیم. چرا تابستان نمیرود، حالا که رفت وای دلمان گرفت، این خزان کوفتی چقدر دلگیر است، چقدر همه چیز بوی مادر مردگی دارد… بابا جان آنها که با اعتماد به نفس در تاریخ غر میزدند پادشاهان بودند که فکر میکردند. باران و برگ خزان، من باب لطافت خاطر ایشان یله میشود از آسمان. ما که شازده بیخیال نیستیم، ما فرزندان آن شاعران یک لا قباییم که وقتی حرف خزان میزدند، داشتند حرف حسابی میزدند. غر نمیزدند، از سر شکم سیری آه و ناله نمیکردند، چیزی توی آستین داشتند که از چشم ناصرالدین شاه و محمد شاه و چی چی السلطان قایم بود.
۹- «حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست؟»
۱۰- خب دیگه من هم غرهایم را زدم و خودم را از چنگِ اَنگِ آه و نالههای الکی و شاعرانه بازی که یک عمر امیر ژوله به ریشم بسته بود خلاص کردم. از آنجایی هم که مطمئنم امیر حوصله خواندن مباحث تاریخی ندارد و به زور و ضرب مهران مدیری داستان فلانالسلطنه رقم میزند و البته به رازداری جناب خلیلی و دیگر دوستان علاقهمند به تاریخ اعتقاد دارم، پس میتوانم مطمئن باشم که این سطور رقم خورده برای همیشه در تاریخ چلچراغ مکتوم خواهد ماند و کسی به امیر نخواهد گفت که این کمینه ]نگارنده[ حکم برائت خودش را از شاعر بازی آبکی چگونه صادر کرد و چطور با خوانندگان به توافق همی رسید، باشد که همگی در امر دودوزه بازی مستدام باشیم و کسی هم یقهمان را نگیرد. آخیش راحت شدم.
۱۱- چی داشتم میگفتم؟ آهان داشتم از کلمات نگفته و نهفته پشت خزان و باران میگفتم و از خاطرهنویسها و تاریخدانهای قدیمی که برای خودشان شاعرانه شروع میکردند و بعد یکدفعه یک چیزی میگفتند در مایههای تگرگ وسط تابستان. نمونه میخواهید؟ همین ناظمالاسلام کرمانی نویسنده «تاریخ بیداری ایرانیان» که وقایع سالهای حکومت محمدعلی شاه قاجار را با چنان ترفند با نمکی نوشته که بیا و ببین، آدم میماند اصلا از آن همه حکمت زیر میزی ِ پاییزی.
۱۲- روز یکشنبه ۱۸ ذیالقعده ۱۳۲۶ ناظمالاسلام کرمانی
«امروز را به جهت باران از خانه بیرون رفته و خبر از جایی ندارم»… «در انجمن ]مخفی مشروطهخواهان[، رفقا اظهار ندامت کردند از همراهی با دولت. جناب آقا سید عبدالرحیم مذکور داشت بعد از این من میروم به طرف ملت و با ملت خواهم بود. چه، نفعی از همراهی با ]محمد علی[ شاه ندیدهام و عاقبت ندارد…»
۱۳- توی تاریخ شعرهای خزانزده قشنگ دیگری هم هست که هزار و یک حرف دارد، مثل شعر عارف قزوینی شاعر مشروطهخواه که وقتی مرگ ستارخان را به دست برادران مشروطهخواهش دید، از هرچی مشروطه هم بود دلگیر شد و رفت کنج انزوا نشست. یا شعر ملکالشعرای بهار درباره مهرگان که در اصل برمیگردد به قرارداد ۱۹۰۷ – یا همان ۱۳۲۵ قمری- که بین روس و انگلیس بسته شد، آن هم درست یک سال بعد از فرمان مشروطه. و به موجب همین قرارداد افغانستان و شمال ایران لقمه روس شد و جنوب خوراک انگلیس. بعد هم چقدر در ایران سر وصدا کرد و چقدر هم مخالف داشت و چه شعرهایی هم برایش نگفتند و در مخالفت با آنچه خونها ریخته شد و بعد هم روسها مجلس را به توپ بستند و بقیه هم همان جوری شد که خودتان میدانید.
۱۴- «مهرگان آمده و دشت و دمن در خطر است
مرغکان نوحه بر آرید چمن در خطر است
چمن از غلغله زاغ و زغن در خطر است
سنبل و سوسن و ریحان و سمن در خطر است
بلبل شیفته خوبسخن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است…..»
بازدید:۳۸۶۵۲۴