نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

آرزوی صلح و آرامش

آرزوی صلح و آرامش

آرزوی صلح و آرامش

آرزوی صلح و آرامش

چهار روز بعد از منهدم‌شدن هیروشیما بر اثر بمب اتمی آمریکا و کشته‌شدن ده‌ها هزار نفر، ناکازاکی دیگر شهر ژاپن هم بمباران می‌شود و باز هم به فاصله چهار روز دیگر کشور ژاپن تسلیم می‌شود و شعله‌های جنگ شوم جهانی دوم فرو می‌نشیند. دنیا پس از سال‌ها رنگ آرامش را به خود می‌بیند و ملت‌هایی که در خلال سال‌های جنگ با انواع محرومیت‌ها، مصائب و خطرات مواجه بودند، دوباره زندگی عادی خود را از سر می‌گیرند. کشته‌شدگان این بی‌رحمانه‌ترین نبرد زمین هم در سینه خاک آرام می‌گیرند.

سربازان بازمانده هم به کاشانه‌هایشان باز می‌گردند تا زندگی جدیدی را آغاز کنند. اما، در گوشه‌ای از اقیانوس اطلس و در جزیره‌ای کوچک و دورافتاده، ماجرایی دیگر در حال رخ‌دادن بود. ماجرایی عجیب و حیرت‌انگیز که سه دهه برای برملا شدن آن زمان نیاز بود. با هم تکه تکه‌های این داستان واقعی را می‌خوانیم.

۱

«هیرو» می‌خواهد شمع‌های روی کیک تولدش را فوت کند. اما قبل از آن نگاهی به همسرش می‌اندازد. آنها خیلی دیر با یکدیگر ازدواج کردند اما با این همه، ۳۴ سال از کنار هم بودنشان می‌گذرد. همسرش «ماشیه» یکی از مسئولان انجمن زنان ژاپن است. او سال‌ها هیرو را از رهاشدن از کابوس‌های تنهایی‌اش کمک می‌کرد. حتی در برزیل هم دیگر همه شوهرش را می‌شناختند، اما او می‌خواست کسی دیگر چیزی به او نگوید. هیرو آرامش می‌خواست و سواحل زیبای ریو سال‌ها بود این را به او هدیه کرده بود.

حالا دیگر او را بیشتر به عنوان یک ژاپنی ثروتمند که اموالش را صرف ساختن مدرسه برای کودکان و نوجوانان می‌کند، می‌شناختند. این دقیقا همان چیزی بود که هیرو و ماشیه همیشه می‌خواستند. هیرو شمع تولدش را فوت می‌کند. او وارد هشتادو‌نهمین سال زندگی‌اش می‌شود.صلح پایدار

۲

وقتی رئیس جمهور فیلیپین در یک برنامه تلویزیونی «هیرو» را از طرف مردم کشورش می‌بخشد، او در خانه کوچکی در سواحل ریو در کنار برادر و خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دو سال می‌شد که ژاپن را ترک کرده بود و در زیباترین شهر این کشور مشغول استراحت بود. سال‌ها بود که به تنهایی عادت کرده بود، اما بالاخره ازدواج می‌کند. آن‌قدر پولدار شده بود که بتواند هرطور که دلش می‌خواهد زندگی کند. اما هیرو علاقه چندانی به ولخرجی نداشت. او اولین کاری که با پولش بعد از ازدواج انجام می‌دهد، ساختن یک مدرسه در برزیل است. او نه تنها برای مردم ژاپن به عنوان یک قهرمان تبدیل به اسطوره شده بود، بلکه در برزیل هم به احترامش از جا برمی‌خاستند و این دقیقا همان چیزی بود که او نمی‌خواست و از آن گریزان بود.

۳

گرسنگی داستان همیشگی روزها و شب‌هایش بود. موزها و نارگیل‌های جزیره اصلی‌ترین خوراک او محسوب می‌شد. چند وقت که می‌گذرد، دیگر این دو میوه جوابگوی شکمش نیستند و مجبور می‌شود فکری کند. با چوب تله‌هایی می‌سازد که بتواند پرنده‌ای شکار کند. اولین بار که پس از ماه‌ها گوشت می‌خورد، معده‌اش کاری با او می‌کند که متوجه می‌شود باید گه‌گاهی یادی از موز‌ها هم بکند. آذوقه‌اش هم کم‌کم رو به تمام‌شدن می‌روند. باید کم‌کم رابینسون کروزوئه‌وار زندگی کند، هرچند زندگی‌اش یک فرق اساسی با رابینسون داشت و آن هم این بود که در جزیره‌ای که او زندگی می‌کرد، ساکنانی هم بودند که البته او آنها را دشمن خود می‌دانست.

جزیره معدن بامبو بود. اما توقع ندارید که او دو شاخه از آنها را قلمه بزند و به سرپناهش ببرد تا برایش خوش‌یمنی به ارمغان بیاورند. او بامبوها را با پوست نارگیل و باروت‌های باقی‌مانده از گلوله‌های قدیمی‌اش مخلوط می‌کرد و آن‌قدر آنها را به همدیگر می‌مالید که تنها پدیده‌ای که می‌توانست به‌وجود بیاید آتش باشد.

یکی از دشمنان هرروزه او که باید برای مقابله با آنها حواسش را شش‌دانگ جمع می‌کرد، حشرات و خزنده‌هایی بودند که در جزیره همجوار با او به زندگی‌شان مشغول بودند. مارهای غول‌پیکر نواحی استوایی هر روز سری به او می‌زدند و شاید اگر در جایی دیگر بود، از بس با آنها سروکله زده بود، می‌توانست مارگیر لایقی بشود. آن‌قدر که او از زنبورها، هزارپاها و حتی مورچه‌هایی که به مهمانی او می‌آمدند، واهمه داشت، از حیوانات درنده وحشت نداشت. تقریبا هر شب یکی از آنها به ترتیب یا قصد عزیمت به سوراخ گوش و یا بینی او را داشتند. خلاصه پدرش را درآورده بودند. اگر قول بدهید بین خودمان باشد، باید این را هم اضافه کنم که هر هفته سرکی هم به مزارع ساکنان جزیره می‌زد و یکی از چارپایان آنها را یواشکی (حالا دزدی که نه اما امانت) برمی‌داشت و با خود می‌برد و به تن و بدن می‌زد. حالا مثلا یک گوسفند را چطوری می‌شود در یک عملیات چریکی هاپولی کرد، دیگر نمی‌دانیم.

۴

نوریو سوزوکی یکی از دانشجویان رشته علوم طبیعی دانشگاه توکیو بود. همیشه علاقه داشت تمام مناطقی را که در گذشته جزو مناطق جنگی کشورش محسوب می‌شده ببیند. جزیره لوبانگ یکی از این مناطق بود. وقتی وارد آنجا می‌شود، در گوشه‌ای از جنگل که در نزدیکی یک روستای کوچک بوده، چادر می‌زند. مردم روستا همه از یک موجود خطرناک در جنگل حرف می‌زنند. آنها اعتقاد دارند روح یکی از سربازان دوران جنگ هنوز در آن جزیره است و اگر نزدیک آنجا شوی انتقام کشته‌شدگان را از تو می‌گیرد. یکی از روستاییان به نوریو می‌گوید که تاحالا چندین نفر از کسانی که به این منطقه آمده‌اند، توسط او کشته شده‌اند. روستاییان با واهمه از ناپدیدشدن دام‌هایشان و گلوله‌هایی حرف می‌زنند که نشان می‌دهد برای تفنگ‌های ارتش ژاپن در جنگ جهانی دوم است. هرچقدر روستاییان ساده‌دل از این حرف‌ها برای نوریو می‌زنند، او بیشتر مشتاق می‌شود به منطقه ممنوعه جنگل برود تا بلکه این روح سرباز ژاپنی را ببیند. خب چه‌کار می‌شود کرد، آدم گاهی تنش خارش می‌گیرد برای مقداری دردسر.

چند ساعتی می‌شد که نوریو در جنگل بود و جز چه‌چه پرندگان جنگل و صدای باد چیزی نمی‌شنید. کوله‌پشتی‌اش را روی زمین می‌گذارد و خم می‌شود تا مقداری خوردنی از آن دربیاورد تا بخورد. دقیقا مثل صحنه‌های فیلم‌های ترسناک که قهرمان داستان دقیقا در اوج لحظاتی که تماشاگر در حال احتضار است و بی‌صبرانه در انتظار ورود غول آخر فیلم است، در کمال خونسردی مشغول کاری دیگر می‌شود، دوست عزیز ما سوزوکی جان هم همین کار را می‌کند. یک آن احساس می‌کند شاخه درختی پشت کمرش را فشار می‌دهد. تا برمی‌گردد، همان روح سرباز ژاپنی را می‌بیند. بنده خدا از شدت ترس بیهوش می‌شود. وقتی به هوش می‌آید، در یک سرپناه است و آقا روحه به او آب تعارف می‌کند.

احتمالا در آن لحظه مکالمه در مایه‌های این مدل بین دو طرف رد و بدل می‌شود که: بفرمایید آب. باید خیلی تشنه باشید – ممنون. ببخشید شما روح نیستید؟ – نه عزیزم روح کجا بود. شما ژاپنی هستید مثل این‌که. اینجا چه کار می‌کنید – من دانشجو هستم و برای بازدید از مناطق دوران جنگ جهانی به اینجا آمده‌ام. احتمالا بعد هم آقای روح هم به جوان می‌گوید شما کارت دانشجویی دارید؟ و او هم جواب می‌دهد بله بله، و به او نشان می‌دهد و سرباز ژاپنی هم مطمئن می‌شود که بله او یک دانشجوی فعال و کوشاست، بنابراین باید به او اعتماد کند و زمینه را برای بروز استعدادهای این جوان جویای علم فراهم کند!

آرزوی صلح و آرامش

اما داستان ممکن است جور دیگری هم اتفاق افتاده باشد. سرباز ژاپنی در حالی که اسلحه را به سمت نوریو نشانه رفته به او می‌گوید کی هستی و اینجا چه کار می‌کنی؟ نوریو هم داستانش را می‌گوید. وقتی جوان می‌فهمد که این سرباز به خیال این‌که سال‌هاست جنگ هنوز ادامه دارد، وفادارانه به تنهایی در جزیره مشغول انجام وظیفه‌اش است، به او می‌گوید که سال‌هاست جنگ پایان یافته و… اما سرباز ژاپنی حرف‌هایش را باور نمی‌کند و فکر می‌کند او از عوامل دشمن است که برای جاسوسی نزد او آمده است.

سرباز ژاپنی به نوریو می‌گوید تو را آزاد می‌کنم. اگر حرف‌هایت راست است برو و به فرمانده من بگو تا به من چیزهایی را که می‌گویی، اعلام کند. تنها در آن صورت است که حاضر خواهم شد، اسلحه‌ام را غلاف کنم. من تا آخرین لحظه تابع فرمانده و دستورات او هستم.

۵

هواپیماهای جنگی با سرعت در آسمان پرواز می‌کردند و به سربازان که در بین درختان جنگل و یا پشت تپه‌ها سنگر گرفته بودند، تیراندازی می‌کردند. سربازان ژاپنی دسته دسته کشته می‌شدند و به نظر می‌رسید راه فراری برایشان نیست. عده‌ای از سربازان کشته می‌شوند. عده‌ای دیگر هم خودشان را تسلیم می‌کنند، بلکه فرصت زندگی دوباره پیدا کنند. عده‌ای هم موفق می‌شوند فرار کنند و در جایی پنهان شوند. سرباز جوان هم با این گروه همراه می‌شود.

چند روز بعد وقتی دشمن به‌طور کامل می‌رود، چند سرباز باقی مانده خودکشی می‌کنند و او تنهای تنها در جزیره لوبانگ می‌ماند. سرباز جوان که با بهت این صحنه‌ها را می‌بیند، روی یک تکه سنگ می‌نشیند. یکی از افرادی که خودکشی کرده‌اند، او را صدا می‌کند و کاغذی را به او می‌دهد و از او می‌خواهد نامه را به همسرش برساند. بعد به او می‌گوید: اسمت چیست؟ سرباز جوان با صدایی لرزان جواب می‌دهد: هیرو اوندا.

۶

یک سال قبل از حمله اتمی آمریکا به ژاپن و خاتمه جنگ، هیرو اوندای ۲۳ ساله به عنوان گروهبان دوم برای یک عملیات چریکی – اطلاعاتی به جزیره لوبانگ در ۱۳۹ کیلومتری جنوب مانیل در کشور فیلیپین اعزام می‌شود. فرمانده‌اش سرگرد یوشیمی تانیگوچی به او دستور می‌دهد حتی در صورت از بین رفتن واحد جنگی‌اش نباید تحت هیچ شرایطی دست از جنگیدن بکشد و تا زمان رسیدن پیام جدید، حتی اگر سال‌ها طول بکشد به مبازره خود علیه دشمن ادامه دهد. اوندا هم دقیقا همین کار را انجام می‌دهد و با وجود بی‌خبری از پایان یافتن جنگ در حالی که می‌بیند دیگر جنگی در حال وقوع نیست، همچنان وفادارانه تا ۲۹ سال بعد برای کشورش در جنگ جهانی دوم ایستادگی می‌کند.

۷

نوریو بعد از این‌که به ژاپن برمی‌گردد، به سراغ اداره مرکزی ارتش ژاپن می‌رود و داستان سرگروهبان اوندا را برای آنها تعریف می‌کند. وقتی گروهی برای جست‌وجو و بازگشت او به جزیره لوبانگ اعزام می‌شود، اوندوا که از دور آنها را می‌بیند، به سمت آنها تیراندازی می‌کند و اجازه نزدیک شدن را به آنها نمی‌دهد. نیروهای امداد هم که نمی‌خواستند به او آسیبی بزنند، ناچار به ژاپن برمی‌گردند و موضوع را به مقامات اطلاع می‌دهند.

از سوی ارتش دستور ویژه‌ای صادر می‌شود که به سراغ فرمانده اوندا در دوران جنگ بروند و در صورتی که او را پیدا کردند و زنده بود، همراه با نیروی امداد به جزیره لوبانگ ببرند تا او بتواند سرگروهبان اوندا را متقاعد به تمام‌شدن جنگ کند.

از بخت خوش اوندا او زنده بود و در یک کتاب‌فروشی مشغول به کار بود. پس بدون معطلی او را به جزیره اعزام می‌کنند و عملیات نهایی نجات سرگروهبان اوندا آغاز می‌شود.

داستان را در آنجا به پایان می‌رسانیم که با یک نقشه دقیق اوندا با فرمانده سابقش روبه‌رو می‌شود. او که در این ۲۹ سال از لحاظ روحی صدمات زیادی دیده بود، با دیدن فرمانده پیرش اشک در چشمانش جمع می‌شود و برای او ادای احترام می‌کند. فرمانده همه چیز را برای اوندا بازگو می‌کند و اوندا در حالی که بهت‌زده او را نگاه می‌کند، می‌پذیرد که جنگ جهانی دوم سال‌هاست که پایان یافته است و او در ساعت سه بعدازظهر دهم مارس ۱۹۷۴ در ۵۲ سالگی به عنوان آخرین سرباز، سرانجام جنگ جهانی دوم را برای همیشه پایان می‌دهد.

بازدید: ۴۱۲۶۵۳

رتبه مقاله درگوگل:

خروج از نسخه موبایل