نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

بخشش بدون فراموش کردن

بخشش بدون فراموش کردن

بخشش بدون فراموش کردن

«می‌‌بخشم ولی هرگز فراموش نمی‌کنم.» حتما شما هم مستقیم یا غیر مستقیم این جمله را شنیده‌اید، اما آیا واقعا می‌شود بخشید، ولی فراموش نکرد؟ اگر خطای کسی مدام جلوی چشمت رژه برود، دیگر چه بخشیدنی؟ اگر رفتارت با او مدام تحت تاثیر خطا یا جفایی باشد که از او دیده‌ای، آیا واقعا توانسته‌ای از ته دل از او بگذری؟ شاید بد نباشد برای فهم راحت‌تر، آد‌م‌ها را در مواجهه با خطای دیگران به چند دسته تقسیم کنیم. آدم‌هایی که می‌بخشند و فراموش می‌کنند و آدم‌هایی که می‌بخشند، اما هرگز از یاد نمی‌برند. آدم‌هایی که نه می‌بخشند و نه فراموش می‌کنند. شما جزو کدام دسته‌اید؟

***

بسته پستی سرگردان من

چهار پنج سال پیش، یک بسته پستی‌ام گم شده بود، گم که نه به جای این‌که تحویل من در خیابان لارستان بدهند، تحویل یک آقایی در خیابان حسینی داده بودند و آقا هم تحویل گرفته بود. من سه چهار روز اول که سر تا ته اداره پست منطقه را دنبال آدمی که جوابم را بدهد گز می‌کردم، خیلی عصبانی نبودم. واقعا دنبال مقصر و اینها نبودم، برایم خیلی عجیب بود که چطور آدم‌ها این‌قدر راحت با وقت و اعصابم بازی کنند. من فقط دلم می‌خواست بسته‌ام را پس بگیرم و بروم پی زندگی‌ام. توی همین اوضاع و احوالات بودم که پیرمردی که در واقع مسئول اصلی این قضیه هم بود گفت: «من نمی‌تونم وقتم رو به خاطر بسته تو تلف کنم، برو دختر جون دیگه بیشتر از این وقت من و بقیه همکارها رو نگیر.» هرکسی یک دیو درون دارد، بعضی وقت‌ها دیو درون بیدار می‌شود. از همان وقت‌ها بود، یادم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاد، فقط یادم است ایستاده بودم دم اتاق رئیس اداره و سر منشی جیغ می‌زدم که من باید رئیس اینجا را ببینم. یادم نیست به رئیس هم چی گفتم. هرچی که گفتم نتیجه‌اش این شد که ۲۰ دقیقه بعد بسته‌ام را تحویل گرفتم و آقای رئیس هی ازم می‌پرسید خانوم حالتون بهتر شد؟ آروم شدین؟ این ماجرا را تا اینجا داشته باشید.

چند روز پیش هم بعد از این‌که سه روز پول شارژ اینترنتم رو ریخته بودم به حساب و اینترنتم وصل نشده بود و هی ۱۰ دقیقه به یک ربع بعد موکول می‌شد، خانوم پشت تلفن بهم گفت که حالا چه‌کار واجبی داری شما با اینترنت که هی هر روز زنگ می‌زنی؟ کنترل اوضاع را سپردم دست دیو درون، جیغ کارسازی سر خانومه زدم که من می‌خوام با رئیست حرف بزنم یا همین الان وصل می‌کنی یا میام اونجا از وسط نصفت می‌کنم. این که به رئیس چی گفتم و اینها از حوصله بحث خارج است، ولی نتیجه‌اش این شد که یک ماه اینترنت مجانی گرفتم.

من می‌خوام اینجا بگم که یعنی چی که تا داد و بیداد نباشه بعضی آدم‌ها ککشان هم نمی‌گزه که باید کار مردم رو راه بندازن؟ به نظر شما اگر جای من یه پیرزن نحیف بود که صداش انگار از ته چاه شنیده می‌شد، چی‌کار باید می‌کرد؟ چقدر باید سرگردون می‌شد تو راهروهای اداره پست یا شرکت اینترنت؟ ما کی قراره یاد بگیرم تا به وظایفمون بدون چون چرا عمل کنیم؟

***

گناه ناکرده و…

دو سال بود که با هم توی یه خوابگاه زندگی می‌کردیم، دو سال نون و نمک هم رو خورده بودیم. روز قبل از آخرین امتحان دانشگاه بود که نامزدی‌اش به هم خورد و دو روز تمام بود که داشت گریه می‌کرد. روز دوم باباش بهش زنگ زد اونم روش نشد بگه واسه چی داره گریه می‌کنه و به دروغ به باباش گفت که با من دعواش شده. باباش هم همون موقع زنگ زد به من و هرچی عصبانیت داشت سر من خالی کرد. حرف‌هایی بهم زد که هنوز با یادآوریشون تنم می‌لرزه.  بعد از اون جریان دوستم حتی یک بار هم ازم معذرت خواهی نکرد و من موندم با روح خسته‌ای که همیشه می‌ترسه به گناه نکرده محکوم بشه و نتونه هیچ دفاعی از خودش بکنه.

***

پیرهن صورتی

یک ساله که دارم ماهانه به یک دختر بچه کمک می‌کنم، چند روز پیش تصمیم گرفتم برای اولین بار به دیدنش بروم. تمام روز قبل از دیدنش رو تب داشتم. همه می‌گفتن از استرسه. تمام مدت حضورم کنار دخترک، وقتی روی پام نشسته بود،‌ وقتی موهاش رو نوازش می‌کردم، حتی وقتی که دیگه خجالتش ریخت و از سر و کولم بالا رفت و دوربین رو ازم گرفت و گفت می‌خوام عکس بگیرم…. همش صورت «جودی ابوت» یادم میومد وقتی مدیر مدرسه مجبورش می‌کرد که به خاطر لباس‌های کهنه‌ای که بهش هدیه شده بود تشکر کنه… لباس‌های دخترک من کهنه نبود. خودم کلی گشته بودم و خوشگل‌ترین رو براش خریده بودم. کلی با کاغذهای کادویی سرو کله زده بودم تا قشنگ بپیچمش. تمام سعی‌ام این بود که بدونه برام مهم بوده. اما وقتی مسئول واحد سرپرستی بهش گفت از خاله تشکر کن، دلم ریخت. برق چشم‌های دخترک وقتی بسته کادو رو باز کرد و لباس صورتی رو دید برام بهترین تشکر بود. اما وقتی در مقابل حرف خانوم مسئول سکوت کرد و سرش رو انداخت پایین ناراحت شد. من از اون خانوم مسئولی که نمی‌دونه داره با این جور برخوردها چه بلایی سر روحیه بچه‌ها می‌آره دلگیرم… از اون روز دائم فکر می‌کنم کاش نرفته بودم دیدنش.

***

وقتی بشقاب پرنده‌ها را بیشتر از همه دوست داشتیم

با این‌که هیچ‌وقت نمی‌توانستم به این سؤال جواب بدهم که بشقاب‌پرنده‌ها کجا هستند، اما خیلی دوست داشتم کتاب‌هایی را بخوانم که در مورد آنها نوشته شده‌اند. نمی‌دانم علت ماجرا چه بود. اما در روزهایی که حتی باید «بربادرفته» را یواشکی می‌خواندیم، عجیب نیست که آدم عاشق بشقاب پرنده‌ها شود. من هم دوست داشتم درباره آنها بخوانم. دوست داشتم بیشتر یاد بگیرم.

آن روزها جنگ سرد در اوج خود بود و مدام خرس‌های روسی و یانکی‌های آمریکایی برای هم چنگ و دندان نشان می‌دادند. هر کدام بمب‌های بزرگ‌تری درست می‌کردند که قدرتشان آن‌قدر زیاد بود که مثلا ۱۰۰ بار می‌توانست زمین را نابود کند. مدام هم جاسوس‌های روسی در آمریکا و جاسوس‌های آمریکایی در شوروی دستگیر می‌شدند. در همان روزها بود که بزرگ‌ترهای ما می‌گفتند که بشقاب‌پرنده‌ها تخیلی هستند و واقعیت ندارند.

می‌گفتند که بشقاب‌پرنده‌ها همان هواپیماهای جاسوسی هستند که می‌خواهند از کارهای حریف سر در بیاورند. بعضی‌های دیگر هم می‌گفتند که آمریکا و شوروی بشقاب پرنده‌ها را علم کرده‌اند تا همدیگر را بترسانند. یک عده دیگر هم می‌گفتند که اصلا هیچ خبری نیست و چون دولت‌های آمریکا و شوروی می‌خواهند اسلحه‌های خطرناک‌تری بسازند، دنبال بهانه می‌چرخند. وقتی هم یک خطر عجیب و غریب باشد، آدم بدش نمی‌آید تا اسلحه‌های خطرناک‌تری بسازد. خلاصه می‌گفتند که این چیزها را خیلی جدی نگیرید.

با این همه ما بشقاب پرنده‌ها را دوست داشتیم. اما فقط بشقاب‌پرنده‌ها نبودند. مثلث برمودا هم بود. سفر در زمان هم بود. داغ‌شدن کرده زمین هم بود و خیلی چیزهای دیگر. و خلاصه اینها ما در آن‌روزهای دهه شصتی، کلی چیزهای تخیلی خواندیم.

کتا‌ب‌های «به من بگو چرا»، کتاب‌های ایزاک آسیموف، مثلث برمودا، کتاب‌های ژول ورن، سفر به دنیای ناشناخته و خیلی از کتاب‌های دیگر بودند که تقریبا هر نوجوان دهه شصتی آنها را خوانده است. زامبی‌ها هم بودند و یادش به‌خیر صف مرغ و نان که با خواندن این کتاب‌ها سپری می‌شد.

***

با جرئت دعا کن

بعد از ۴۰ روز – و باز چند روز دیگر – دوباره جرئت کردم به تو فکر کنم؛ به خودم، به آرزوهای همسایه‌مون، به خیلی چیزها. وقتی جواب دعاهای همه‌مون رو شنیدم، وقتی دیدم هنوز هم آسمون با همه بدرنگی که پیدا کرده اون قدر سربی نشده که صدای ما رو به بارگاه خدا نرسونه، باز هم جرئت پیدا کردم و دلم آروم و قرار گرفت. آخه ترسیده بودم و وقتی می‌ترسم، از به یاد آوردن فرار می‌کنم، ترسیده بودم که خدا به دعاهامون جواب نده و این طوری بود که شک کردم و شروع کردم هر موقع می‌اومدی، توی سرم یا دلم تنگ می‌شد یا یادت می‌افتادم، شروع می‌کردم به پرت کردن حواس خودم، به فکر نکردن، به فراموش کردن. اما وسط این راه شک و شبهه نمی‌دونم چی شد که یک روز با اس‌ام‌است واسه دعا کردن دسته جمعی سر یک ساعتی ایمانم باز پا گرفت، یک گرمای عجیبی توی دلم افتاد و این همون لحظه‌ای بود که تو، رو راحت به یاد آوردم و بدون ترس دعا کردم.

بازدید:۶۳۹۵۱۵

رتبه مقاله در گوگل:

خروج از نسخه موبایل