نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

بعضی تِزهای اجتماعی

بعضي تِزهای اجتماعی

بعضي تِزهای اجتماعی

بعضی تِزهای اجتماعی

صبح با سوبسیدهایی که به ناچار در خانه داده‌ای بیرون می‌زنی. اولین کسی که می‌بینی، کارگر نظافتچی شهرداری است که به تو سلام می‌کند و تو جواب سلامش را می‌دهی و برای این‌که در کوچه شما نخوابد و جایش را تغییر دهد و زباله‌هایی را که جارو کرده مقابل خانه شما قرار ندهد، دو هزار تومان به او می‌دهی و از او دور می‌شوی. به سر کوچه می‌رسی، سوار ماشین می‌شوی. سلام می‌کنی، راننده جواب نمی‌دهد. حدس می‌زنی که شاید به خاطر پس‌ندادن باقی‌مانده پولت که ۲۰۰ تومان می‌شود، این خودش را به بدخلقی زده است. اگر این را از اول می‌دانستی، سلام نمی‌کردی و تو پیش می‌افتادی، ولی قرار نیست تو هم مانند او بی‌ادب باشی. بغل‌دستی تو از گرمی هوا صحبت می‌کند تا نطق راننده باز شود، ولی راننده حرف نمی‌زند. یقین می‌کنی ندادن باقی‌مانده پولت حتمی است. مسافری دیگر از گران‌شدن نان که صبح زود خریده است صحبت می‌کند، ولی راننده باز هم حرفی نمی‌زند. ماجرای پشت ذهنش را کاملا دریافته‌ای. او نمی‌خواهد بقیه پول هیچ کس را بدهد. ماشین به مقصد می‌رسد. ۵۰۰ تومانت را می‌دهی و راننده هم‌زمان با پرتاب‌کردن آن به کنار پول‌های دیگر، سرش را به سویی دیگر می‌چرخاند تا شما را متوجه بی‌ارزشی پولتان کند. اما کنار پولی که پرتاب شده است، پول‌های دیگر را می‌بینی که منظم روی هم چیده شده‌اند و نشان می‌دهند که حتی کوچک‌ترین اسکناس هم برای او اهمیت دارد و او هرچند دقیقه آنها را شمرده و ردیفشان می‌کند. پیاده‌ نشده‌ای و راننده صدای باز و بسته‌شدن در را نشنیده است. سرش را به سمت تو می‌چرخاند، با لبخندی به پول اشاره می‌کنی و می‌گویی: پونصدی دادم. با اکراه سکه‌ای ۱۰۰ تومانی از بغل دنده ماشین پیدا کرده و به تو می‌دهد. ولی تو همچنان نشسته‌ای و باقی‌مانده دیگر را می‌خواهی. با لبخند می‌گویی: ۲۰۰ تومن باید بدهی. با عصبانیت پولت را به تو پس می‌دهد و دادش بالا می‌رود: دو زار پول داده، بقیه‌ش هم می‌خواد. حرفش را برنمی‌تابی و برای این‌که ادبش کنی، ضربه‌ای هولناک وارد می‌کنی و می‌گویی: گناه من چیه؟! شغلت دوزاریه! با ماشین دو میلیونی که نمی‌شه بیشتر از این پول بگیری. آمپرش بالا می‌رود، در را باز کرده و می‌خواهد به سرعت پیاده شوی. اما برای این‌که درس خوبی به او داده باشی، ادامه می‌دهی: در بازکردن وظیفه توئه، ولی پیاده‌ شو و از بیرون در رو باز کن و صداتم بالا نبر! پیاده می‌شود و ماجرا شکل فیزیکی به خود می‌گیرد! ولی تو اصلا خودت را نمی‌بازی و با خونسردی به مقدار ۳۰۰ تومان از ۵۰۰ تومانت می‌بُری و به جیبش می‌گذاری و با لبخند از او دور می‌شوی. او شاید بریده پول را پرتاب کند و یا کلمات نامربوط بزند، ولی تو نباید لبخندت را در هیچ شرایطی از چهره‌ات دور کنی. این چهره تا ابد در ذهنش به یادگار خواهد ماند.

می‌خواهی سوار ماشین خطی بشوی، گویا موردی دیگر در راه است. ماشین یک نفر مسافر کم دارد، ولی جوانی درِ عقب آن را نگه داشته تا تو را وسط بیندازد. در را از او می‌گیری و می‌گویی: بشینین. ولی او که تو را کاملا بی‌شعور و چلمن فرض کرده، می‌گوید: نه شما بشینین. تو می‌نشینی و بلافاصله در را می‌بندی و به راننده می‌گویی: لطفا دو نفر حساب کنین. و او از خداخواسته گاز می‌دهد. هنوز مسافر قبل از تو که حالا پیاده است، نمی‌داند چه شده است و تو به او لبخند می‌زنی، اگر در این وضعیت دستت را هم تکان بدهی، تصویر مادام‌العمری از خود در خاطرش حک می‌کنی تا دیگر خودش را زرنگ فرض نکند.

به محل کار دوستتان می‌خواهید بروید. نگهبان از قیافه شما، به هزاران دلیل که فقط خودش می‌داند، خوشش نمی‌آید و نمی‌خواهد شما را راه بدهد. با من و من می‌گوید: مثل این‌که رفتن بیرون. گوشی دستت می‌آید و می‌خواهی او را هم ادب کنی. می‌گویی: تماس بگیرین شاید باشن! جایی دیگر را می‌گیرد و آن سوی خطی می‌گوید: نه اینجا نیست! می‌گوید: اونجا نبود. لبخند می‌زنی (لبخند را همیشه این‌جور مواقع حفظ کن)، موبایل دوستت را می‌گیری.

دوستت می‌گوید سر کارش است و تو گوشی را به نگهبان می‌دهی و او به دروغ می‌گوید: شما رو گرفتم، گوشی رو بر نداشتین. آقای فلانی رو هم گرفتم. که البته دومی را درست می‌گوید. از شما کارت شناسایی می‌خواهد؛ شما دارید، ولی برای این‌که آدمش کنید، می‌گویید: همراهم نیست؛ هیچ کارتی همراهم نیست. و ماجرا وارد فازی دیگر می‌شود. حالا او نه می‌تواند شما را راه ندهد و نه می‌تواند از امتیازی که به دست آورده، چشم‌پوشی کند.

می‌گوید: بدون کارت نمی‌شه. در اینجا شما آتش او را دوچندان می‌کنید و می‌گویید: درسته شما هم وظیفه دارین. در این لحظه تلفن او زنگ می‌زند و پشت خطی که دوست شماست، سراغ شما را می‌گیرد که تاخیر کرده‌اید و او با چند بار تکرار بله بله حتما حتما، گوشی را می‌گذارد. ولی مشکلش با شما حل نشده است، چون اصلا مشکلی وجود ندارد که حل بشود. بزرگ‌ترین مشکل‌ها آنهایی هستند که اصلا وجود ندارند. او باید زهرش را به حساب خودش بریزد، ولی نمی‌داند که شما چند مرحله بعد را هم در ذهنتان طراحی کرده‌اید. می‌گوید: منتظر شما هستن، ولی نمی‌دانم چه‌کار باید بکنیم. شما هم با لبخند و معصومیت به او حق می‌دهید و سرتان را به نشان این‌که هیچ کاری نمی‌توانید بکنید، تکان می‌دهید. حالا او از خر شیطان پایین آمده است و چهره مظلوم شما را شایسته ترحم می‌داند و از بالا دست به شما نگاه می‌کند. شما همه اینها را می‌دانید. می‌گوید: باشه. پس کیفتون رو باز کنین تا ببینم و برین داخل. ولی شما اصلا نباید بفهمید که او چه گفته است و کیفتان را به او ندهید و خودتان هم بازش نکنید. همچنان به چهره او نگاه می‌کنید و لبخند می‌زنید (لبخند در این مرحله از واجبات است)، چون آزاردهنده‌‌ترین تصویر زندگی‌اش را که برای ابد در تار و پودش جا خوش خواهد کرد، نشانش می‌دهید. می‌گوید: کیفتون رو باز کنین تا بازرسی شود. و شما که جمله به جمله شنیده‌اید، با تعجب می‌گویید: کیفم رو باز کنم؟ می‌گوید: بله. شما می‌گویید: نه کیوسک روبه‌رویی محل کار شما از دوستان قدیمی منه. اجازه بدین کیفم رو به اون بدم و بیام. پیش دوستتان می‌روید. کیفتان را به او می‌دهید و با لبخند بازمی‌گردید و مقابل میز آقای نگهبان می‌ایستید. نگهبان تاکنون چنین چیزی را ندیده است. مستأصل با سیگاری در دست از پشت میزش بلند شده و می‌گوید: آقا خواهش می‌کنم برین داخل، آقا خواهش می‌کنم. و شما تشکر را که نشانه ادب است، از یاد نبرید و از او تشکر کنید. تشکری که آن هم هیچ‌گاه از یادش نخواهد رفت. از نگهبانی رد می‌شوید و با اندوهی هزاران‌ساله با خود زمزمه می‌کنید: بی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر / که از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست.

حواسمان باشد به هر چیزی عادت نکنیم!

گاهی اوقات، تجربه‌های زندگی خود آدم، این‌قدر شبیه همین روزهای خودمان می‌شود و تعجب می‌کنم که چطور زندگی و فیلم و داستان، گاهی این‌قدر مرزهایش به یکدیگر شبیه می‌شود. یادم هست پدرم همیشه می‌گفت: گاهی اوقات که منظره غروب آفتاب، رنگ‌های محیرالعقولی را در آسمان نقش می‌زند، این‌قدر غیرطبیعی به نظر می‌آ‌ید که اگر نقاشی همین رنگ‌ها را در نقاشی‌اش به کار ببرد، متهم به غیرواقعی ترسیم‌کردن مناظر طبیعی می‌شود. حالا، حکایت همین اتفاق‌هایی است که در زندگی عادی ما می‌افتد و عجیب شبیه قصه‌ها می‌شود. بعد از سال‌ها (هشت سال) – که به نظرم خیلی زیاد می‌شود برای ندیدن آدمی که این همه عزیز است و این همه نزدیک است – برادرم از خارج از کشور، خیلی غیرمترقبه و ناگهانی به ایران آمد تا ما را ببیند. این‌قدر ذوق‌زده و خوشحال و گیج بودم که خودم، از این همه شور و هیجانی که بعد از مدت‌ها، برای اتفاقی حس کرده بودم، متعجب بودم.

این روزها برعکس همیشه زندگی‌ام، بهانه‌ها و شادی‌های کوچک، دیگر چندان غبارهای خستگی دلم را نمی‌تکاند. اما این بهانه یا این اتفاق چندان کوچک و کم نبود. فقط خیلی زیاد به تعجبم واداشت که چه‌طور ما انسان‌ها، می‌توانیم این‌قدر سریع به همه جور شرایطی عادت کنیم. به این که عزیزترین آدم‌های زندگی‌مان را نبینیم و بهانه‌های ساده و دهان‌پرکنی مثل وقت و کار و گرفتاری بیاوریم.

این‌که آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند، چیز چندان خوبی هم نیست. این روزها آمدن غیرمترقبه این مسافر عزیز، این درس را برایم داشت که عادت چقدر طعم چیزها را از بین می‌برد و چقدر برای از بین رفتن لحظات خوب انسانی و عاطفی بین ما آدم‌ها، بهانه‌های خوبی به دستمان می‌دهد؛ بهانه‌هایی که گاه، خودمان هم باورشان می‌کنیم. اما وقتی با اتفاقی غیرمترقبه مثل دیدن عزیزی پس از سال‌ها مواجه می‌شویم، می‌فهمیم که در همه این سال‌ها، با این بهانه‌ها خودمان را گول زده‌ایم.

این بار برای تمرین، پیشنهاد می‌دهم که کاغذ و قلمی جلوی خودمان بگذاریم و فهرست چیزهایی را که به مروز زمان برایمان عادت شده و نباید می‌شده و ما را از خصایص ویژه شخصیتی‌مان جدا کرده، بنویسیم. ببینیم در غبار روزمرگی و کار و فشارهای اجتماعی و اقتصادی چه چیزهای خوبی را از یاد برده‌ایم که نباید می‌بردیم. حتی شاید چیزهایی کوچک‌تر از دیدن عزیزی که راه دور است. چیزهایی مثل هفته‌ای یک بار خانه پدر و مادرمان دور هم بودن. یا این‌که حتی در یک خانه، هفته‌ای یک بار خودمان را ملزم کنیم به این‌که همه افراد خانواده لااقل در یک وعده غذایی هم که شده، یکی دو ساعتی وقت صرف کنیم و کنار هم، دور یک میز، دور یک سفره بنشینیم، نه این‌که در یک خانه اما در گوشه اتاقی سهم بشقاب تنهایی خودمان را صرف کنیم.

دیدن یک مسافر عزیز، برایم تلنگری بود تا یادم بماند هنوز هم می‌شود مواظب بود تا به هر چیزی عادت نکرد. متاسفانه زمان که می‌گذرد، سنگینی حوادث و اتفاقات، تشخیص آن‌چه را که گریزی از آن نیست و باید به آن عادت کنیم، از تشخیص آن‌چه که بهانه می‌آوریم که به آن عادت کرده‌ایم، مشکل می‌کند. برای همین در اتود این بار نوشتن و سواکردن عادت‌هایی که نباید به آنها تن داد، انتخاب کرده‌ایم.

خودم هم، همراه شما انجامش می‌دهم تا یادم بیاید که به چه چیزهایی هرگز نباید رنگ عادت بدهم. یادم بیاید که عادت طعم چیزها را از بین می‌برد. برایمان از تجربه‌هایتان و نوشتن عادت‌هایتان نامه بنویسید، همچنان از آن دو بخش دیگر امسال که قرارش را گذاشته‌ایم. من و برادرم قرار گذاشتیم که حواسمان باشد تا وقت و برنامه بگذاریم برای دیدن یکدیگر، برای با هم بودن، برای لحظه‌هایی که هرگز نباید عادت به نبودنشان کرد.

بازدید:۴۱۶۹۵۱

رتبه مقاله درگوگل:

خروج از نسخه موبایل