نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

زنان ناآور و شوهران معتاد

زنان ناآور و شوهران معتاد

زنان ناآور و شوهران معتاد

«ونک، ونک دو نفر. ونک آقا؟»، «نه خانم!» چند قدم جلوتر اما خم می‌شود تا به آن یکی راننده تاکسی که برایش بوق زده، مقصدش را بگوید: «ونک؟» راننده‌ای که با عینک طبی بزرگش، وقتی هنوز راننده تاکسی‌های زن تعدادشان چندان زیاد نبود، در همین خیابان‌ها مشغول کار بود و هنوز هم در حال فعالیت است و لقمه نانی برای تامین معاش زندگی‌اش در می‌آورد.

تصویر یک راننده تاکسی زن انگار هنوز هم برای آدم‌ها، تصویر غریبی است با این تفاوت که شاید حالا تعداد مردان یا حتی زنانی که با دیدن یک راننده تاکسی زن راهشان را کج می‌کنند تا با ماشین یک «مرد» به مقصدشان برسند، کمتر شده باشد. این را می‌توانی از زبان بسیاری از راننده تاکسی‌های زن بشنوی. راننده‌هایی که حداقل یک بار در طول دوران رانندگی‌شان و جابه‌جاکردن مسافر، شنونده متلک‌هایی از طرف مسافرها بوده‌اند. این روزها شغل رانندگی تاکسی و اتوبوس دیگر برای یک زن، در آن سوی آب‌ها غیر عادی نیست، اما در سرزمین قدیمی خودمان، زنانی را می‌بینیم که با همه سختی‌ها و ناامنی‌های این شغل، کنار می‌آیند یا سعی می‌کنند کنار بیایند. زنانی که اگر پای حرف‌هایشان بنشینی، متفاوت با جمله‌های همیشگی، متفاوت از عشق به کار برایت حرف می‌زنند.

***

وقتی سوار ماشینش می‌شوی، اولین چیزی که توجهت را جلب می‌کند، چهره شکسته‌ و در عین حال مهربانش است. از آن راننده‌هایی است که با لهجه دوست داشتنی شمالی‌اش، جوری با مسافرها گرم صحبت می‌شود که آنها گذر زمان را احساس نمی‌کنند. هرچند داستان زندگی سختش در نیم ساعت فاصله بین مبدأ و مقصد خلاصه نمی‌شود، اما دوست هم ندارد از سختی‌های زندگی خصوصی‌اش آن طوری که مشتاق حرف‌زدن نشان می‌دهد، صحبت کند. این زن که نامش بنفشه است، چهار سالی است در آژانس کار می‌کند. با ماشین تقریبا قدیمی‌اش که می‌گوید: «شوهرم سه، چهار بار باهاش تصادف کرده.» و مانتو و مقنعه مشکی‌ که همراه همیشگی این چهار سال او بوده‌اند.

به او می‌گوییم که می‌خواهیم یک مقاله تهیه کنیم و از او می‌خواهیم تا جایی که می‌تواند از سختی‌های زندگی‌اش برایم بگوید و از زحماتی که در طول این چند ساله کشیده، تا ما هم در این مقاله یادداشت کنیم تا کسانی که می‌خوانند، تجربه‌ای کسب کنند و قدر لحظات خودشان را بیشتر بدانند. او به ما می‌گوید اگر بخواهم تمام سختی‌ها و رنج‌هایی را که کشیده‌ام را برایتان تعریف کنم، باید چند روز وقت بگذارید و در یک مقاله جا نمی‌شود.

بعد از کمی صحبت، از  او می‌خواهیم تا جایی که می‌تواند برایمان صحبت کند و بگوید که چه زحماتی کشیده است. کمی بعد از حرکتمان و پرسیدن همراه با لبخند این سوال که: «خب! کجا بریم؟» شروع به حرف زدن می‌کند: «راستش را بخواهید کار توی این آژانس را به واسطه شوهرم پیدا کردم. چهار سال پیش اینجا کار می‌کرد، اما معتاد شد و عذرش را خواستند. همان موقع‌ها که معتاد شده بود، چهار بار با این ماشین تصادف کرد.»

ماشینش قدیمی به نظر می‌آید، صداهای عجیب و غریبی هم می‌دهد که لابد به خاطر تصادف‌هایی است که بنفشه خانم تعریف می‌کند. می‌گوید از چند سال پیش که گواهینامه گرفته تا امروز یک بار هم تصادف نکرده است. بعد از تصادف‌های همسرش و بیشترشدن اعتیاد او بوده که ماشین را می‌گیرد و خودش به استخدام این آژانس در می‌آید.

بالای شهر، پایین شهر

بنفشه خانم ۴۴ سال دارد، اما ظاهرش شکسته‌تر نشان می‌دهد. سوم راهنمایی در شهرشان ازدواج کرده و با همسرش به تهران آمده‌اند. بعد از ازدواج هم دیگر درسش را ادامه نداده. وقتی از همسرش که حالا گرفتار اعتیاد شده حرف می‌زند، لحنش به کلی تغییر می‌کند و انگار دوست ندارد خیلی روی این مسئله متمرکز شود. می‌پرسم در این چهار سال رابطه‌تان با هم تغییری کرده؟ اصلا رابطه‌تان چطور است؟ لبخند تلخی می‌زند و نگاهش را از روبه‌رو می‌گیرد و به من می‌دهد: «ما که رابطه‌ای نداریم. توی یک خانه هستیم، اما رابطه‌ای نداریم. او کاملا بی‌کار است و وقتش را با دوستانش می‌گذارند.» رسیده‌ایم نزدیکی‌های درکه که می‌گوید: «دو تا دختر دارم. دختر بزرگم ازدواج کرده و دختر کوچکم ۱۳ ساله است و درس می‌خواند. من تا ساعت سه و چهار کار می‌کنم، اما وقتی دخترم به خانه می‌آید، خانه نیستم. کل این چهار سال را وقتی به خانه می‌آید، تنهاست. اعتراض هم می‌کند طفلک! اما خب چاره‌ای ندارم. خرج خانه ما هم از همین ماشین و رانندگی من در می‌آید.»

اعتیاد؛ که همه آن را بلایی خانمان‌سوز می‌دانند، اما روز به روز تعداد مبتلایان به آن بیشتر می‌شود، همسر بنفشه خانم هم گرفتارش شده و به خاطر آن شغلش را از دست داده و انگار دارد رابطه‌ با فرزندش را هم از دست می‌دهد. «این طوری نیست که چون همسرم بی‌کار است، در خانه بماند و از دخترمان مراقبت کند. دخترم می‌گوید من دوست دارم در خانه با بابا تنها باشم. یک وقت‌هایی که دست دوست‌هایش را می‌گیرد و به خانه می‌آورد، به من می‌گوید این طور وقت‌ها بابا خانه نباشد. برای همین وقتی ظهرها به خانه می‌آید، شوهرم هم نیست و با دوست‌هایش می‌روند دنبال همین کارهایشان!»

فکر می‌کنم نکند کنار مشکلات زندگی خصوصی بنفشه خانم، وقتی کارش را شروع کرده، عکس‌العمل مسافرانی که به دیدن راننده زن عادت ندارند، عذاب دو برابری برایش شده باشد. «نه. عکس‌العمل‌ها از اول هم خوب بودند. می‌دانید من اینجا را انتخاب کردم به این دلیل که بالای شهر است و آدم‌هایش بهتر از آدم‌های محله‌های پایین شهر به من نگاه می‌کنند. توی این چهار سال عکس‌العملی که خیلی بد باشد از مسافرانم ندیده‌ام. حالا هم که ساکنان اینجا من را می‌شناسند و خدا را شکر اصلا مشکلی به آن صورت ندارم.» اما بعد از گفتن این جمله‌ها مکثی می‌کند و خاطره‌ای یادش می‌آید: «البته یادم می‌آید یک سال زمستان برف خیلی سنگینی می‌بارید و من در راه برگشتن به خانه بودم. آقایی را دیدم که با دسته‌ای پرونده زیر بغلش و بدون چتر کنار خیابان منتظر تاکسی است. دلم سوخت و سوارش کردم. کمی بعد ازم پرسید شما از من خوشتان آمده که سوارم کرده‌اید؟ خیلی عصبانی شدم. زدم کنار و گفتم کرایه را بگذار روی صندلی و پیاده شو. اگر با این متلک‌ها روبه‌رو شوم، سریع کنار می‌زنم و پیاده‌شان می‌کنم. انگار دوره و زمانه‌ای شده که باید به دلت بگویی برای کسی نسوزد.»

دل‌سوزی و مهربانی بنفشه خانم فقط مختص آن آقای ایستاده زیر برف نبود و نیست. او سرویس خصوصی و مخصوص یک کودک معلول بتدایی هم هست. وقتی از او حرف می‌زند، لبخند از لب‌هایش کنار نمی‌رود: «خانواده این بچه از طریق کسی من را پیدا کردند و تماس گرفتند. من هم قبول کردم که سرویس خصوصی او باشم. مامانش می‌گوید چون تو زنی خیالم از بابت امنیت او که معلول هم هست راحت است. گاهی برای کمک خرج، سرویس مدرسه هم می‌شوم. اما از خانواده این بچه با این‌که وضع مالی خوبی هم دارند پول کمتری می‌گیرم. دلم برایش می‌سوزد. کلی هم رفیق شده‌ایم و در مسیر با هم حرف می‌زنیم. من را بغل می‌کند و دوستم دارد.» این کمتر دستمزد گرفتن در حالی است که بنفشه خانم باید وقت سوار شدن و پیاده شدن آن کودک، کمکش کند و دستش را بگیرد و به ناظم مدرسه تحویل دهد. اما انگار بیشتر این کار را برای علاقه‌اش به این کودک انجام می‌دهد. او در این آژانس بیمه نیست و بیمه ماشین هم با خودش است. ۸۰ درصد دستمزد به خودش تعلق می‌گیرد و ۲۰ درصد باقی مانده به آژانس می‌رسد. می‌گوید تا امروز به خاطر زن بودنش مورد تبعیض همکاران و رئیس آژانس قرار نگرفته است: «خدا رو شکر پولی که در می‌آورم و کمک‌هایی که مسافرهای آشنایم می‌کنند، خرج زندگی را در می‌آورد. نه شوهرم و نه خانواده‌اش به کار کردن من ایراد نمی‌گیرند. تو بگو چه ایرادی وقتی یک قران هم خرج خانه نمی‌کند؟»

رانندگی از روی اجبار

علاقه به کار بخش مهمی از زندگی آدم‌هاست. خیلی‌ها خوشبختی را در این می‌دانند که آدم به کارش علاقه‌مند باشد و آن را با عشق انجام دهد. اما این روزها با وضعیت اقتصادی بیشتر خانواده‌ها، انگار علاقه به کار جایگاهش را از دست داده و اگر کار درستی نیازهای مادی خانواده را برطرف کند، قابل انجام است؛ چه دوستش داشته باشی چه نه. این است که وقتی بحث «علاقه به کار» پیش می‌آید، بنفشه خانم شانه بالا می‌اندازد که: «نه، در کار کردن من علاقه و انتخاب معنی نداشت. چشم باز کردم، دیدم راننده‌ام و در حال بالا و پایین کردن خیابان‌ها. من دلم می‌خواست شغلی داشته باشم که ساعت کاری مشخص و معینی داشته باشد و بدانم چه وقت می‌روم و برمی‌گردم. رانندگی به من احساس امنیت نمی‌دهد. ممکن است سرویسی طول بکشد و من ساعت پنج و شش به خانه برسم. این‌جوری همیشه باید نگران دخترم که در خانه تنهاست باشم و خب او هم اذیت می‌شود.» بنفشه خانم مرتب با دختر کوچکش تلفنی حرف می‌زند و از وضعیت درسی او هم راضی است. می‌گوید: «خدا را شکر بچه‌ای نیست که برای درس خواندن کسی را بالای سرش بخواهد. درسش خیلی خیلی خوب است.»

بنفشه خانم نمی‌گذارد این اجبار در رانندگی خیلی هم اذیتش کند. با مسافرهایش دوست است و خیلی‌هایشان فقط با او به این طرف و آن طرف می‌روند. موبایل مشکی کوچولویش که جلوی صفحه کیلومتر شمار ماشینش است، دائم زنگ می‌خورد و عده‌ای پشت خط از او می‌پرسند می‌تواند فلان ساعت به دنبالشان برود یا نه. تلفن آخر را که قطع می‌کند، با لبخند می‌گوید: «با مسافرهای ثابتم چند باری هم مسافرت رفته‌ایم. خارج از شهر هم می‌برمشان.» فکر می‌کنم چقدر مسافرت رفتن با یک زن مهربان شمالی که خودش می‌گوید دست‌پخت خوبی هم دارد، خوب است، مخصوصا اگر یک میرزاقاسمی مهمانمان کند.

وقت پیاده شدن با کلی اصرار هم حاضر نمی‌شود کرایه بگیرد و با لبخندی مهربان خداحافظی می‌کند. بعد از خداحافظی می‌پرسد: «راستی توی این مقاله اسم‌ منو می‌نویسید؟» می‌پرسم: «خودتان چه جوری دوست دارید؟» می‌خندد و می‌گوید: «اسم اصلی من بنفشه است، اما مرضیه صدایم می‌کنند. از بچگی این‌جوری بوده. دلیلش را هم نمی‌دانم.»

بازدید:۴۰۳۲۱۳

رتبه مقاله درگوگل:

خروج از نسخه موبایل