نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

سایت مشاوره خانواده:امید به آینده و فرداهای زندگی

سایت مشاوره خانواده:اميد به آينده و فرداهاي زندگي

سایت مشاوره خانواده:اميد به آينده و فرداهاي زندگي

دختر بچه ۱۰-۱۱ ساله‌ای کنار استخر نشسته، تخته شاسی را روی زانو‌هایش گذاشته و مدادرنگی‌اش را روی کاغذ فشار می‌دهد، کمی سرش را کج می‌کند، روسری‌اش را پشت گوش می‌زند و به کاغذش خیره می‌شود. انگار راضی شده است. برای همین لبخند می‌زند، از جا بلند می‌شود و با فریاد «خاله مهتاب، خاله مهتاب» در حیاط دنبال مهتاب می‌گردد تا نقاشی‌اش را به او نشان دهد، از «خاله»‌اش یک آفرین بشنود و خیالش راحت شود که نقاشی را درست کشیده است. این‌جا حیاط سفارت اسلوونیاست که وقتی وارد آن می‌شوی، در هر گوشه حیاط گروهی کودک را می‌بینی که دور یک نفر جمع شده‌اند و کاری انجام می‌دهند؛ گروهی نقاشی می‌کشند، گروهی گیتار می‌زنند و آواز می‌خوانند، گروهی عکاسی می‌کنند، گروهی با صدای بلند دیالوگ‌هایی را که افشین هاشمی دستشان داده حفظ می‌کنند و گروهی با دست و بال گِلی، مجسمه‌های بامزه می‌سازند. در نگاه اول می‌توانی مهتاب را بین آن‌ها پیدا کنی. او همان‌طور که حواسش به برگزاری کلاس‌ها و پیشرفت بچه‌ها در نقاشی کشیدن و بازیگری و… است، می‌داند کدام یک از بچه‌ها ناهار خورده‌اند و کدام یک نه. و باید برای دخترک ۱۲ ساله‌ای که ناهار نخورده سر کلاس نشسته و ساندویچ دوست ندارد، نان تست آماده کند تا او بتواند نان و پنیری را که دوست دارد بخورد.

سفارت اسلوونیا در روزهای گرم آخر خرداد، میزبان سه روزه «کارگاه هنری»‌ای شد که ایده آن در ذهن حبیب شکل گرفت و باید از روزی که او دو کودک افغان را در یکی از کارگاه‌های خیریه کرج دیده بود و فکر کرده بود بااستعدادند، یک سال و نیم می‌گذشت تا با همراهی و حمایت مهتاب به این کارگاه سه روزه برسند و به ۵۰ کودک ۱۰ تا ۱۶ ساله پناهنده عکاسی، سفالگری، موسیقی، نقاشی و بازیگری یاد بدهند. در این گشت و گذار سه ساعته ما را همراهی کنید تا به گوشه‌گوشه حیاط برویم، کارگاه‌های مختلف را ببینیم، حرف‌های مهتاب و حبیب را درباره این کارگاه بشنویم و جواب سوال‌هایمان را بگیریم.(افسردگی)

شاید بدانید که بیستم ماه ژوئن روز جهانی حمایت از پناهندگان است و برای همین برگزارکنندگان کارگاه همین روز‌ها را بهانه خوبی برای برپایی آن دیدند. هرچند حبیب در سفر بود، خانم ملکی از همکاران UNHCR برایمان توضیح می‌دهد: «این پیشنهاد از طرف آقا حبیب مطرح شد، مهتاب خانم  از آن حمایت کردند و ما هم استقبال کردیم. قرار شد گروه‌های هنری کوچکی تشکیل دهیم و معلم‌های این رشته‌های هنری هم لطف کردند و آمدند. نیت ما این است که بگوییم این پناهندگان استعدادهای خوبی در زمینه‌های مختلف دارند.

بنابراین ما با یک سری سازمان‌های غیردولتی و ان. جی. او‌ها شبیه خانه کودک شوش در تماس بودیم تا بچه‌هایی را که می‌شناسند و در زمینه‌های مختلف با آن‌ها کار می‌کنند به ما معرفی کنند. تا این‌جا شنیده‌ام کسانی هستند که استعدادهای بسیار خوبی دارند. البته تعداد کسانی که ما این‌جا به آن‌ها آموزش داده‌ایم، به نسبت جمعیت پناهندگان کم است. ما آن‌ها را به شکل «رندم» انتخاب کردیم و پیاممان این است که پناهندگان هم استعداد دارند و می‌توانند از این فرصت‌ها استفاده کنند. ضمن این‌که می‌خواهیم از کسانی که دوست دارند در این زمینه‌ها به ما کمک کنند، دعوت به همکاری کنیم. چون مسئله اساسی بچه‌ها، سختی‌های مالی است. بنابراین رفتن به کلاس کسانی که بنام هستند برایشان مقدور نیست. ولی ممکن است آن‌ها زمانی بخواهند کار خیرخواهانه انجام دهند که می‌توانند با ما یا با عزیزان دیگری که با ما در ارتباط هستند، تماس داشته باشند.»

کارگاه نقاشی:

رنگ‌های شاد، بچه‌های خوشحال

اول به اتاقی می‌رویم که کارگاه نقاشی در آن برگزار می‌شود. بچه‌ها دورتادور یک میز نشسته‌اند و مشغول نقاشی کشیدن هستند. استادشان سحر رحمانی است که با حوصله تک‌تک کار‌ها را نگاه می‌کند و اشکال‌های بچه‌ها را می‌گیرد. با نگاه اول فکر می‌کنید نقاشی‌ها خیلی خوب هستند. یعنی سه روزه این‌قدر پیشرفت کرده‌اند؟ مهتاب  که با دائم در حال رفت‌وآمد بین پنج کلاس است و به همه بچه‌ها سر می‌زند، برایم توضیح می‌دهد: «این‌جا فضای عجیبی است. کارهای بچه‌ها عالی هستند. یعنی در سه روز… مثلا یک نفر بین بچه‌ها بود که استاد‌ها از روز اول به ما گفتند این بچه در تمام سال‌هایی که نقاشی کشیده، تنها یک شکل را می‌کشد. شکل خیلی عجیب و غریبی هم بود. اما از دیروز، یعنی روز دوم کارگاه طرح دیگری کشید. روز اول هم خیلی سخت ارتباط برقرار می‌کرد، اما از دیروز حسابی با همه ما دوست شده و ارتباط برقرار می‌کند. دلم می‌خواهد الان نقاشی‌هایش را ببینی… در این سه روز ما کار خاصی هم نکردیم، اما ببین این فضا چقدر می‌تواند بچه‌ها را رام و آرام کند.»

کارگاه موسیقی:

سرزمین من، خسته خسته از جفا…

اتاقی که بچه‌ها در آن مشغول نقاشی کشیدن هستند، رو به حیاط است و پشت سر آن‌ها، داخل اتاق یک میز ناهارخوری وجود دارد. دور تا دور میز، ۱۰-۱۱ نفر پیش آقای داوودی نشسته‌اند که به آن‌ها آواز و موسیقی یاد می‌دهد. خود آقای محسنی از سرپرست‌های یکی از ان. جی. اوهای حمایت از کودکان پناهنده است و در حوزه موسیقی کودکان کار می‌کند و شاید برای همین است که این‌قدر باحوصله بچه‌ها را راهنمایی می‌کند تا بفهمند شکل درست گیتار دست گرفتن چگونه است. به یکی از بچه‌ها که گیتار در دست دارد، می‌گوید: «لا بزن» دارند نت‌ها را با هم تمرین می‌کنند که مهتاب به جمعشان اضافه می‌شود و می‌گوید: «یک ساعت دیگر که هوا خوب شد، بیایید توی حیاط و هوا عوض کنید…» یکی از بچه‌ها به سمت او می‌دود و مهتاب  بغلش می‌کند: «بارون، بارونه که می‌خوندی خیلی قشنگ بود‌ها» دختر خوشحال می‌شود. بعد از چند دقیقه دسته‌جمعی به حیاط می‌روند و زیر یک درخت تمرین‌هایشان را ادامه می‌دهند. آقای محسنی بچه‌ها را رهبری می‌کند، همه زیر یک درخت می‌ایستند و شروع به زدن و خواندن می‌کنند: «سرزمین من، خسته خسته از جفایه…» و چند آهنگ دیگر. با آواز و گیتار زدنشان حسابی حال و هوای حیاط را عوض کرده‌اند و صدای خنده و کل‌کل‌هایشان حیاط را پر کرده است.سایت مشاوره خانواده

کارگاه بازیگری:

جهان جای بهتری بود اگر همه فیلم و تئا‌تر می‌دیدند

کارگاه بازیگری افشین با بچه‌ها، پایین پله‌ها برگزار می‌شود. جایی که چند صندلی گذاشته‌اند، بچه‌ها روی آن‌ها نشسته‌اند و قرار است دیالوگ‌هایشان را تمرین کنند. اما قرار نیست بچه‌ها این‌جا سه روزه بازیگری یاد بگیرند، چون افشین توضیح می‌دهد: «تصور من این بود که در سه روز هیچ کس بازیگر نمی‌شود و علم بازیگری را نمی‌آموزد. تنها می‌خواستم به کاذب یا صادق بودن علاقه‌شان برسند. به این دلیل که شاید نصف آدم‌های جهان دوست داشته باشند بازیگر شوند. برای همین من مقوله بازیگری را (به این معنا که بخواهیم بازیگر شویم) کنار گذاشتم. یک چیز را می‌دانستم که ممکن است این‌ها بازیگر نشوند، اما می‌توانند مخاطب باشند. همین الان هم گاهی به شکل اتفاقی در تلویزیون و گاهی به شکل انتخابی در سینما مخاطب هستند. البته هیچ کدام از این بچه‌ها تا حالا تئا‌تر ندیده‌اند. در نتیجه برای هر کدامشان یک دی‌وی‌دی تئا‌تر آوردم. بعد هم راجع به این مقوله حرف زدم که چرا ما بازیگر‌ها را دوست داریم، سینما اصلا چی هست؟ چرا فیلم می‌بینیم؟ چرا خواب دیدن را دوست داریم؟ و… تکه‌های اجرایی هم داشتیم. مثل این‌که جایی را خیال کنیم و جزئیات این خیال را بسازیم تا آن را بهتر ببینیم و…» بچه‌ها ناهار خورده می‌آیند تا به تمرین اجرایشان برسند. چون امروز اختتامیه است و آخر کارگاه همه بچه‌ها و کارگاه‌ها می‌خواهند کار‌هایشان را جلوی بقیه اجرا کنند و جایزه بگیرند. افشین اول از درس و مشق‌ها و معدل‌هایشان می‌پرسد و بعد برایشان متنی را که باید اجرا کنند، اجرا می‌کند. متن درباره سینما و تئا‌تر است و این‌که اگر همه آدم‌ها کتاب می‌خواندند و فیلم و تئا‌تر می‌دیدند، جهان جای بهتری برای زندگی می‌شد. کمی تمرین می‌کنند و به حیاط می‌روند و در باغچه به تمرین کردن ادامه می‌دهند. یکی از بچه‌ها به افشین می‌گوید: «بچه‌ها جاشون رو عوض کنن؟» و جوابی جدی می‌گیرد: «تو می‌تونی کارگردان بشی‌ها.» دختر می‌خندد و خجالت می‌کشد. انگار از تصور کارگردانی کردن هم خوشحال است.

افشین می‌گوید: «نخند بابا، جدی می‌گم.» دختر که خجالت کشیده، جواب می‌دهد: «ته آرزوی هر بازیگری اینه که کارگردان شه دیگه.» و بعد وقتی از افشین با خنده می‌شنود: «کلا ما رو زیر سوال بردی دیگه!» سعی می‌کند به قول خودش «سوتی»‌اش را یک جوری جمع کند و آخر هم نمی‌تواند. بعد می‌فهمم ۱۶ سالش است، از طرف خانه کودک شوش معرفی شده و خیلی دوست دارد بازیگر شود: «من از بچگی به کلاس‌های بازیگری می‌رفتم و یک بار هم نقش یک طوطی را در تئا‌تر بازی کردم و تلویزیون هم پخش کرد. اما چون پدرم فوت کرده و هزینه کلاس‌ها زیاده، صبر می‌کنم تا کلاس‌های این شکلی و رایگان برگزار شه. الان هم از آقا افشین چیزهای خیلی خوبی یاد گرفتیم و خیلی خوش گذشته.»

کارگاه سفالگری:

حس خوب آفرینش

انتهای حیاط، زیر سایه یک درخت خانم صفاری با چهار بچه دور یک میز نشسته‌اند و از مجسمه‌های گِلی روی میز می‌توان فهمید سفالگری یاد می‌گیرند. خانم صفاری همان طور که یک مجسمه آدم می‌سازد، تعریف می‌کند کارهای بچه‌ها خیلی خوب بوده و ما هم می‌توانیم نتیجه‌اش را روی میز ببینیم: «این کار بیشتر به تمرین و تکرار و پشتکار نیاز دارد. برای همین نمی‌توانیم بگوییم در این سه روز به آن‌ها سفالگری یاد می‌دهیم. تکنیک‌هایی هم دارد که ما به بچه‌ها آموزش می‌دهیم اما خود بچه‌ها باید بعد‌ها این کار را ادامه بدهند.

من می‌خواستم در این کارگاه به بچه‌ها یاد بدهم با همین گِلی که می‌توانید با آن یک قابلمه درست کنید، پیکره انسان هم می‌توانید درست کنید که با برنز تبدیل به یک مجسمه شود. دلیل این‌که جلوی خودشان کار می‌کنم هم همین است. این سه روز فقط یک تلنگر کوچک است.» خانم صفاری مجسمه گِلی‌اش را می‌سازد، امضا می‌کند و در انتهای برنامه آن را به نفع بچه‌ها می‌فروشند.

کارگاه عکاسی:

با دقت نگاه کن

گوشه دیوار یک لپ‌تاپ روی زمین است که حمید روبه‌روی آن نشسته و بچه‌ها دورش حلقه زده‌اند. کارگاه عکاسی همین‌جاست. جایی که حمید عکس‌های بچه‌ها را نگاه می‌کند و درباره‌شان حرف می‌زند. حمید البته توضیح می‌دهد که در این سه روز حتی نمی‌شود چندان وارد مقدمات عکاسی هم شد: «سعی کردم این سه روز، بچه‌ها را نسبت به عکاسی کنجکاو و علاقه‌مند کنم و چیزهایی کلی درباره عکاسی بگویم تا فقط با آن آشنا شوند. بعضی از بچه‌ها نگاه‌های به شدت خوبی در عکاسی داشتند و استعدادهای عجیبی هستند. برای همین خیلی محدودشان نکردم و حتی گفتم از هرچه دوست دارند عکس بگیرند تا احساسشان درگیر عکاسی شود.» بچه‌ها گوشه گوشه حیاط دوربین در دست دارند و در حال عکس و فیلم گرفتن هستند. بیشتر دوست دارند با «خاله مهتاب» عکس بگیرند. بعضی‌هایشان هم به یکی دیگر وظیفه داده‌اند تا از آن‌ها عکس بگیرد. برای همین صدای دختربچه‌ای وسط حیاط بلند می‌شود که روی زمین نشسته و داد می‌زند: «ای بابا، خسته شدم خب! بستونه دیگه!»

وقتی که بچه‌ها خوب تمرین‌هایشان را انجام دادند، مهمانان برای اختتامیه در حیاط کنار هم جمع شدند تا اجرای آن‌ها را ببینند و از مربی‌هایشان تقدیرشود. آثار بچه‌های سفالگری و نقاشی برای فروش روی میزی قرار داده شده بود. و بچه‌های آواز که از ساعت‌ها پیش داشتند تمرین می‌کردند، آواز نهایی‎شان را دسته جمعی برای همه اجرا کردند. بچه‌های تئا‌تر هم که ما به خاطر حضور در کلاسشان برای دهمین بار بود که دیالوگ‌هایشان را می‌شنیدیم، داستانشان را به گرمی و همان‌طور که تمرین کرده بودند، برای حضار اجرا کردند.

وقتی برنامه تمام شد، همگی برای یک عکس دسته جمعی پرانرژی روی چمن‌های باغ گرد «خاله مهتاب»شان جمع شدند و از صمیم قلب لبخند زدند تا خاطره این سه روز را ثبت کنند. خاطره‌ای که می‌توانستی از چشمان تک‌تکشان بخوانی که تا همیشه در قلب‌هایشان حک شده است.

حبیب:

یک سال و نیم پیش که دو کودک افغان را در کارگاهی در کرج دیدم، فکر کردم چقدر بااستعداد هستند و خیلی‌هایشان به خاطر معذوریت‌های مالی و اجتماعی و… نمی‌توانند علاقه‌ها و استعداد‌هایشان را دنبال کنند. فکر کردم برگزاری کارگاهی به این شکل و ادامه دادن مستمر آن اتفاق خوبی خواهد بود. اما به خاطر محدودیت‌ها و… این ایده یک سال و نیم معلق ماند تا این اواخر که دوباره بحث مهاجران افغان مطرح شد. البته بحث من فقط درباره کودکان مهاجر نبوده و نیست. بلکه می‌خواهیم با کودکان ایرانی هم که به هر دلیلی نمی‌توانند خلاقیت‌ها و استعدادهای هنری‌شان را دنبال کنند – مخصوصا کودکان کار- هم کار کنیم. اول می‌خواستیم یک کارگاه یک‌ماهه برگزار کنیم و نتایج کارگاه را در انتها به شکلی عرضه کنیم، اما نشد. بعد از صحبت با مهتاب خانم، سفارت اسلوونیا (به این دلیل که پیش از این هم سابقه برگزاری یک کارگاه داشت)، به ما پیشنهاد شد و ما دیدیم امکانات خوبی برای شروع دارد.

برای همین از ایده اولیه که برنامه مفصل‌تری بود، به کارگاه سه روزه‌ای رسیدیم که فکر کردیم بهتر از هیچی است و از بین تمام این بچه‌ها اگر یکی دو نفرشان هم با حال بهتری از خواب بیدار شوند، کافی است. اساتید هم بسیار لطف کردند و همگی در اولین بحثی که داشتیم، پذیرفتند و آمدند و فکر می‌کنم در این بین، اساتید بیشترین از خودگذشتگی و کمک را به ما کردند. همین‌طور بقیه دوستان همراه. و به نظرم شروع بسیار خوبی هم بود. بعد از این پی‌گیری خواهیم کرد که حتی در شهرستان‌ها هم این برنامه را ادامه دهیم؛ با همه کودکان. استمرار این برنامه بستگی به بودجه و همراهی‌ها و… دارد. من دوست ندارم این اتفاق در حد یک حرکت نمادین باقی بماند و می‌خواهم بیش از هرچیز استعدادیابی اتفاق بیفتد و این حرکت مستمر باشد. این کارگاه سه روزه هم برنامه‌ای برای شروع بود تا این اتفاق سر و شکلی بگیرد و امیدوارم ادامه پیدا کند.

بازدید:۴۲۰۳۲۱

رتبه مقاله درگوگل:

خروج از نسخه موبایل