نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

مشاوره خانواده:چند تجربه پراکنده از شب

مشاوره خانواده:چند تجربه پراکنده از شب

مشاوره خانواده:چند تجربه پراکنده از شب

هر چقدر هم خودمان را دلداری بدهیم که این‌ها همان خیابان‌ها و کوچه‌هایی هستند که در طول روز، هزار بار از آن‌ها رد می‌شویم، باز هم شب که می‌شود، دلشوره می‌افتد به جان آدمیزاد. نمی‌دانم تقصیر صفحه حوادث روزنامه‌هاست که دائم داستان‌های واقعی می‌نویسند و توی دلمان را خالی می‌کنند یا این قصه‌های تخیلی قدیمی که باعث می‌شود آدم‌ها را به شکل خون‌آشام‌هایی ببینیم که با غروب خورشید توی شهر ول می‌شوند و دنبال طعمه دندان‌گیری می‌گردند و آفتاب نزده، جل و پلاسشان را جمع می‌کنند و به کنج تاریک خانه‌هایشان می‌خزند. هر چه که هست، شب‌ها چهره شهر عوض می‌شود و کمتر کسی پیدا می‌شود که لااقل یک خاطره دلهره‌آور از شب نداشته باشد.

برای این‌که تنها پای تجارب گذشته وسط نباشد، توی تاریکی شب، از میدان امام خمینی تا راه‌آهن را قدم‌زنان رفتیم و از تجربه‌های قدیم و جدیدمان برایتان نوشتیم و از تفاوت نگاهی که زن‌ها و مرد‌ها به شب و وقایعش دارند. تفاوت‌های زیرجلدی که شاید یک مرد کمتر بتواند درکش کند.آدرس مرکز مشاوره خانواده

تجربه زنانه:

ساعت ۹، خیابان شوش

موش مرده کنار ایستگاه اتوبوس را که می‌بینم، دلم هری می‌ریزد پایین. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم تا فریاد خاموشم را در نطفه خفه کنم. آن وقت شب حاضرم قسم بخورم که دیدن موش مرده نمی‌تواند خوش‌یمن باشد. از صندلی یخ‌زده ایستگاه فاصله می‌گیرم و هر چه دعا بلدم، توی دلم می‌خوانم. دودلم این ایستگاه نیمه‌متروک را ترک و تا میدان راه‌آهن را پیاده گز کنم یا هم‌چنان توی ایستگاه بمانم به امید اتوبوسی که لابد خدا باید شخصا از آسمان بفرستد. به اتوبوس‌های زمینی که بی‌توجه به ایستگاه، خالی و سریع از برابرم عبور می‌کنند که امیدی نیست. همین طور ایستاده‌ام که مرد جوانی از کنارم رد می‌شود. زیپ کاپشن چرمی‌اش را تا بالا کشیده و وقتی از کنارم می‌گذرد، چیزی می‌گوید که صدایش توی هیاهوی باد و ماشین‌های در حال گذر گم می‌شود. برمی‌گردم ببینم حرف حسابش چیست و چیزی دستگیرم نمی‌شود. فقط می‌فهمم لابد به خیال خودش تکه بانمکی انداخته که همین طور با نیش باز وراندازم می‌کند و سرش را هم که می‌چرخاند، باز از گوشه چشم من را می‌پاید. این وقت شب، چیزی که زیاد شنیده می‌شود، همین متلک‌های ریز و درشت است. منتظر اتوبوس نیست. این را از صحبت‌های تلفنی‌اش می‌فهمم و موتور دو ترکه‌ای که چند دقیقه بعد ظاهر می‌شود و پسر جوان ترک سوم را هم اشغال می‌کند.

تصمیمم را می‌گیرم و دل به تاریک روشن پیاده‌رو می‌زنم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته‌ام که صدای موتور را پشت سرم می‌شنوم. از ایستگاه اتوبوس فاصله گرفته‌ام و راه برگشتی نیست. نزدیک میدان، چند تا اغذیه‌فروشی و مهمان‌پذیر هست و مسافرهای خسته و ساک به دست، خلوت خیابان را برهم می‌زنند، ولی از آن‌ها هم فاصله دارم. من مانده‌ام و کرکره پایین مغازه‌ها. سرعتم را بیشتر می‌کنم، پاهایم بی‌حس شده‌اند. نمی‌دانم این منم که راه می‌روم یا موزاییک‌ها هستند که از زیر پایم لیز می‌خورند و من فقط درجا می‌زنم. موتوری گازش را می‌گیرد و نزدیک پایم کند می‌کند، موش مرده کار خودش را کرده، همان پسر توی ایستگاه اتوبوس است. اصرار می‌کند که بایستم. جوابش را نمی‌دهم و امیدوارم زودتر به میدان برسم. موتور جلو می‌زند و عرض پیاده‌رو را سد می‌کند. اگر صدای عبور ماشین‌ها نباشد، توی سکوت و خلوت پیاده‌رو حتی می‌شود صدای نفس پشه‌های سرمازده را شنید، چه برسد به نفس‌های سنگین من که به شماره افتاده‌اند. «ببین خانوم من فقط قصدم آشناییه، می‌شه با هم آشنا بشیم؟» صدای خودم را از کیلومترها دورتر می‌شنوم. «نه آقا خیلی ممنون من علاقه‌ای به آشنایی ندارم.» احساس می‌کنم این ادب نجاتم می‌دهد. تقریبا مطمئنم سر و صدای اضافه، مرد موتورسوار را تبدیل به اژدهایی می‌کند که سه سر و سه دم زهرآلود دارد و ظرف چند ثانیه نفله‌ام می‌کند. لبخند می‌زند و می‌گوید که مزاحم نمی‌شود. چه اژدهای مأخوذ به حیایی! با نگاهم مسیر حرکت موتور را تا آن طرف خیابان دنبال می‌کنم. جایی که دوستانش ایستاده‌اند و او با حرکات و اشارات سر و دستش مشغول نقل ماجرایی است که آن‌ها را حسابی به خنده واداشته.

ساعت ۹:۴۵، خیابان فرجام

حباب نازک سرخوشی‌ام با ساعتی که دوستم اعلام می‌کند، می‌شکند و به هزار قطره شفاف توی فضا تبدیل می‌شود. دلگیری عصرهای پاییز و در و دیوار خوابگاه هلمان داده توی خیابان. حالا بعد از چند ساعت، کم شدن تعداد آدم‌ها و مغازه‌هایی که یکی درمیان کرکره را پایین کشیده‌اند، گواهی می‌دهد که ساعت دوستم درست کار می‌کند. نزدیک ۱۰ است و راس ۱۰ در خوابگاه بسته خواهد شد. پیشنهاد می‌کنم تاکسی بگیریم. میدان نبوت را پیاده می‌آییم تا برسیم سر خیابان فرجام. از این‌جا به بعد برخلاف میدان و مغازه‌های رنگارنگش که لباس‌های پاییزه‌شان را با «قیمت استثنایی» عرضه می‌کنند و تمام مدت باید حواس آدم جمع باشد که توی شلوغی پیاده‌رو با بچه‌های چیپس و پفک به دست تصادف نکند، همیشه خلوت و آرام است. طبیعی است که حتی در طول روز هم، مغازه‌های تعویض روغنی و ابزارفروشی، مخاطب عام نداشته باشد. مغازه‌ها یکی‌یکی تعطیل می‌شوند و نگاه سرزنشگر و متعجب عابران کم‌تعداد، مثل سوزن می‌رود توی قلبم که از بس درهم فشرده شده، لابد حالا از مشتم کوچک‌تر است. راحله دائم زیر گوشم غر می‌زند و آیه یأس می‌خواند و به بهانه‌های مختلف یکی یکی ماشین‌ها را رد می‌کند: این یکی خیره نگاه می‌کند، آن یکی تی‌شرت چسبان پوشیده، موهای راننده بلند است، از سبیل‌هایش می‌ترسم و…. طبق قراری نانوشته بین خودمان به بوق‌ها و چراغ‌های منظوردار توجهی نمی‌کنیم و وقتی یکی از همین منظوردارها کلی اصرار می‌کند که ما را برساند، در یک اقدام هماهنگ در طول خیابان قدم می‌زنیم تا خسته شود و راهش را بکشد و برود. دوستم هم‌چنان در حال غر زدن است که شبح سیاهی از نقطه کور پیاده‌رو نزدیک می‌شود. سقلمه‌ای به راحله می‌زنم غافل از این‌که او هم خیلی وقت است زیر چشمی شبح را می‌پاید. یک لحظه توی روشنایی کوچک مغازه نیمه‌بازی جای زخم کهنه و عمیقی روی صورتش که از پایین چشمش شروع شده و تا نزدیکی چانه ادامه می‌یابد، توجهمان را جلب می‌کند. کلاه لبه‌دارش را پایین‌تر می‌کشد و پشت سر ما می‌ایستد. «خانوما ماشین بخواین هستا.» طولی نمی‌کشد که آب سردی که از فرق سرم سرازیر شده به انگشت‌های پایم می‌رسد و رعشه خفیفی تمام تنم را می‌لرزاند. این بار کمی خم می‌شود و سرش را به پشت گردنم نزدیک می‌کند: «خانوما ماشین بخواین هستا.» صدای خس‌خس نفس‌هایش را می‌شنوم به گمانم موقع ادای این جملات، رد نگاهش در تاریکی می‌رسد به پراید نقره‌ای رنگی که آن دست خیابان کمی جلوتر پارک شده و در آن دو مرد جوان دیگر هم هستند که خیره و خریدارانه ما را می‌پایند. قبل از این‌که شبح تاریک برای بار سوم پیشنهادش را مطرح کند، هر دو تقریبا حمله می‌کنیم به اولین تاکسی که برایمان بوق می‌زند و به خوابگاه برمی‌گردیم.

 ساعت ۱۰:۳۰، کرج، سه راه مارلیک

تا کلاس آزمایشگاه تمام شود و به اتاقم در خوابگاه برگردم و کوله‌بار کوچکم را برای آخر هفته و مراجعت به خانه ببندم، ساعت از هشت هم گذشته. وقتی به مترو کرج می‌رسم، عقربه‌ها چیزی حدود ۱۰ شب را نشان می‌دهند. جای خالی تاکسی و اتوبوس هول توی دلم می‌اندازد و محوطه خالی مترو، از همیشه بزرگ‌تر به نظر می‌رسد. بلاتکلیف و مستاصل به رهگذر‌های عجول و بی‌توجه نگاه می‌کنم و به ناچار سوار اتوبوس آماده حرکتی می‌شوم که تا جایی از مسیر من را خواهد رساند. نور قرمز رنگ اتوبوس صورت مسافرها را شعله‌ور کرده. انگار پرت شده‌ام به جایی دیگر یا سرویس جایی را اشتباهی سوار شده‌ام. مسافرها چپ‌چپ نگاهم می‌کنند و با نگاهشان می‌گویند این غریبه این‌جا چه کار می‌کند؟ زن‌ها با صدای بلند همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌زنند و با هم شوخی می‌کنند و دسته جمعی قهقهه می‌زنند و حتی «نگه دار» گفتنشان به راننده هم با لحنی لاتی و کشدار است. جاده ملارد و سر پل فردیس که همیشه خدا ترافیک کلافه‌کننده‌ای دارد، خلوت است و اتوبوس با آخرین سرعتش، پل سرحدآباد را رد می‌کند. چک و چانه فایده‌ای ندارد، باید اندکی زودتر از جایی که فکرش را می‌کردم پیاده شوم. سه راه مارلیک، توی روشنایی روز هم حال‌وهوای غریبی دارد، چه برسد به شب که صورت آدم‌ها نصفه نیمه معلوم است. سمت چپ خیابان، ساختمان مدرسه نمونه دولتی هشترودی، توی تاریکی شب مخفی شده و سمت راست، کمی جلوتر از مغازه‌هایی که ساعت کاری‌شان مدت‌هاست تمام شده، درهای بزرگ فلزی مصالح‌فروشی‌ها خودنمایی می‌کند. از کنار وانت میوه‌فروشی با احتیاط می‌گذرم که چند مسافر با ساک و بند و بساط مشغول خرید از او هستند و با گام‌های بلند و سریع از کنار خیابان مسیرم را ادامه می‌دهم. دل پیوستن به تاریکی عمیق پیاده‌رو را ندارم. مثل کابوس‌های پرتکرارم، احساس می‌کنم در تاریکی شب گیر کرده‌ام و هر چقدر هم بروم به مقصد نمی‌رسم. توی ایستگاه خالی تاکسی‌ها مردد ایستاده‌ام و نمی‌دانم به کدام ماشین می‌شود اعتماد کرد که باقی مسیر را هم به سلامت بگذرانم که سمند سفیدی جلوی پایم ترمز می‌زند و با نگاه پرسشگرش توی چشمانم خیره می‌شود. سرم را جلو می‌برم تا بهتر ببینمش. متوجه جسم کوچکی می‌شوم که روی صندلی کنار راننده نشسته. از همان بچه‌های زردرو و چرکی است که توی خیابان از لباس عابرها آویزان می‌شوند و زورکی دستمال کاغذی فال‌دار می‌فروشند. سرم را عقب می‌کشم و می‌گویم منتظر کسی هستم. بدون ادای کلمه‌ای گازش را می‌گیرد و دور می‌شود. نمی‌فهمم دقیقا چطور ماشین به نسبت مطمئن‌تری را سوار می‌شوم و خودم را به خانه می‌رسانم. فقط می‌دانم وقتی به خانه می‌رسم، ساعت در حدود ۱۱ شب را نشان می‌دهد. دلم می‌خواهد از شدت خوشحالی دست‌هایم را باز کنم و کل ساختمان را بغل بگیرم.

ساعت ۸:۴۵، پایانه اتوبوسرانی شهید بهشتی

آنقدر تندتند راه رفته‌ایم که قلم پایم درد گرفته. از کنار پارک مطهری رد می‌شویم و چشممان به ایستگاه است که نکند آخرین اتوبوس برود و جا بمانیم. اتوبوس از ایستگاه حرکت می‌کند و آن قدر فاصله زیاد است که اگر بدویم هم نمی‌رسیم. می‌گویم «کاش آخریش نباشه.» روناک طوری نگاهم می‌کند که یعنی امیدوارم، ولی بعید است. توی ایستگاه بیمارستان امام خمینی، یکی دو تا اتوبوس هست، ولی با درهای بسته. دو تا راننده سلانه‌سلانه به سمت ایستگاه می‌آیند. می‌پرسم «اتوبوس بیمارستان کدومه؟» یکی از مردها نگاهی به ما می‌اندازد و به اتوبوس خودش اشاره می‌کند تا سوار شویم. مسافر اتوبوس فقط ما دو نفر هستیم. ساعت کاری گذشته. «کجا پیاده می‌شید؟»، «ایستگاه دژبان.» سری تکان می‌دهد و گازش را می‌گیرد. بدون توقف در ایستگاهی، قبل از ایستگاه دژبان و جلو در خانه پیادمان می‌کند. «خدا به همراهتون.»

تجربه مردانه:

ساعت ۹:۴۵ پارک شهر

خانواده‌ها با بساط و حصیر به دست دنبال جا می‌گردند. هوا تاریک شده و خنکای پاییز توی صورت می‌زند. پارک پذیرای خانواده‌هاست. این را می‌شود از آقا پلیسی که از پشت، مچ دستانش را گرفته و با چرخش سر اطراف را می‌پاید فهمید. طبق معمول قلیان هم هست. به نظر می‌رسد دوز خلاف در ظاهر در همین حد باشد. ۲۰ دقیقه‌ای طول می‌کشد اطراف پارک را قدم بزنم. چند نفر تنها توی تاریکی روی نیمکت یا چمن نشسته‌اند، ولی کار خاصی نمی‌کنند. کار خاص کردن در تاریکیِ پارک یعنی ردوبدل کردن مواد یا کشیدنش که چند سال پیش معمول بوده. این‌جا ولی خب حالا خبری نیست یا حداقل در این ساعت چیزی دستگیرم نمی‌شود، جز اسکیت‌سوارانی که سر خوش می‌چرخند و می‌چرخند.

ساعت۱۱:۳۰ کوچه پس‌کوچه‌های سنگلج

«کوچه‌ها باریکن، دوکونا بستن.» احمد شاملو سال‌ها پیش این شعر را گفته و فرهاد خوانده و حالا چنین فضایی را تجربه می‌کنم. خانه‌های به هم چسبیده و راه آب وسط کوچه تا جایی که چشم می‌بیند، ادامه دارد. هر لحظه منتظر هستم در یکی از خانه‌ها باز شود و ماجرایی پیش بیاید. ولی انگار شهر خفته است. چند موتوری از کنارم رد می‌شوند. جلوتر می‌ایستند. زنگ یکی از خانه‌ها را می‌زنند. قدم‌هایم را شمرده می‌کنم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. یکی از سوارها می‌گوید: «در رو باز نمی‌کنه.» روبه‌رویشان می‌ایستم و ادای کسی را که منتظر است درمی‌آورم. یکی از آن‌ها کلافه می‌شود. چیز مزاحمی جلوی کارشان را گرفته. برای همین زیر چشمی من را می‌پاید و گاهی با سر به رفقایش نشانم می‌دهند. آن که از موتور پیاده نشده بلند می‌گوید: «سر کارم گذاشته… دیروز گفت بیام باقیش رو بگیرم… حالا فیلممون کرده….» سر در نمی‌آورم سر چه موضوعی فیلم شدند و دنبال چه چیزی آمدند. می‌خواهم بمانم که بیشتر بفهمم که عصبی‌ترین عضو گروه بلند داد می‌زند بدو فرار کن بچه! من هم حرف بزرگ‌ترم را گوش می‌کنم و فرار می‌کنم.

ساعت ۱۲:۳۰ خیابان سعدی شمالی

یک زمانی این خیابان پر از مغازه‌های کفش بچگانه بود و حالا تغییر کاربری داده و همه چیز در آن یافت می‌شود. بیشتر هم پاساژهایی هستند با مغازه‌هایی درهم که کرکره را پایین کشیده‌اند. تصویر کلیشه‌ای از جوانی را که با چوب دستی تا کمر خم شده توی یکی از سطل‌های زباله و دنبال روزی‌اش می‌گردد، می‌بینم. موش‌ها کنار پیاده‌رو جولان می‌دهند. کرکره یکی از پاساژها تا نیمه باز است و همین کنجکاوم می‌کند دم درش بایستم. چراغ مغازه‌ای روشن است و در خاموشی دوروبر بدجور توی چشم است. چند نفر نشسته‌اند و یکی پشت میز با عصبانیت صحبت می‌کند و سیگار می‌کشد و روی صحبتش با آن‌هاست. پشت در قایم می‌شوم تا متوجه حضورم نشوند. چند دقیقه‌ای می‌گذرد که دو مرد سن و سال‌دار هیکلی وارد مغازه می‌شوند و بزن‌بزن شروع می‌شود! انگار از قبل برنامه‌ریزی شده باشد. مشخص نیست کی با کی است. دو نفر که نشسته بودند، خودشان را از مهلکه بیرون می‌کشند و با سرعت باورنکردنی فرار می‌کنند، ولی یکی از آن‌ها گیر می‌کند. صاحب مغازه سر در گم است. یکی از دو مرد هیکلی اسپری فلفل در می‌آورد و بی‌هدف فشارش می‌دهد. برای همین دیگر مغازه جایی برای ماندن نیست. بیرون که می‌زنند، یکی از آن‌ها فرار می‌کند و می‌ماند صاحب مغازه و دو مرد هیکلی. از رفتار و کلامشان معلوم است که بی‌نصیب مانده‌اند. برای همین فرد گنده‌تر که اجیر شده بود برای گوشمالی دادن پیراهنش را درمی‌آورد، چاقو را از غلاف می‌کشد و هوار می‌کشد که […] نیست تو این پاساژ تا […]. یکی ناغافل و بی‌خبر بیرون می‌آید و چاقو را زیر گلویش حس می‌کند. به لرزه می‌افتد. بیشتر خودم را پشت درخت می‌کشم تا درگیر این ماجرای ناخواسته نشوم. نزاع به بیرون کشیده می‌شود. عقل سالم حکم می‌کند از آن‌جا دور شوم.

ساعت سه راه‌آهن

«باتری سامسونگ داری؟» مردی که کت قدیمی پوشیده و ریش انبوهی دارد، جلویم را می‌گیرد و در این وقت شب چنین درخواستی دارد. به نظر منطقی می‌آید وقتی جلوتر یکی با موتور جلویم روی ترمز می‌زند و می‌خواهد ترکش بنشینم و دور بزنیم! نمی‌دانم خواب هستم یا هنوز راه می‌روم و جایی هستم به اسم میدان راه‌آهن. دلیلش را می‌پرسم، می‌گوید حالم خوش نیست، دوست داشتم با کسی درددل کنم. می‌خواهم پیاده شود برویم پارک روبه‌رو بنشینیم و صحبت کنیم. که می‌گوید اهلش هستی؟ «اهل چی؟» «اهل چیز میز زدن؟» حالا دقیقا منظورش را می‌فهمم. بدون جواب راهم را کج می‌کنم. چند نفر با گونی و بند و بساط ول می‌چرخند. دسته‌ای دیگر نشئه، نشسته به پایین خم شده‌اند. مسافر‌ها با چمدان و دنبال تاکسی می‌گردند. تتمه شب دارد تمام می‌شود. این‌جا آخر خط شب‌گردی من و اول مسیر مسافر‌های از راه رسیده است. کم‌کم روز برمی‌آید و دنیای پرماجرای شب تهران تمام می‌شود.

بازدید:۴۱۲۳۵۴

رتبه مقاله درگوگل:

خروج از نسخه موبایل