نماد سایت مرکز مشاوره خانواده و مشاوره ازدواج آنلاین

مشکل آلودگی هوا در تهران

مشکل آلودگی هوا در تهران

مشکل آلودگی هوا در تهران

آلودگی هوا در تهران و سایر شهرهای بزرگ این مرز و بوم به غیر از ریزگرد‌ها که از کشور تازه دوست و همسایه عراق می‌رسد، باقی از فضا و مریخ نمی‌رسد. از همین ماشین‌های ماست، همین ریز ریز آلودگی‌ای که خودمان آن را تولید می‌کنیم و اولین نفر، در مواقع آلوگی ماسکی به صورت می‌زنیم و لیوان پشت لیوان شیر می‌خوریم. نچ‌نچ‌کنان، ریز ریز یا شاید به طور علنی در کوچه و خیابان و تاکسی، دولت را مقصر اول و آخر آلودگی می‌دانیم. اما حکایت آلودگی در تهران پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. تهران برای تبدیل شدن به شهری با هوایی تمیز و آسمان همیشه آبی نیاز به معجره ندارد، نیاز به درنوردیدن مرز‌های علم و دانش ندارد، تهران برای پهن شدن همیشه آسمان آبی‌اش، مردمی می‌خواهد که برای دیدن آسمان آبی قدمی بردارند. همکاری و وفاق اجتماعی را آغاز کنند. حالا شما بگویید، اگر همکاری و همراهی بین ما و مردم بود الان، فلانی در فلان جا نبود و فلان اتفاق در فلان تاریخ به نتیجه می‌رسید.

اما آسمان آبی تهران، اصفهان، مشهد و دیگر کلان‌شهر‌ها حق مشروع ما برای زندگی است و شاید بیش از آن‌که از عهده دولت بر بیاید، به دست خودمان حل شود. حالا که همه این‌ها عملی نمی‌شود و ما و مسئولان دست در دست هم دادیم به مهر تا آسمان شهرمان را خاکستری‌تر کنیم، ما هم برای خالی نبودن عریضه پیشنهاد‌هایی می‌دهیم تا نفس‌هایمان شمرده‌تر شود و کمکی کرده باشیم.

بگازیم، برانیم، حتی اسراف هم بکنیم

آلودگی هوا همچون صدای نویزی که مخ ما را نوازش می‌دهد، سلامت ما را هم به ناکجاآباد می‌برد. می‌گویند، سالانه سه میلیون نفر در اثر آلودگی هوا جان خود را از دست می‌دهند که ۹۰ درصد آنان در کشورهای توسعه‌یافته هستند. در بعضی کشورها تعداد افرادی که در اثر همین عامل جان خود را از دست می‌دهند، بیشتر از قربانیان سوانح رانندگی است. نگاه نکنید در شهر‌های بزرگ ما آمار‌های تلفات آلودگی هوا هم‌چنان سکرت است، اما این مرگ‌ومیر به‌طور خاص مربوط به بیماری‌های آسم، برونشیت، تنگی نفس و حملات قلبی و آلرژی‌های مختلف نفسی است.

حالا پیشنهاد اول ما برای بحرانی تر شدن هرچه بیشتر این وضعیت، استفاده هرچه بیشتر از خودروها حتی برای خرید از مغازه‌ها و فروشگاه‌های سر کوچه‌مان است. چه کاری است که ما برای کارهای شخصی و روزمره خود به گزینه‌هایی مثل حمل و نقل عمومی (با وجود عقب‌ماندگی آن) و پیاده‌روی و امثال آن رو بیاوریم. خودرو‌ها با سهم ۷۰ درصدی آن بهترین گزینه برای آلودگی هرچه بیشتر هوای تهران است.

از جنگل‌ها انتقام بگیرید!

آلودگی تنها نفس‌های ما را به شمارش در نیاورده است. حتی ریه‌های تنفسی ما در شهر و کشورمان هم هر روز لاغر و لاغرتر می‌شود. توجه کنید که مساحت جنگل‌های ایران در حدود ۲۰۰۰ سال پیش حدود ۸۰ میلیون هکتار و در قرن گذشته نزدیک حدود ۳۰ میلیون هکتار و در حال حاضر در حدود ۱۲ میلیون هکتار (۱۲۰ هزار کیلومتر مربع) بوده است، ولی از تمام آن امکان بهره‌برداری دائمی وجود ندارد. در طول ۲۰ سال گذشته مساحت جنگل‌های شمال کشور که تنها قطب تولید چوب به‌طور دائم است، از ۳.۴ میلیون به ۱.۸ میلیون هکتار کاهش یافته است. اگر جمعیت جهان را در حال حاضر حدود پنج میلیارد نفر در نظر بگیریم، به طور متوسط سهم سرانه جنگل برای هر نفر حدود ۰.۸ هکتار (۸۰۰۰ مترمربع) است، اما برای ما سهم سرانه جنگل برای هر ایرانی حدود ۰.۲۴ هکتار (۲۴۰۰ متر مربع) است. شاید با این روند هر کدام ما نفری یک درخت در آینده داشته باشیم.

چون قاجاریان کار و تلاش کنیم

یکی از خاطرات پیرمردهایی که در پارک‌ها در اعتراض به وضع موجود به زبان آوردند، فرمانی بود که بعد از دوره قاجاریه در زمان سلطنت رضاشاه در ایران، مردم موظف شدند برای خود اسم و فامیل مشخص کنند. همین شد که خیلی‌ها از شهر و روستا‌های اطراف به مراکزی مانند تهران و دیگر کلان‌شهر‌ها آمدند تا اسم و فامیل مشخص کنند. مثل تعداد زیادی از تهرانی‌های امروز که برای کارهای اداری صبح خروس‌خوان استارت ماشین‌های خود را می‌زنند تا به کار‌های اداری خود بپردازند.

مشکل بزرگ این است که می‌خواهیم شهر را با روش‌های قدیمی و سنتی اداره کنیم و اعتقادی به الکترونیک کردن خدمات اداری نداریم. اگر ما دولت خدمات الکترونیک را توسعه بدهیم، تا حد زیادی ترافیک و آلودگی در شهر‌های بزرگ متوقف می‌شود.

ذهن

ذهنم! من عاشق ذهن خودم هستم. من ذهن خلاقی دارم. خیلی خلاق. می‌دونم که سارا رو فقط خودم می‌بینم. می‌دونم که فقط تو ذهن منه. نه. شیزوفرنی ندارم. سارا وجود نداره، ولی ذهن من خلاقه. سارا رو می‌بینه. سارا هر روز هست. هر وقت از سر کار میام تو خونه‌ست و منتظر منه. هر روز با هم ماجرایی داریم. هر روز با هم حرف می‌زنیم. گاهی هم دعوا می‌کنیم. همسایه‌ها صدام رو می‌شنون. فکر می‌کنن تنهایی دیونه‌م کرده، ولی سر کار رفتارم عادیه. من می‌دونم که همه اینا تو ذهن منه ولی بقیه که نمی‌دونن.

چی می‌شه اگه ذهنم بیشتر پیش بره؟ می‌خوام ذهنم بترکونه. می‌خوام سارا به اجسام دست بزنه. می‌خوام بتونه اجسام رو جابه‌جا کنه. امروز باهاش حرف می‌زنم. حتما امکانش هست.

بعد از کار که رفتم خونه، همون جای همیشگی نشسته بود.

– سلام سارا.

– سلام بهرام. امروز چطور بود؟

– مثل همیشه. چای می‌خوری؟

– شوخیت گرفته! چای؟ من؟

– آره آره تو می‌تونی من ایمان دارم.

حتی لباس‌هام رو هم عوض نکردم. رفتم آشپزخونه. از تو آشپزخونه به حرفاش گوش می‌دادم، ولی ذهنم درگیر کاری بود که می‌خواستم بکنم.

چای رو گذاشتم جلوش و لیوان خودمو برداشتم. نشستم روبه‌روش. باید خیلی تمرکز کنم.

– شروع کن سارا.

– بهرام خیلی مسخره شدی. مگه من بازیچه توام.

– زود باش سارا. ذهن من می‌تونه.

– فقط ذهن تو مهمه. آخ تو چه خلاقی. وای تو اعجوبه‌ای. داری کم‌کم اعصاب منو خرد می‌کنی. هیچ کدوم از حرفای منو گوش نمی‌دی اون‌وقت به این فکر می‌کنی که ذهنت چقدر خلاقه؟

– سارا فقط کاری رو که بهت می‌گم انجام بده. این واسه من خیلی مهمه. لطفا جروبحث نکن.

– امهمه! می‌خوای یه کار بهتر بکنم؟ می‌خوای انتهای ذهن خلاقتو نشون بدم؟

سارا بلند شد و رفت آشپزخونه. از سرویس چاقو‌ها خوش‌دست‌ترین چاقو رو برداشت و نزدیک من شد. ظرف چند ثانیه چند ضربه چاقو به شکم من وارد کرد. به خودم نگاه کردم. خون! گرما! درد!

من تونستم! من تونستم!

سارا: وای… من چی‌کارکردم؟… من قاتلم… من تو ذهنم بهرام رو کشتم.

چیزهایی که اسمشان با شک گره خورده است

روح سرگردان شک و حفره‌های بی‌اعتمادی. کجاها اعتمادمان سست می‌شود؟ چه چیزهایی سوءظنمان را بیدار می‌کند؟ در سه سطح شخصی، اجتماعی و دولتی گشتیم و در هر کدام پنج جولانگاه شک را یافتیم.

عطر

عطر‌ها شک برانگیزند. خاصیتشان است. هر جا که باشی می‌چسبند به لباست و سر ناگفته‌ای را خبر می‌دهند. پیامشان ناقص است اما. این است که می‌شود دستمایه شک برای کسانی که دنبال بهانه می‌گردند تا سوال‌پیچ کنند طرف مقابل را. حالا توی تاکسی کنار دست غریق یک عطر تند نشسته باشی، یا دور و بری‌هایت خودشان را توی دود سیگار گم کرده باشند و ناخواسته این دود در تار و پود لباس تو هم نشسته باشد و شاید هم نه، سیگاری شده‌ای یا پای کس دیگری درمیان است و از عطر تند لباست بوی خیانتی، چیزی بلند می‌شود.

دفتر خاطرات

دفتری که هر چقدر هم قسمش بدهی که پیش خودمان بماند، بالاخره روزی توی دست‌های فضولی، رازهایت را برملا خواهد کرد. حالا گیرم راز آن چنانی هم در کار نباشد و تویش نوشته باشی که فلان روز و فلان کافه با رفقا چقدر خوش گذشت و این‌که کی حوصله دیدن ریخت چه کسی را نداشته‌ای و طرف هم یک بعد از ظهر کامل خودش را آویزان تو کرده. خاطرات هرچه که باشند، از لو رفتن تقلب سر جلسه امتحان تا راحت شدن از شر عذاب وجدان با اعتراف به برگه‌های کاغذ، از اولین چیزهایی هستند که موقع شک مورد کنکاش قرار می‌گیرند و خودشان هم می‌شوند سرنخ شک‌های پیچیده‌تر و تو در دادگاهی بی‌حضور خودت متهم می‌شوی و کسی هم ککش نمی‌گزد که از حریم خصوصی تو عبور کرده است.

موبایل

موبایل دوستی پیش ما جا مانده بود. خودش یادم نیست برای چه کاری کجا رفته بود که موبایل شروع کرد به زنگ خوردن. فضولی بود یا هر چیز دیگر؛ روی گوشی را نگاه کردیم. «جیگر طلا» داشت زنگ می‌زد. اول یک دور‌هاج و واج هم دیگر را نگاه کردیم و بعد هم زدیم زیر خنده. هر کس این کلمه را گرفته بود و برای خودش تعبیر می‌کرد.

بگذریم که چه افکاری را از سر گذرانده و بر زبان آوردیم و چقدر با این اسم شوخی کردیم، ولی وقتی آن دوست آمد و گفت شماره خواهرش را با این اسم ذخیره گوشی‌اش کرده این بار به توهمات مضحک خودمان خندیدیم. بالا-پایین کردن فهرست شماره‌ها و خواندن اس‌ام‌اس گوشی موبایل دیگری، شخص شکاک را پر از سوء‌تفاهم خواهد‌کرد. شاید گذاشتن انواع کدها و قفل‌ها هم نتواند کرم فضولی آدم‌ها را کنترل کند و موبایل تبدیل می‌شود به یک ابزار شک که بخشی از اسرار ارتباطات آدم‌ها را برملا می‌کند.

تار مو

شوخی «تو یک زن کچل رو به من ترجیح دادی» را کمتر کسی است که به خاطر نداشته باشد؛ وقتی زن روی کت شوهرش هیچ تار مویی پیدا نمی‌کند. تار مو از قدیم ندیم‌ها یکی از عوامل مشکوکی بوده که وقتی زن‌ها سر و لباس شوهرانشان را کارآگاهانه وارسی می‌کرده‌اند، آن را سرنخی برای اثبات اتهام خیانت مرد می‌یافتند یا شاید هم نه؛ قصه تازه از همین‌جا شروع می‌شد و فکر و خیال‌ها از یک تار موی سیاه یا طلایی ریشه می‌گرفتند.

راست یا دروغ بودن این خیالات، از حس تعلیق و دلهره‌ای که یک یا چند تار مو روی لباس دیگری ایجاد می‌کند، نخواهد کاست.

صفحه فیس بوک و ای‌میل

از وقتی دیگر سیستم پست حلزونی برای احوال‌پرسی و رساندن پیام «ملالی نیست جز دوری شما» به قوم و خویش و آشنا، ور‌افتاده و پای یک عالم ابزار ارتباط از راه دور به زندگی ما آدم‌های از هم دور، باز شده دیگر نامه‌های کاغذی کسی، جایی که نباید پیدا نمی‌شود و رسوایش نمی‌کند. اما هنوز هم بی‌اعتمادی آدم‌ها را می‌کشاند پای کامپیوتر تا توی زندگی مجازی هم سرک بکشند. خواندن متن نامه‌های الکترونیک، بالا پایین‌کردن فهرست دوستان دیگری و پی‌گیری این‌که کی با کی، کجا عکس گرفته و معنی فلان نظر پای فلان استاتوس چیست و تلاش برای پیداکردن رمز عبور برای خواندن پیغام‌های خصوصی، راه‌هایی است که ذهن شکاک خیلی‌ها را آشفته‌تر می‌کند و گره می‌اندازد توی گره در روابط آدم‌ها، این ابزارهای شک برانگیز دنیای مدرن.

مترو

اغلب اوقات شلوغ است و بسیار پیش می‌آید که از زور پر بودن واگن‌ها نصف آدم بماند لای دری که مثل زیپ ساک پر از وسایل، بسته نمی‌شود و بوق هشدار را چند باری به زحمت می‌اندازد؛ همین کافی است که احساس امنیت نکنی. وقتی دستت بر گردن دیگری است و پای خودت را از پای بغل‌دستی و رو‌برویی‌ات تشخیص نمی‌دهی، دیگر کیف و جیب که جای خود دارد. این می‌شود که به ناشناس‌هایی که دست روزگار و مترو شما را به هم چسبانده مشکوک می‌شوی. آدم چه می‌داند؟ شاید کسی آن بین… هر چقدر هم حسن ظن داشته باشی، فکر از دست دادن گوشی همراه یا کیف پول، رد کردن ایستگاه‌ها را تا رسیدن به مقصد دشوار‌تر می‌کند. به‌خصوص وقتی بغل‌دستی‌ات توصیه می‌کند کوله را از پشتت در‌آوری و توی بغلت بگیری.

مامور گاز و برق و…

این‌جا دیگر آیفون تصویری هم جواب نمی‌دهد. آدم دیگر به کی می‌تواند اعتماد کند؟ این را روزی هزار بار از آدم‌های مختلف می‌شنوی. حالا زنگ در را می‌زنند و طرف خودش را مامور گاز و برق و این‌ها معرفی می‌کند. می‌شود باور کرد؟ بار دیگر روح شک…

از تجربیات شنیده از در و همسایه دستت آمده که بعضی مامور‌ها قلابی‌اند و به نیت دیگری زنگ درت را می‌زنند و به جای نگاه کردن به کنتور شاید از پشت بامت سر‌در‌آوردند یا توی خانه تنها، زورگیری… این می‌شود که حضور غریبه پشت در، حس نا‌‌امنی القا می‌کند.

خوابگاه دانشجویی

خوابگاه، زندگی جمعی با آدم‌هایی که هر کدام از دیاری آمده‌اند و حالا باید با کسانی که نمی‌شناسی و تا به حال ندیدی‌شان زندگی کنی. یعنی اتاق مشترک با غریبه‌ها، آشپزخانه مشترک و حتی گاهی یخچال مشترک. یک جور اعتماد اجباری که نمی‌شود به این راحتی‌ها دوده شک را از سر و رویش پاک کرد. هر چقدر هم آدم‌هایی که با هم سلام علیک و خوش و بش روزانه‌ای دارید بیشتر شود، باز هم شک می‌کنی ظرف‌هایت را روی آبچکان آشپزخانه بگذاری و بروی؛ وقتی التماس‌نامه‌ یک دانشجوی بخت برگشته را روی دیوار می‌بینی که قسم داده هرکس لپ‌تاپش را برداشته به خاطر پروژه پایان ترم برش گرداند.

خبر ناپدید شدن کفش‌ها از توی جاکفشی‌ها و لباس‌ها از روی بند لباس، نگرانت می‌کند که موقع بیرون رفتن از اتاق دیگر دم‌پایی‌هایت را جلوی در نبینی یا کتاب جامانده‌ات توی اتاق مطالعه ناپدید شود. یا این‌ها که خوب است؛ با پچ‌پچه‌هایی که درباره آتش‌سوزی عمدی یکی از دانشجو‌ها، توی ساختمان بغلی، می‌شنوی می‌خواهی چه کنی؟

تعارف خوراکی

چقدر قصه گفته‌اند و شنیده‌ایم از آدم‌هایی که با یک شکلات یا آبمیوه، فریب ظاهر مهربان دیگری را خورده‌اند و داستان به کجا‌ها که ختم نشده. از معتادشدن تا بی‌هوش شدن و سرقت وسایل و بدتر از آن سر به نیست شدن راننده تاکسی بخت برگشته‌ای که از همه‌جا بی‌خبر بوده.

به چه کسی می‌شود اعتماد کرد؟ این می‌شود که خیلی‌ها تا چیزی تعارفشان می‌کنی توی تاکسی یا اتوبوس و مترو، دست خودشان نیست، چپ چپ نگاه کردنشان می‌آید.

بازدید:۳۸۹۵۶۱

رتبه مقاله درگوگل:

خروج از نسخه موبایل