مادربودن در کنار سختیهای زندگی
اما اینکه مادرهای شاغل چه دردسرهایی دارند، ربط چندانی به ما ندارد. ما وظیفه داشتیم که خودمان را با شیطنتهای روز بالا ببریم و اینکه در خانه و خانوادهشان چه اتفاقی میافتد برای ما سوژه خنده بود نه مایه تاثر یا عذاب وجدان. اما واقعیت اینجاست که آنها وقتی سر کلاس میایستند، دارند به چه چیزهایی فکر میکنند؟ اجاره خانه برای آقایان و مراقبت از بچهها برای خانمها! بیشتر مادران شاغل با مشکل عذاب وجدان روبهرو هستند. آنها همیشه فکر میکنند در میانه زندگی مستقل اجتماعیشان برای بچههای خودشان کم گذاشتهاند. هر چقدر معلم بهتری باشند و اعتماد به نفس پایینتری داشته باشند، این احساس در آنها قویتر است، مخصوصا که حس ناخوشایند فرق گذاشتن بین بچههای خودشان و بچههای مردم آنها را آزار میدهد. تنها کافی است لحظهای پای صحبتهای آنها بنشینی، لحظهای که شاید خیلی دور نیست، لحظهای در میان زندگی روزمره، شاید در میان خاطرهگوییهای بچههایشان. «گاهی بچهها درد دل میکنند و از نبودن ما گله. بعضی وقتها هم غیرمستقیم میشنویم که دارند خاطرهای را تعریف میکنند و جملهشان را اینطور آغاز میکنند؛ آن موقع که مامان نبود…» شاید در آن لحظه خاص، بچهای که خاطره را تعریف کرده، تنها خواسته برای مخاطب خودش هیجان ایجاد کند، اما برای مادری که این جمله را میشنود، انگار دنیا تیره و تار شده است. حالا درنظر بگیرید که معلمهای زن، مدام بچههای مردم را میبینند و با آنها در تماسند، ولی بچههای کوچک خودشان در این میان تنها ماندهاند.
یکی از دردسرها همین تنها ماندن بچههاست. همان معلم ادبیات قدیمی برای ما خاطرهای از یک روز بارانی تعریف میکند: «یادم هست که یک روز باران میآمد، دخترم روی دست من مانده بود. هیچکس حاضر نبود برای چند ساعت مدرسه رفتن من نگهش دارد و هرکس به بهانهای عذرخواهی کرد. مجبور شدم او را با خودم به مدرسه ببرم. او را در نمازخانه قایم کردم. حالا خودتان درنظر بگیرید که سر کلاس چگونه درس میدادم و همه حواسم پیش او بود. هم سعی میکردم کارم را خوب انجام دهم و هم حواسم پیش دخترم بود و خطاهای رفتاریام زیاد شده بود. » داستان از چه قرار است؟ احتمالا شما خاطرههای فراوانی از حضور بچه معلمها در مدرسهتان دارید و به نظرتان چنین اتفاقی بعید است. پس بد نیست بدانید که در دورهای تقریبا ۱۰ ساله، آموزش و پرورش بازرسهایی به مدارس میفرستاد و به معلمها اجازه نمیداد بچههای خود را به مدرسه بیاورند. به همین خاطر است که اگر امروز به یکی از مدارس سر بزنید، از دیدن بچههایی غیرهمسن و غیرهمسان با دانشآموزان جا نمیخورید.سختی های زندگی
دل پر سیری چند
برای نوشتن این مقاله به یک مدرسه سر زدیم، بچهها سر کلاساند و ناظم و معاون و مدیر مدرسه در دفتر، میزبان ما میشوند. مدیر که در حال خواندن روزنامه است، حین حرفهای ما با ناظم و معاون مدرسه، چند وقت یک بار سرش را بالا میآورد و کنایهای به نسل سومیها میزند و میگوید: «بچهها قدر زحمات پدر و مادرها را نمیدانند. آنها همه زحمت آدم را پایمال میکنند.» در هر حال گویا خانم مدیر دل پری از شاگردها و بچههایش دارد که وقت خارج شدن ما از مدرسه هم چند باری تاکید میکند که یادمان نرود درباره نسل بیخیال خودمان هم بنویسیم! ناظم و معاون مدرسه هم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. ساعت کاریشان از ۶:۳۰ صبح تا ۲:۳۰ بعدازظهر است و کارهای اداری مدرسه را انجام میدهند. ناظم و معاون مدرسه از خیلی چیزها برایمان حرف زدند؛ از احساس عدم حمایت قانونی گرفته تا برنامهریزیشان که باعث شده هیچوقت احساس عدم آرامش و ناراحتی نداشته باشند: «به نظر من همه دختران و زنان باید کار کنند. من همیشه به شاگردهای مدرسه خودمان میگویم که اول بروند سراغ کار و بعد ازدواج کنند. درست است که خیلیها به خاطر علایق شخصی کار میکنند، اما در مملکت ما، استقلال مالی زن خیلی اهمیت دارد. چون در قانون ما مرد به راحتی میتواند زن را طلاق دهد. اگر زن شخصیت متکی و وابستهای داشته باشد، بعد از طلاق واقعا میخواهد چه کار کند؟» از بی مهریها هم میگویند و از اینکه قدرنشناسیها از طرف همه هست. چه خانواده، چه همکاران و رئیسها و چه قانونی که از مادران شاغل حمایت نمیکند: «قانون از نظر مرخصی و ساعات کاری ما خیلی نقص و کاستی دارد. اینها فشار مضاعفی روی ماست.»
برای خودمان که سالها به عشق آزار معلمها سر کلاس رفتیم، خیلی سخت بود که بگوییم شیطنت بچهها اذیتتان نمیکند؟ و معلمها که بیشترشان یا عینکیاند یا عینک را برای مطالعه میزنند یا عینک لازم ندارند، از این بخش مدرسه به عنوان خاطره خوب و شیرینشان صحبت کردند، مخصوصا که آنها دیگر میدانند راه حل این شیطنتها چیست! بله، یک عمر سر کار بودیم!نعمت مادر بودن
سراب ردپای ما
آیا میدانید وقتی که با معلمهای تازه به مدرسه برگشته درباره زندگیشان صحبت میکنی، با تو شبیه به یک موجود از آسمان رسیده برخورد میکنند؟ بیایید این سال تحصیلی را یک جور دیگر شروع کنیم، جوری که انگار قصد آزار معلمها را نداریم، مثلا! ما کمتر عادت داریم به زندگی روزمره معلمها سرک بکشیم. آنها همیشه در نقطهای دستنیافتنی مینشستند، خودکار مخصوص دستشان بود، بیشترشان عینکی بودند، یا اگر همیشه عینک روی چشم نداشتند، حتما موقع تصحیح برگهها عینک روی چشم میگذاشتند. تعداد آنهایی که عینکی نبودند خیلی کم بود، حتی انگشتشمار. بیشترشان سر کلاس خوشخنده بودند، بعضیهایشان تمام حجم بیحوصلگیهایشان را با خود به کلاس میآوردند و ما در گوشی درباره آنها حرف میزدیم. فقط کافی بود از میان بچههای کلاس کسی همسایه آنها باشد، یا فامیلشان، آنوقت اوضاع بهتر بود. از زندگی خصوصی معلم خبردار میشدیم و خب، چه هیجانی بالاتر از این اتفاق؟ در مورد دخترهایی که ما باشیم، اتفاقا معلمها قشر جذابی بودند. تحت تاثیر حرفهایشان قرار میگرفتیم، ولی بازهم دست از شیطنت برنمیداشتیم. اینکه پایه صندلی را کج کنیم و گچها را از کلاس بیرون ببریم و سر کلاس تصمیم بگیریم به درودیوار نگاه کنیم، کمترینهایش بود. ته دلمان هم میدانستیم که خانم معلمهای ما در دلشان خدا را شکر میکنند که در مدرسه پسرانه تدریس نمیکنند.
مادربودن در کنار سختیهای زندگی
میخوای چی کاره بشی؟
بیشتر ما، وقتی اولین انشاهای عمرمان درباره شغل آینده را نوشتیم، احتمالا یک بار، فقط یک بار روی گزینه معلمی فکر کردهایم. زنان معلم، جامعه پرتعداد و جذابی بودند که با یک تعداد بسیار زیادی از بچههای جذاب، باهوش و بامزه مثل ما زندگی میگذراندند و با خودمان فکر میکردیم، چه شغل خوبی! نمیدانستیم داستان معلمهای مدارس هم برای خودش داستان پردرد و رنجی است که کسی از آن خبر ندارد. به همین خاطر سر از مدارس دخترانه درآوردیم و به معلمها سر زدیم. معلمهایی که اگر چه شغلشان کمتر از دیگر شغلها فضایی مردانه دارد، اگرچه بهترین شغل برای مادران است، اما دردسرهایی بزرگتر با خود دارد. برای نمونه لازم نیست راه دور برویم، خاطره میم، الف، دبیر ادبیات فارسی آموزش و پرورش را بخوانید؛ زمانی که از سالهای اول تدریسش صحبت میکند: «اوایل کارم، در روستا تدریس میکردم و مجبور بودم دخترم را جایی برای نگهداری بسپارم. چون روستا دور افتاده بود و خودمان در شهر دیگری زندگی میکردیم و نمیتوانستم مرتب به شهر برگردم. باید از بین روستاییها کسی را انتخاب میکردم که از دخترم نگهداری کند و چون زبان روستاییها، زبان قومی متفاوتی بود، مردم محلی متوجه نمیشدند من چه میگویم و توضیحات من درباره زمان شیر دادن به بچهام و… را نمیفهمیدند. این مسائل برای فرزند دومم هم بود. با اینکه آن موقع دیگر به شهر خودمان منتقل شده بودم. به هر ترتیبی که بود بچهها را به سن مدرسه رساندم. حالا که خوب نگاه میکنم، شاید اثرات آن استرسها و فشارها الان بروز پیدا کرده باشد. استرس اینکه من صبحها زودتر از خانه خارج میشدم و بچهها دیرتر و اینکه فکر میکردم آیا سوار سرویس شدند؟ در خانه را بستند؟ نگرانی برای غذای ظهرشان و… چون از آن طرف هم زودتر از من به خانه میرفتند. این فشارهای روانی باعث میشد من مادر خانهدار خوبی هم نباشم. البته آدمها با هم فرق میکنند. این مسائل روی من چنین نتیجهای میداد. چون من دوست داشتم و دارم که درباره رشتهام دائم مطالعه داشته باشم و بهروز شوم. به هر حال در خانه ما هیچجوری نظم و آرامش برقرار نمیشد و من دائم در تنش و نگرانی بودم.» زندگی موفق
بازدید : ۳۸۹۵۱۲