خاطراتی از مراسم عروسی
یک فیلم چند وقت پیش ساخته شد با کلی خانه قدیمی و دیوار آجری و حوض مصفا و سیب سرخ و پیراهن عروسی دستدوز و گوشواره مرواری و روسری زرزر و سفره هزاررنگ مادربزرگ و دیگهای گنده و ریسههای رنگرنگی چراغ جشن و کلهقندشکان و شربت تخم شربتی… چیزی مثل همان قصههای کودکی که خواب را رنگین میکردند یا یادگارهای قدیمی که هنوز آرزویش را داریم. این وسط اما وقتی توی فیلم عروسی عزا میشود و پلو چلوی عروسی شام شب سوم از کار در میآید، یادم میآید که هزار بار برایم نوشتهاید که چرا از مراسم عروسی قدیمی نمینویسم، از بند اندازون پر از دعا، از دوختن زبان مادر شوهر و از نان و پنیری که توی بساط عروس میگذاشتند که مبادا سرش هوو بیاید. یادم میآید و بعد پیش خودم میگویم آخ آخ این قضیه زنانه است، یواشکی و پرراز است و باید قایم بماند، یعنی همان عشق همه دختران عالم به مراسم عروسی و بعد یادم میآید چند هفته قصه دنبالهدار مرگ و حسادت و ترورهای کاخ گلستان را نوشتهام و عشقی و آخرش رسیدهام به مراسم قرانی که منحوس بود و شاهی که مرد و کاخی که پرروح شد و یادم رفته بنویسم که عروسی دختر هشتسالهای هم این وسط در همان کاخ عزا شد و داستانش چیزی شد با پایانی تلختر… پس تصمیم میگیرم بیدلیل و مثل کسی که یک قصه دنبالهدار مینویسد، از داستان عروسی بنویسم و البته شگون و عزاشدن آن عروسی و در دنباله کار مهمم فقط خواهش کنم پسرها این یادداشت را نخوانند، این مقاله کاملا دخترانه است، چرایش هم بماند برای وقتی دیگر…
۱- «از صبح زودرس در خانه عروس جنب و جوش برقرار شده، حیاط و اتاقها جار و تمیز شده، به در و دیوار قالیچه و عکس و دورنما کوبیده شده، اگر آب توی محل بود، آب حوض را خالی کرده، آب نو انداخته، وگرنه آب انبار سر پر کرده، آشغال و چربی رویش را گرفته دور آن را گل و گلدان میچیدند و تمام حیاط از جلوی پله آستانه تا آخر آن را فرش کرده، چراغها را تمیز و مرتب نفتگیری نموده، چراغ زنبوریها فراوان حاضر شده و از بعد از ظهر کوچه را سراسر آب و جارو کرده، اگر عقدکنان جا سنگین و متجدد مآب بود، شروع به چیدن میز و صندلی برای مهمانها کرده، دستاندرکار رویه کشیدن میوه و شیرینی گذاشتن و سیگار و کبریت شده، قهوهچی سماور آماده کرده، استکان، نعلبکی و شربتخوریها و زیردستیها را شسته و آماده نموده منتظر اسباب عقد میشدند.»خاطرات عروسی
۲- قرآن، آینه شمعدان، جانماز، هفت دانه ادویه، خشخاش، برنج، سبزیخوردن، نمک، نان و پنیر، سنگک مبارک باد، انار و سیب، تخم مرغ، بادام و فندق، گلاب، شاخه نبات، منقل، سکه، اسپند، کله قند، نقل، باقلوا، نان برنجی، کاسه آب، گل و گردو بساط سفره عقد بودند و غذا پختن و سفره چیدن و شیرینی توی ظرف گذاشتن و میوه توی حوض شستن نه مختص عروسی شاهان بود، نه رعیتزادهها، همهشان هم این وسط کلی قصه و اعتقاد و باور داشتند و زن بیوه و بچه ننه مرده و زن و مرد بدقدم و چی میدانم، سرخور و سیاهپوش را به اتاق راه نمیدادند، چه برسد به اینکه یک عروسی در وسط شلوغ پلوغی و ببر و بیار بند اندازون و حمام عروسی و چه میدانم دیگ پلو چلو گذاشتنش زهر مار شود و کسی بیفتد و بمیرد.
۳- «آن روز تلخ را به یاد دارم، تمام حرمسرا به یکباره پر از ماتم شد. همه به جای لباس شادی رخت ماتم پوشیدند. درباره مرگ پدر به دست یک کرمانی که از مریدان سیدجمال بود، بهنام میرزارضا، قولهای زیادی است. خود او عمل زشت خود را به بهانه ظلمی که نایبالسلطنه برادر من بر او کرده بود، میدانست. با مرگ شاه، حرم او به وضع بدی درآمد…» (از خاطرات تاج السطنه دختر ناصرالدین شاه که عروسیاش به خاطر مرگ پدر عزا شد)
۴- مادربزرگم همیشه از آینه بخت عروس تعریف میکرد، آینهای که اگر موقع رسیدنش به پای سفره عقد ترک میخورد یا میشکست عزا و بدبختی میآورد، اگر نصف میشد، نشان تفرقه بود و اگر پای آورندهاش سر میخورد، نشان دعوای خاندان عروس و داماد و وای به حال عروسی که روز عقدش کسی از خاندان شوهرش میمرد، میگفتند سرخور است، بد قدم است، پا قدمش مرگ دارد، سیاه قدم و بدشگون و سرخور است و همان بهتر که خانه شوهر بماند، مثل امروز نبود که دو سه روز سیاه بپوشند و بیسروصدا دوباره بساط عروسی را علم کنند که خنچهشان تبدیل به تابوت میشد و کشمش و پیاز داغ شیرین پلویشان میرفت توی عدس پلو و بعد هم شیرینی و باقلوایشان توی پستو قایم میشد و زعفران پلویشان میرفت توی حلوای مرده و شکر و نقلشان هم میرفت توی کمد کلیددار دولابچه و عوضش گلابدان و کندرسوز میآوردند و پارچه سیاه که روی همه سفیدیها و رنگ و وارنگیها مینشست و همه آینهها و چراغها و زلم زیمبوها را قایم میکرد و بعدش هم دیگر حتی شانهزدن مو بد بود، چه برسد به سرخاب سفیداب تازه عروس که النگو از دستش میکشیدند و به جای مبارک باد در گوشش میگفتند: «خدا بچههاتون رو نیگر داره» و به جای «الهی به پای هم پیر بشن»، میگفتندش: «دیگه به رضای خدا راضی باشین» و لابد به جای «یه سر و یه بالین باشین انشاءالله».
خاطراتی از مراسم عروسی
انگار نه انگار که تا دیشبش سروصدا و شادی و تنبک و دف بود و آینه و شمعدان و خوانچه و شیرینی که انگار از اول سیاهی بود و این آدمها همانها نبودند، از بس که غم اعتبار و شان داشت و شادی زودگذر بود، مثل همان سیاهپوشی که ۴۰ روز طول میکشید و شاید یک سال و سفیدی رخت عروسی و رنگش مال یک شب بود و بس…
۵- «برای عروس آیینه چراغ یا آیینه شمعدان ]میآوردند[ و خوانچه عقد، خوانچه نان، خوانچه اسفند، طبق رخت عروس، طبق نقل، و کاسه نبات، طبق کله قند، طبقهای میوه، ظرفهای میوه که تا قد یک آدم بالا کشیده شده بود (کله کوت شده بود) طبقهای شیرینی که همینطور تا یک ذرع و زیادتر بلند شده بود. طبق شیشههای نیزهای، یا کپهای شربت، طبق گیرونکههای چای کبریت و شیشه گلاب و قوطیهای هل، طبق کیسههای حنا و صابون و… پشت سر آنها هم طبق رخت عروس شامل انواع پیراهن، یل، شلیته شلوار، چادر سیاه، چادر نماز، چارقد، پیچه، روبنده، چاقچور، جوراب، کفش، دمپایی، اسباب بزک در جعبه مجری در زینت کامل که رویش گل و نقل و پولک میپاشیدند و در عقب آنها دیگر طبقها و به محض رسیدن سر طبقها به اول کوچه عروس منقلهای اسفند از خانه آنها بیرون آمده و به استقبال اسباب عقد میرفت و بو و دود اسفند و کندرهای آنها که کوچه را پر کرد، صلوات پیشاپیش طبقکشها و جواب مردم و غلغله، غوغا و ازدحام مردم محله را اشباع مینمود…»
۶- در روزگار قدیم به هم خوردن عروسی خیلی مکافات داشت، گرچه اگر مثل تاج السلطنه دختر شاه بودی و هشت ساله، صبر میکردند سال پدر بگذرد و بعد همان بساط عروسی بود و به قول خودش بزک دوزک و طرازهای گلابتون و سرخاب و سفیداب و شوهر ۱۰ ساله خنگ و بیمزه و شازده قشمشم و بریز و بپاشی دیگر و ۳۵ هزار تومان دیگر که به قول خاطرهنویس کرمانی علویه خانم با شربت و گلاب و پلو چلوی شاهی و مبلغ درست و درمان هدیه و شاباش از گلوی حرف مفت زنها پایین میرفت و صداشان را میبرید. اما اگر دختر معمولی بودی و پدرت مثلا خیاط بود، کلاهت پس معرکه بود، چون نهتنها دیگر روی شوهر نمیدیدی که پدرت هم بیکار میشد و کت و شلوارش بدشگون از آب در میآمد و همه کس و کارت از کار و زندگی میافتادند که چی، روز عروسیات عزا شده و سیاهی آمده قاطی رنگها و خدا به دور و واه واه… حالا تو بگو وقتی دختر شاه، همان تاجالسطنه از همان شوهرش طلاق میگرفت، همین خاله خانباجیها ته دلشان همه این حرفها نبود؟ به خدا بود، گیرم که دختر شاه بود و تیغش میبرید و کسی را نای حرفزدن نبود، بختش که سیاه شده بود، سر همان عروسیاش که قرار بود بعد از جشن قران، یا همان ۵۰ سال سلطنت بابا جانش باشد و با مرگ بابا همه چیزش در هم شد.
۷- «بیچاره من که مثل اسیر و کنیز با جواهرات و تزیینات ظاهری فروخته شدم. در حالتی که این شوهر را ندیده و به اخلاق او عادت نداشتم، آه نگو! از بدبختیهای بزرگ انسان همین است که باید به میل پدر و مادر زن گرفته، شوهر نماید. در حالتی که برخلاف عقل و مغایر قانون و بسیار عجیب است. لباس زری گلیرنگی را که به طرازهای گلابتون و تزیینات دیگر آراسته و مزین شده بود، نیمتنه کوتاهی با یک دسته که به واسطه فنرها چتر زده، خیلی بلند ایستاده بود. تقریبا مضحک و خندهدار شده بودم. وقتی که آینه را به من دادند که خودم را ببینم، از خودم وحشت کردم. چهره به این طبیعی و مطلوبی را با اقسام سرخاب سفیدابهای زیاد نقاشی کرده، ابروی مرا نصف کرده و تمام را با یک زحمتی با منقاش کنده بودند و یک خط صاف قوس شکل داده و با وسمه اقسام سیاهیها او را کشیده، صاف گیری کرده بودند. به قدری سفیداب به صورت من مالیده بودند که تمام سایه روشنهای طبیعی را محو و چهره مرا کریه نموده بودند. به اضافه سرخاب فراوانی که به لبهای من مالیده بودند. مجلس عقد افتتاح شد و مانند قربانیهای قدیم که در راه خدایان قربانی میکردند، با لباسی از اطلس سفید با انواع جواهرات زینت داده شده… خطبه تمام و منتظر جواب از من، لیکن اشک فرصت جواب به من نداده و یکسر میلرزیدم. بالاخره پس از زحمت زیاد و کتکهای مخفی بسیار، ما با یک صدای خفیفی اقرار گفته، از آشوب و جنجال خلاص شدیم. پس از عقد به مکتب هم نرفتم و اشتغال من تمام آه کشیدن و خواندن اشعار حافظ و سعدی بود…» (از خاطرات همان شازده خانوم که عروسیاش به خاطر مرگ پدرش عزا شد و بعدتر هم چیز بهتری از کار در نیامد.)
خاطراتی از مراسم عروسی
۸- تصویر توی ذهن ما، همیشه همان عروس شاد رو به قبله نشسته با شمعدان چند شاخه و خنچه و اسفند آینه است که به قول عبدالله مستوفی تاریخنویس «سلیقه رنگآمیزی خنچههایش باعث تحسین حضار است» و جانماز مخملدوز مرواری نشانش با آن ترمه خوشرنگ و قرآن قاب اطلسیاش چشم آدم را خیره میکند.
همان تصویری که همه زنها از روز ازل دوست داشتهاند، حتی اگر خودشان بدگل و سیاهبخت و بخت برگشته و بدقدم و بدشگون و سرخور باشند، چیزی که سر مردها نمیآید، نه عشق به آن گل و ترمه دارند و نه آن همه اسم و رسم زشت و بد رویشان میگذارند… تصویر توی ذهن ما، اما وقتی به هم میریزد که عروس پای سفره ته دلش شاد نباشد، حالا چه دختر شازده باشد، چه دختر یتیمی در شهر یزد، چون عروس باید که شاد باشد و لباس سفیدش باید که لباس شادیاش باشد و وقتی نیست، همه معادلاتمان به هم میریزد و خب هیچ مردی نمیفهمد چه اتفاقی میافتد که چرا عروسی عزا میشود، روی همان ترمه سوزندوز و گرانبها که اتفاقا هم پارچه عروسی و بساط خنچه عقد است هم روانداز عزا و بساط شمع و قاب جوانمرگ… روی همان ترمه است که داستان عوض میشود و شاید جوری نوشته میشود که باید نوشته بشود، برای عروسی که با شادی مینشیند پای سفره و دلش مثل تخت سنگ نشده است.
بازدید: ۴۶۳۲۶۵۷