سبکشناسی و مکتبهای هنری
خوبی موسیقی به این است که زیاد سرش دعوا نمیشود. یعنی وقتی دو تا اهل فن مینشینند روبهروی هم تا درباره یک موزیسین یا یک قطعه موسیقی با هم بحث کنند، بعید است به نتیجه مشترک نرسند. البته اگر بحث بر سر سلیقه باشد که طبیعتا هر دو انسان عاقل و بالغی حق دارند در جهت عکس هم حرکت کنند. اما وقتی موضوع سبکشناسی و مکتبهای هنری باشد، موزیسینها به تفاهم میرسند. تفاوت زمین تا آسمان مکتبهای هنری در موسیقی مرز محسوسی بین آثار دورههای مختلف به وجود آورده و همین نکته هم باعث میشود اهل نظر بر سر تشخیص هویت آثار موسیقی دست به زد و خورد نزنند. حتی تفاوت موسیقی کلاسیک با موسیقی رمانتیک، با اینکه از نظر زمانی، نزدیکی زیادی به هم دارند، آنقدری هست که به راحتی بشود تشخیص داد.آدرس مرکز مشاوره خانواده تهران
در هنرهای تجسمی، قدری ماجرا فرق میکند. هم اختلاف نظر زیادتر است و هم تنوع آثار. برای همین هم یکی از جنجالیترین سوژههای گفتوگوی تجسمیکارها، این سؤال است که مدرنیسم از چه سالی و از چه کسی شروع شد. در موسیقی خیلی محکم میشود گفت موسیقی مدرن در دهه ۱۸۶۰ و توسط واگنر بزرگ شروع شد. اما آن طرف، ماجرا کمی فرق میکند. یک نکته را باید به این داستانها اضافه کرد. نیازی نیست برای لذتبردن از یک موسیقی یا یک تابلوی نقاشی، بدانید آن اثر مربوط به چه سالی است، چه کسی خلقش کرده و در چه سبک و با پشتوانه چه مکتبی خلق شده و چه راههایی را طی کرده تا به اینجا رسیده است. شما کار خودتان را بکنید و لذت ببرید.
همه این حرفها برای آن است که یک اثر هنری را بدون توجه به مشخصههای هنری و بدون شناخت اصل و ریشه و هدفش خیلی راحت پس نزنید و قدری بیشتر فکر کنید. ادامه ماجرا را هم بخوانید تا حداقل اسم موسیقی امپرسیونیستی به گوشتان خورده باشد.
ناهار در علفزار
برای اینکه قدری راحتتر وارد امپرسیونیسم در موسیقی بشوید، بد نیست مختصری درباره این مکتب هنری در هنرهای تجسمی بدانید. البته موسیقی و هنرهای تجسمی در مقاطع مختلفی، نزدیک به هم حرکت و اهداف مشترکی را دنبال کردهاند که امپرسیونیسم هم یکی از همانهاست. چون موسیقی با روی آوردن به این مکتب، در نهایت میخواست با اصوات یک تصویر کلی ارائه دهد و شما را به یاد نگاهکردن به فلان منظره یا فلان رویداد بیندازد.
عدهای معتقدند امپرسیونیسم یکی از مکاتب مربوط به هنر مدرن است و عدهای دیگر میگویند این مکتب از نظر تاریخی، آخرین مکتب قبل از شروع هنر مدرن است. عده اول میگویند ادوارد مانه، نقاش معروف فرانسوی با کشیدن تابلوی «ناهار در علفزار» رسما هنر مدرن را کلید میزند. بعضیهای دیگر هم میگویند کلود مونه فرانسوی با تابلوی طلوع امپرسیون، اولین اثر امپرسیون را خلق میکند. مانه و مونه دوستان خوبی بودند و در یک گروه چند نفره نقاشی میکردند و سعی داشتند این فرم از نقاشی را کاملا رسمی به نام خودشان ثبت کنند. اما اینکه نقاشی امپرسیونیستی اصلا چه بود.
پیروان این مکتب بر تاثیر نور خورشید روی سوژههای مختلف تاکید داشتند و میخواستند شرایطی را به تصویر بکشند که نور خورشید تصویر واضحی از سوژه را به بیننده ارائه نمیکند، بلکه فقط هالهای از واقعیت را منعکس میکند. حتما برای خودتان هم پیش آمده که در هوای گرگ و میش، نتوانید چیزی را درست تشخیص دهید. امپرسیونیستها دقیقا به همان لحظات خاص اشاره میکردند و برای همین هم هیچ کدام از آثارشان یک تصویر دقیق و واقعی از یک سوژه نبود. گاهی اوقات حتی مخاطب میتوانست آزادانه و با سلیقه خودش با تابلوهای نقاشی روبهرو شود و هر برداشتی از آن داشته باشد.
همین موضوع داد و هوار خیلیها را بلند کرد؛ آنهایی که تحمل دیدن چیزی جز واقعیت، آن هم در شرایط ایدهآل را نداشتند. انگار آنها هرگز نزدیک غروب خورشید، یک تخته سنگ را با یک جادوگر زشت اشتباه نگرفته بودند. به هر حال بهتر است بیش از این وارد ریز ماجرا نشویم تا شاید صفحه ژوژمان یک دفعه درست و حسابیتر این کار را بکند.
نامهای از چایکوفسکی
چه امپرسیونیسم در محدوده هنر مدرن باشد و چه نباشد، یک جنبش هنری ارزشمند است؛ آن هم از نوع فرانسویاش. همانطور که مونه، مانه و خیلیهای دیگر که عضو این جنبش بودند، جزو هنرمندان فرانسوی محسوب میشدند، بنیانگذار امپرسیونیسم در موسیقی هم یک فرانسوی به نام آشیل کلود دبوسی بود. مجموعه آثار دبوسی و نوع نگاهش به موسیقی باعث شد او از سطح یک آهنگساز مشهور فرانسوی، فراتر رود و به یکی از نمادهای موسیقی در اروپا تبدیل شود. دبوسی علاقه زیادی به موسیقی رمانتیک داشت و کارش را هم با همین موسیقی شروع کرد. اما چیزی که او میخواست، فراتر از موسیقی رمانتیک بود. او سعی میکرد در قطعاتش از سمبلها استفاده کند تا یک تصویر کلی و بدون تمرکز روی اجزای کوچک موسیقی یا موتیفها ارائه دهد.
همین نکته هم باعث شد او به اولین آهنگساز امپرسیونیست تبدیل شود. دبوسی ابداعات زیادی در موسیقی دارد و از شاگردهای معلم ذله کن بود. چرا که مدام میخواست پایش را روی ساختار موسیقی کلاسیک بگذارد و با ذهنیات خودش کار را پیش ببرد. اما در نهایت او چندین و چند معلم را، همزمان تجربه کرد تا بتواند به دبوسی بزرگ تبدیل شود.
او پیش از آنکه ۱۰ ساله شود، بهطور همزمان شش واحد از موسیقی را فرا گرفت؛ نوازندگی پیانو و ارگن یا همان ارگ کلیسا، تاریخ موسیقی، تئوری موسیقی، هارمونی و سلفژ. او در آن دوره بیش از هر کس دیگری عاشق و شیفته وبر و شوپن بود. اما زندگی در روسیه و آشنایی با کار واگنر همه چیز را عوض کرد و شوپن هم نخنما شد. در ۱۸۸۰ او به روسیه میرود و در آنجا در یک مدرسه موسیقی به کودکان موسیقی یاد میدهد. آن روزها دبوسی یک جوان ۱۸ ساله بود و هنوز اتفاق عجیبی برایش نیفتاده بود. اما در همان سالها اولین کارش را میسازد و از چایکوفسکی درخواست میکند کارش را گوش دهد و نظرش را بگوید.
چایکوفسکی که بدون شک در آن دوره قدرترین آهنگساز روس بود، کار دبوسی جوان را گوش میکند و طی نامهای به او مینویسد: «قطعه بسیار زیبایی بود، اما خیلی کوتاه و مختصر.
یک ایده تنها برای ساختن یک قطعه موسیقی کافی نیست و به سختی میشود آن را بسط و گسترش داد و برای هماهنگکردن چندین ایده در یک قطعه باید سخت تمرین کرد.» این نامه اصلیترین مشوق دبوسی برای شروع کار حرفهایاش بود. دبوسی در آن سالها چندین قطعه ساخت، اما هیچ کدام از آنها را منتشر نکرد. بهترینها انتظار دبوسی را میکشیدند و انگار این کارهای خرد و ریز برایش هیچ اهمیتی نداشتند.
واگنر در بیروت
آشنایی دبوسی و واگنر به زمانی برمیگردد که دیگر واگنر درگذشته بود. او در ۱۸۸۳ از دنیا میرود و دبوسی در ۱۸۸۸ به شدت تحت تاثیر موسیقی مدرن واگنر قرار میگیرد؛ زمانی که در بیروت به سر میبرد. او یکی از اپراهای واگنر را میشنود و تصمیم میگیرد به نوعی از او پیروی کند. البته در آن دوره جریان موسیقی قدرتمند واگنر همه آهنگسازان بزرگ را به سمت خودش جذب کرده بود و خیلیها سعی میکردند از مکتب او پیروی کنند. اما بدون شک میتوان گفت دبوسی و شوئنبرگ در ادامه دادن موسیقی واگنر بهترین بودند. دبوسی با موریس راول همدوره بود و راول هم سعی کرده بود از واگنر پیروی کند.
اما با اینکه راول هم در نوع خودش آهنگساز برجستهای بود، دبوسی کجا و راول کجا. در آن دوران دبوسی چهار قطعه میسازد و همه را هم منتشر میکند که در سومی و چهارمی، دیگر نشانههای ظهور یک نابغه شنیده میشد. او آن روزها یک همراه کافهنشین خوب به نام اریک ساتی هم داشت که او هم جزو موزیسینهای فرانسوی و نوگرای آن زمان بود.
ساتی تقریبا تنها کسی بود که متدهای جدید دبوسی را درک میکرد و این زمینه هم مشوق خوبی برای او بود. دبوسی در همان سالها اولین قطعه مشهورش را میسازد که به rococo معروف میشود. استفاده از تمهای شرقی را هم از همان سالها یعنی ۱۸۹۰ به بعد شروع میکند. او علاوه بر لبنان، مصر و مراکش و چند کشور عربی و آسیایی دیگر را هم دیده بود و به همین دلیل هم سعی کرد از موسیقی آنها در کارهایش استفاده کند.
این تقریبا اولین حرکت جسورانه دبوسی به حساب میآید. به الان نگاه نکنید که استفاده از الگوهای شرقی آسان شده است و هر گروه راکی میتواند به راحتی از آنها استفاده کند و کسی هم تُرش نکند. آن زمان و در آن فضای موسیقی این ایده کاملا بکر و جدید بود و باعث میشد خیلی از موزیسینها و منتقدان موسیقی آن زمان، جلوی این حرکت گارد بگیرند. هرچند چهارچوبهای سختگیرانه موسیقی اروپایی یک بار توسط واگنر شکسته شده بود، اما استفاده از موسیقی غیراروپایی دیگر یک گناه کبیره محسوب میشد. اوج کار دبوسی در قطعه سمفونیک «لامِر» یا دریا به جهان عرضه میشود. دبوسی دو سال از عمرش، از ۱۹۰۳ تا ۱۹۰۵ را صرف ساختن دریا کرد. اگر میخواهید امپرسیونیسم در موسیقی را با تمام وجودتان درک کنید، کافی است به یکی از کتابفروشیها یا سیدیفروشیهای درست و حسابی رجوع کنید و «لامر» را تهیه کنید تا دقیقا متوجه قضایا بشوید.
جملهها و نیمجملههای «لامر» در نگاه اول کاملا مغشوش و درهم و برهم به نظر میرسد؛ آنقدر که احساس میکنید اصلا با موسیقی سروکار ندارید. اما باید صبر داشته باشید و تمام موومانهای این اثر را گوش کنید و آن وقت دریایی را تصور کنید که گاهی آرام است و گاهی غیرقابل کنترل. لحظهای صخرهها را در آغوش میگیرد و لحظه دیگر هر چیزی را در خود قربانی میکند.
«لامر» غیرقابل پیشبینی است، درست مثل دریا. این تصویرسازی، آن هم نه با اشارهها و سمبلهای واضح و کلیشهشده، همان هدف نهایی امپرسیونیسم است. انتظار نداشته باشید دبوسی برایتان دریا را با اصوات شبیهسازی کرده باشد. این دریایی است که دبوسی دیده و با زبان مخصوص خودش هم برای شما واگویهاش کرده.
دبوسی تکرارنشدنی است، اما رد پایش را در موسیقی قرن بیستم میتوانید ببینید. آهنگسازان بزرگی مثل استراوینسکی، اولیویه مسیان، بارتوک و حتی امروزیترهاییِ مثل استیو ریچ و فیلیپ گلس از دبوسی تأثیر گرفتهاند. او حتی روی کلهگندههای موسیقی جز هم تاثیرگذار بوده و نمونههایش را میتوانید در کارهای دوک الینگتون و جرج گرشوین هم ببینید و این را فراموش نکنید که «شنیدن کی بود مانند دیدن.»
گام عجیب و غریبی که به گام تمام پرده یا آشیل کلود مشهور است، در موسیقی جَز استفادههای زیادی دارد که جزو یادگاریهای این فرانسوی روی دیوار آمریکاییهاست.
شاید آنقدرها که باید، با موسیقی و هنرهای تجسمی میانه خوبی نداشته باشید، اما کتاب که دیگر میخوانید. اگر قدری اهل مطالعه باشید، حتما اسم شارل بودلر را شنیدهاید.
او هم یک شاعر فرانسوی امپرسیونیست بود و نکته جالب هم آنجایی است که دبوسی براساس یکی از اشعار او یک قطعه موسیقی ساخته. اگر بودلر را هم نمیشناسید، دیگر ویرجینیا وولف و جوزف کنراد را که دیگر میشناسید. فضای غبارآلود و وهمناکی که کنراد در رمان «در دل تاریکی»اش به وجود میآورد، نمونه خوبی از امپرسیونیسم در ادبیات است.
تعاریف و استعارههایی که این رمان دارد، دقیقا مثل همان نور فریبنده گرگ و میش عمل میکند و خواننده را دچار ابهام میکند. «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف هم میتواند همان حس را برای شما تداعی کند. مطمئن باشید «ایسم»ها آنقدرها که فکر میکنید، دستوپاگیر نیستند.
بازدیدک۳۹۸۶۱۴