تقصیر او نبود. من روز خوبی را انتخاب نکرده بودم. صبح جمعهها برای خریدکردن عجله دارد. خب جمعهای هفتگیشان برپاست و پای آبرو در کار است، پیش آدمهایی که بلدند دود سیگار را دایره دایره کنند و حرفهای مهم بزنند؛ همان چیزهای که من بلد نیستم.
وقتی کار مهمی نتوانی بکنی، حتما حرفهای مهمی باید بزنی، اما من به کل مهم بودن از دستم بر نمیآمد. یک ۵۶ متری دو خوابه قلمروی من و بابا بود و پایتخت رفقایش. سوسکها را البته حساب نکردم. آنها به من اعتماد به نفس میدادند و تنها کسانی که به راستی میترسیدند از من. شاید هم از دمپایی من. آدمهای نامُهم کارهای نامهم انجام میدهند همیشه، همین حذف سوسک از چرخه طبیعت یا آب دادن کاکتوسها یا سر جمع موشک درست کردن با روزنامههای صبح.
آن روز هم مشغول کارهای نامُهم خودم بودم. میخواستم آن قدر رکاب بزنم آن قدر رکاب بزنم آن قدر رکاب بزنم آن قدر رکاب بزنم… آنقدر رکاب بزنم که چه؟ یادم رفت. یادم رفت برای چی داشتم آنقدر رکاب میزدم، پس وسط چهارراه دیگر رکاب نزدم. مگر میشود با این «فاصله» کسی پسرش را بشناسد؟! وقتی حتی نمیداند او یک دوچرخه دارد. گفتم که تقصیر او نبود. تقصیر ترمز ماشین یا آلزایمر من باشد، بهتر است. میشود دفعه بعدی نقش رستم را ایفا کنم؟
کلاه سالهای بعد
قرصها را در چمدان گذاشتم. آنها تنها داراییهایم بودند. رفتم در صفی که آنجا تشکیل شده بود ایستادم و چیزی هم نگفتم. کلاهی را که به من هدیه داده بودی بر سرم گذاشته بودم و با یک دستم چمدان را گرفته بودم. دست دیگرم در جیب کتم بود. سرم را مدام این طرف و آن طرف میکردم و میشمردم و نمیدانستم در آن سوی صف چه خبر است. ولی پناهگرفتن در آن جمع آرامم میکرد. ناگهان متوجه شدم که همه نگاهها رو به سوی من است. مردی جلو آمد؛ لبخند میزد، دستش را جلو آورد، تردید کردم. چارهای نبود انگار. تنها بودم. دستم را به سختی در آوردم از جیبم… و در یک لحظه سردی وجود مرد وارد بدنم شد. چیزی که همیشه از آن میترسیدم. مرد گفت باید چیز مهمی را به من بگوید. زبانش را خوب نمیفهمیدم. اما میان کلماتش دستم آمد که ایراد از کلاهم است. میگفت نباید اینجور کلاهها بر سرم بگذارم در این شهر. انگاری اینجا باید کلاههایمان جور دیگری باشد. با این که فکر نمیکردم مسئله این قدر جدی باشد، قول دادم روزهای بعد کلاه معمول را سر بگذارم. اما او میگفت باید این کار را همین حالا بکنم. به صف نگاه کردم و این که این همه مدت انتظار کشیدم، بیرون آمدم و با او به کلاهفروشی رفتم. کلاه مورد نظر را خریدم. کلی پول بالایش دادم. پس از چندی به سختی از چنگ مرد بیرون آمدم. در فاصله نبودنم صف باز هم درازتر شده بود. دوباره آخر صف ایستادم و آرام پشت آن همه جمعیت پناه گرفتم. با کلاهی جدید. باز هم برایم مهم نبود آن طرف صف چه چیزی انتظارم را میکشد. انتظارش را دوست داشتم؛ آرامشی که آنجا بود. مرد دیگری جلو آمد.
نگاهش نکردم. گفت: «کلاهی که سرت گذاشتهای برای قاتلی است که خودش چند وقت پیش به قتل رسیده، تو باید با ما بیایی.» با آنها رفتم. مجبور بودم! در راه به تو فکر کردم که چرا کلاهی را که به من هدیه داده بودی از سرم برداشتم… لبخندی زد و آرام جلو آمد. کلاه زیبایی بر سرش گذاشته بود. سرم را به نشانه احترام خم کردم و دستش را بوسیدم. سرم را که بلند کردم فهمیدم کلاهش را گذاشته است روی سر من. ناگهان گم شدم. در خیل جمعیت چشمهایش. چند سال بعد گفت سردش شده و دلش هوای آفتابی میخواهد. کلاهش را برداشت و رفت.
واقعا تو بیگناه بودی؟!
دختری به نام ویولته که سالهاست داره با بیماری ام اس مبارزه میکنه. اون روز خیلی کوتاه و قشنگ دیدم از این که یکهویی به یه دختر ۱۱ ساله گفته احمق احساس خوبی نکرده و بعد هم خیلی راحت رفته و ازش عذرخواهی کرده. این مطلب ناگهان من رو برد تو اتفاقات بسیاری که درش کسی مقصر نبوده، اما من تقصیرا رو انداختم گردنش، خصوصا اونایی که زیر دست ما کار میکنند یا از ما کوچیکترند و خلاصه یه جورایی زور ما بهشون میرسه متاسفانه زمان هم فراموشی خاص خودش رو به ما تحمیل میکنه و با رفتن روزهای قدیم و اومدن روزهای جدید ما یادمون میره که چطور فلان وقت حتی ناخواسته به کسی پریدیم یا تقصیری رو انداختیم گردنش و بعد هم در ادامه با فراموشی زمان یادمون رفته که خیلی ساده بریم و بهش بگیم ببین: «اون روزی که من بهت پریدم یا جلو همه سرت داد زدم یا تقصیر فلان ماجرا را انداختم گردنت، واقعا تو بیگناه بودی، من اون موقع حالم گرفته بود، بیحوصله بودم، خسته بودم، مریض بودم، گرمم بود، سردم بود، با عشقم دعوام شده بود یا هزار کوفت و درد دیگه – دور از جون شماها البته – داشتم و همه اینا باعث شد که به تو بپرم و الان گرچه مدتها ازش گذشته و تو شاید حتی یادت نباشه، اما ازت عذر میخوام که بابت چیزی که حقت نبود شماتت کردم و ناراحت شدی.» شاید هم آنقدر بزرگ باشه که اصلا یادش نیاد، اما من بهتون قول میدم که شما حال خیلی خوبی پیدا میکنی.
یاد مادربزرگ به خیر همیشه میگفت همه شجاعتها هم خوب نیست. اما این از اون شجاعتهای خوبه، از اونا که یادمون میاندازه که ما انسانیم و جایزالخطا، اما چه خوب که وقتی بابت خطای خودمون بیخودی دل کسی رو میشکنیم جسارت عذرخواهیاش رو هم داشته باشیم.
موقع نوشتن یادم افتاد که وقتی بچه بودم و مامانم تو آشپزخونهمون داشت کاری میکرد، تا دستش رو میبرید یا چیزی رو میشکست، یهو سر من داد میزد که: «ای وای تو چقدر حرف میزنی»! قربونش برم الهی که دوست دارم ۱۰۰ سال دیگه هم زنده باشه و هی از این غرهای الکی بهم بزنه!
گاهی به یاد دیگران هم باشید
من همیشه روزهای تولد رو خیلی دوست داشتم؛ غافلگیرشدن و خندیدن و کادوگرفتن و کیکخوردن و… شاید به خاطر این بوده که همیشه روز تولدم حسرت تبریک از طرف اونهایی که دوستشون داشتم، رو دلم میمونده. به قول مامانم ما زیاد تولدی نیستیم (یعنی زیاد روزای تولد رو جدی نمیگیریم). واسه همین همیشه دوست داشتم که روز تولد بقیه رو بهشون تبریک بگم و ذوقزدهشون کنم که به یادشون بودم. خندهشون واسم خیلی ارزش داره و دلیلی میشه که منم از ته دلم خوشحال بشم…
این شد که یک کتاب خریدم که واسه هر روز سال، یه پیغام داشت. بعد پارسال عید تاریخ تولد تکتک فامیلها و دوستام رو توش نوشتم. بعدتر کاملترش کردم و سالگرد ازدواج و روزهای عزیز آدمهای دور و برم رو هم بهش اضافه کردم. اول هر ماه تمام تاریخها رو توی موبایلم ثبت میکنم که ساعت ۹ صبح اون روز بهم یادآوری کنه و بهشون زنگ میزنم. خیلی باحاله.
تازه این کار باعث شده چیزهای جالبی رو کشف کنم مثل اینکه مثلا پسرعمهام با دختر خالهام همزادن یعنی توی یه روز متولد شدن یا دوستم و داییم و پسرداییم همه توی یه روز متولدشدن.
شما هم میتونین امتحان کنید
کسی هست که میتونه حتی با کارهای خیلی کوچیک آدمها رو خوشحال کنه، با یه جمله، با یه نگاه. ولی اگه یه روز شخصی مریض باشه و نخواد توی در و همسایگی بگرده و خوشحالمون کنه چی؟ حتما میره کنار پنجره و از دیدن پیرزن و پیرمرد همسایه که عاشقونه دارن با هم صبحونه میخورن لذت میبره، یا از دیدن پسر کوچولوی همسایه که مامان باباش بالاخره براش دوچرخه خریدن.
دلم میخواد یاد بگیریم که هر کدوممون برای خودمون هم باشیم. که اگه یه روز صبح از خواب پا شدیم و اون روز هیچکی سعی نکرده بود خوشحالمون کنه خودمون این کار رو بکنیم. بلد باشیم که لذتهامون رو پیدا کنیم، که خوشبختیمونو پیدا کنیم. به اتفاقهای کوچیکی که تو زندگیمون میافته، ارزش بیشتری بدیم و باور کنیم که این اتفاقها، میافتند برای خوشحالی ما. چه یکسری رویدادهای کاملا شخصی مثل پیداکردن یه کار خوب باشه، یا یک واقعه کلی مثل چاپشدن کتاب جدید نویسنده مورد علاقهمون یا اکران یک فیلم از بازیگر محبوبمون.
بازدید:۴۱۰۲۶۵