مشاوره شغلی : شب کسب و کار یا شلوغی بیهوده
باورنکردنی است. هر چه از شبهای تهران دیدهاید و شنیدهاید و به یاد دارید، باید دور بریزید. شبهای میدان شوش چیز دیگری است. فقط باید خودتان بیایید و ببینید. شنیدن و خواندن این حکایت هیچ دردی را دوا نمیکند. ناصر هم خیلی از این حرفها به ما میزد. هر وقت دور هم مینشستیم، از آخرین شبی تعریف میکرد که سری به میدان شوش زده بود. راستش ما فکر میکردیم مخش پاره آجر برداشته است. بعد که یک شب ما را با خودش برد و چیزهایی را که برایمان تعریف میکرد، از نزدیک نشانمان داد، رسما تکان خوردیم، به خودمان آمدیم و دیدیم که دوست ما درست میگوید، اما راستش هنوز در باورمان نمیگنجد چیزهایی که دیدیم واقعیت داشته باشد. دوستمان ناصر نقاشی کار میکند. یکی دو ماه دیگر نمایشگاه دارد. آدم عجیب و غریبی است، مثل همه آوانگاردها. مرا یاد آرتیستهای قرن نوزدهم میاندازد. میمیرد برای خیابانهای جنوب شهر، برای آدمهای فراموش شده، برای ماجراجوییهای شبانه. تفریحش همین است؛ تنهایی بچرخد توی شهر و به سوراخ سمبههای آن سرک بکشد. شبهای میدان شوش را هم در یکی از همین سرککشیدنها پیدا کرده و حالا مگر دست برمیدارد از این شبها؟ شب که میگویم، منظورم ساعت دو به بعد است؛ همان ساعاتی که در خیلی از خیابانهای شهرمان پرنده پر نمیزند، اما در حوالی میدان شوش تازه ابتدای کسب و کار است. کسب و کار میگویم، کسب و کار میشنوید… تنها باید به خواندن این مقاله ادامه دهید تا حساب کار دستتان بیاید.مشاوره شغلی
«قیافههایشان را میبینید؟» ناصر بود که این سوال را درست در همان لحظه که پرایدمان به میدان شوش و ابتدای خیابان فدائیان اسلام رسید، از ما پرسید. اما حتی اگر نمیپرسید، از همان دور آن قیافهها، آن چهرههایی که انگار در روشنایی روز به خوبی دیده نمیشوند، و آن آدمها با آن بدنهای نحیف کمخون از دور پیدا بودند. از همان جا هم میشد فهمید که کمابیش در اعتیاد غرق شدهاند. پیاده که شدیم و جلوتر که رفتیم، دیگر همه چیز از حدس و گمان فراتر رفته بود. بساط کرده بودند و بعضیهایشان پشت همان بساط لوله شیشهای را به دست گرفته بودند و داشتند مواد میزدند. بعضیها هم اصلا بساطی در کارشان نبود. همینطور که داشتیم با رعب و کنجکاوی و هیجانی توأمان میچرخیدیم، یکهو صدایی در گوشمان شنیده میشد که میگفت: «کراک… کراک.» و تا سرمان را برمیگرداندیم، صاحب صدا دور شده بود. کجا بود آنجا؟ یعنی واقعیت داشت؟
آن شب که ما رفته بودیم ببینیم در میدان شوش چه خبر است، تعداد بساطیها خیلی زیاد نبود. ناصر میگفت: «کمی دیر آمدهایم.» ساعت سه و نیم صبح بود. میگفت: «زمستانها خیلی شلوغ است.» الان وسط بهار است. میگفت: «یک شب سرد زمستانی آدم اینجا غلغله بود. بهتان بگویم ۳۰۰-۲۰۰ نفر آدم ریخته بودند، دو طرف یکی از همین کوچهها بساط کرده بودند و رد میشدند و تنه میزدند، باورتان نمیشود.» آن شب فقط ۳۰-۲۰ نفر بودند و من یکی را فقط یاد پیرمرد خنزرپنزری میانداختند. البته خیلی هم پیر نبودند. خانه پرش، ۶۰-۵۰ سالی داشتند، اما اغلب بهشان میخورد که حدودا ۴۰ ساله باشند، با سر و مو و لباسهایی گرد و غبارگرفته، اما خاص، خیلی خاص؛ طوری که بشود ته چشمشان خواند که خواستهاند خوشتیپ باشند، اما زورشان نرسیده است: یکی موهایش را از پشت بسته، دیگری کفش سفیدی به پا کرده که در ظلمات شب هم برق میزند، آن سومی دستمالی قرمز رنگ را پیچیده دور ران پایش و محکم گره زده، مچبند یکی هم خیلی توی چشم میزند. اینطور آدمهایی بودند آنها. نمیدانستی از شوقی که به زندگی دارند، به وجد بیایی، یا از این شب و این خاصبودن آنها دلهره داشته باشی.
شب کسب و کار
عجیب و غریبتر از بساطیهای شبانه میدان شوش، چیزهایی است که بساط کردهاند و به خیال خودشان قصد فروش آن را دارند. ضمن احترام به همهشان باید گفت که این رفقا یک سور به پیرمرد خنزر پنزری زدهاند. فکر کن… طرف واقعا امیدوار است که یکی بیاید و مثلا این اتوی موی سر را که یک طرفش شکسته و عمرا دیگر به دردی بخورد، ازش بخرد. یا اینکه این موقع شب، یک شهروند محترم گذرش به این حوالی بیفتد و از اینجا یک عدد خودکار بیک دست دوم برای اهل و عیالش تهیه کند. تنها عتیقهبازها میتوانند در این سیاهی شب چیزی گیرشان بیاید: انگشتری مثلا، یا نعل اسبی قدیمی. مابقی چیزهایی است در مایههای کمربندهای زهوار دررفته، دکمههای رنگ وارنگ، ساعتهای مچی و دیواری خراب و درب و داغان به تعداد زیاد، قاب عکسهای شکسته، یک تکه آهن که معلوم نیست برای چی بوده و به کجا وصل بوده. غمانگیز است رفقا، غمانگیز است. کسی بالای این چیزها پولی نمیدهد. کسانی هستند که سروکلهشان این طرفها پیدا شود و چرخی در میان این بساطیها بزنند، اما اغلب از سر کنجکاوی است.شلوغی بیهوده
بعضیها هم شورش را درآوردهاند، با این کنجکاویشان. طرف، نصف شبی پا شده بود رفته میدان شوش، چراغ قوه از جیبش درآورده بود و همچی داشت این بساطیها را میکاوید که انگار به معدن طلا آماده است. ما مانده بودیم که این دیگر کیست. ناصر میگفت: «از این آدمها این طرفها زیاد پیدا میشود.» میگفت: «بساطیها عشق میکنند که یکی اینجوری توی بساطشان دنبال چیزی بگردد.» میگفت: «همه اینها برای بساطیها یک جور نمایش است. اینها که یک شاهی هم از اینجا درنمیآورند. جنسهایشان یا ۵۰۰ تومان است یا ۱۰۰۰ تومان. تازه همینها را هم کسی نمیخرد.» بد هم نمیگفت. این بساطیها هر چقدر هم که زندگیشان به باد رفته بود، پرستیژ شخصیشان را حفظ کرده بودند. طبیعی بود نشود خیلی باهاشان گرم گرفت. فقط همین که قیمت یک انگشتر را ازشان میپرسیدی، جوری برایت افه میگذاشتند و خالی میبستند که انگار دارند درباره قیمت یک ملک اعیانی در حومه پاریس صحبت میکنند.شب کسب و کار
بساطیها جنسهایشان را از کجا میآورند؟ از خودشان که قاعدتا نمیشد این سوال را پرسید. همچی چپ چپ نگاهمان میکردند که انگار میخواهیم ازشان مالیات بگیریم. این است که باز هم باید ناصر، این ابرکارشناس میدان شوش به فریادمان میرسید. البته دوست نقاش ما خیلی خوشبین بود. اصلا به مخیلهاش خطور نکرد که ممکن است این وسایل را از جایی بلند کرده باشند. این است که فقط به همین موارد بسنده کرد: جویگردی کردهاند، این طرف و آن طرف دنبالشان گشتهاند و پیدایشان کردهاند، همیشه چشمشان میچرخد تا چیزهایی در این مایهها از گوشه و کنار گیر بیارند. همیشه هم چیزهایشان را با هم تاق میزنند و رد و بدل میکنند.
از میدان شوش که برگشتیم، نزدیک ساعت پنج صبح بود. خواب از سر همه پریده بود. هیچ کس حرف نمیزد. یکدفعه مرتضی شروع کرد به گریه کردن. وسط گریههایش چیزهایی میگفت که همگی توی سرمان داشتیم به آن فکر میکردیم. بعد حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم. حتی وقتی از هم خداحافظی کردیم، حرفهایمان تمام نشد. هر کسی را دیدیم، حرف آنجا را وسط کشیدیم. حالا که دو، سه روز میگذرد، هنوز این حرفها تمامی ندارد. بچهها میگویند که دوباره باید برویم آنجا را ببینیم. ناصر که کاری به کار ما ندارد؛ خودش میرود و میبیند و میریزد توی خودش.
بازدید:۳۹۶۲۴۱