سفر در زمان
اگر یک ریموت کنترل داشتید که اتفاقهای زندگیتان را به عقب برگردانید، انتخاب شما چه بود؟
بله ریموتی برای تکرار وقایعِ اتفاق افتاده! تصورش را بکنید. در واقع تصورش هم برای آدم چیز شیرین و دوستداشتنیای به نظر میرسد، همانطور که شاید در پاسخ به سوال سفر در زمان با چنین چیزی روبهرو بودیم و جذابیتش را برای دیگران کاملا حس کردیم. انسان همواره سوای حس پیشرویی که دارد، دوست دارد گاهگاهی هم به گذشته برگردد و تجربیات تلخ و شیرینش را دوباره تکرار کند. اصلا وجود چنین حسی است که معنایی چون نوستالژیا را به وجود میآورد و خاطره و این جور چیزها را برای آدمی رقم میزند. و اتفاقا تصورات و آرزوهایی چون سفر در زمان را هم تعریف میکند. اصلا این همان ترکیب دو حس است که رویای چنین چیزی را در سر آدمی میپروراند. اما بگذارید از سوال اصلی دور نشویم، چون به اندازه کافی درباره سفر در زمان صحبت کردهایم. سوای تمام این حرفها این ماجرای دیگری است. تجربهای دوباره از ماجرایی که برایمان اتفاق افتاده و یک بار طعمش زیر زبانمان رفته. حالا چه شیرین و چه تلخ. فرقی ندارد. تجربه است دیگر. راستش اگر چنین چیزی به واقعیت نزدیک میشد، من یکی که دوست داشتم هزاران اتفاق و موقعیت تجربه شدهام را دوباره و چندباره تجربه کنم. البته بیشترش از نوع شیرین آن و اگر انتخاب تلخی هم بود، قطعا چیزی بود برای جبران مافات. دوستی میگفت اما خب شاید خیلی از این تجربیات را هم نشود بر زبان راند یا حتی درباره تصوراتش هم صحبت کرد. بعضی از تجربهها کاملا شخصی هستند و… اما بحث ما چیز دیگری است. هرچند شاید این دوست عزیز من حق داشته باشد برای حفظ حریم خصوصیاش درباره تجربههایش حرفی به میان نیاورد، اما این مقاله جای شهامت به خرج دادن است.
حداقل من این طور فکر میکنم. به همین دلیل هم پیشبینی کردیم در پاسخ به این پرسش شاید دوستان بخواهند درباره خیلی چیزها بگویند. به هر حال انسان است و زیادهخواهیهای سیریناپذیرش و به همین دلیل هم برای پاسخ به سوالمان یک محدودیت درنظر گرفتیم. گفتیم سه اتفاق بس است. اینطور هم حریم خصوصی حفظ میشود و هم اتفاق باورپذیرتر است. غرغرهای دوستان را هم به جان خواهیم خرید، چون فکر میکردیم کسانی که قرار است درباره این ماجرا برایمان بگویند، از این محدودیت شاکی میشوند، اما بعد از خواندن جوابهایشان تقریبا برگشتیم به جواب همان دوستی که گفتم، البته شاید با تفسیری دیگر. بیشتر کسانی که برای ما گفتند، ترجیح دادند از یک اتفاق بگویند یا به جای صحبت درباره این اتفاقها به تشریح ماجرا و خود سوال بپردازند.
دوستی میگفت ما در خیلی چیزها ریموت سرخودیمها! منظورش ما ایرانیها بود و ریموتش هم ریموت کذایی ما. میگفت ما ریموت سرخودیم، فقط نکتهاش این است که ریموت ما بیشتر اشتباهات را تکرار میکند. مصداق همان ماجرایی که میگویند ما عادت کردهایم که از یک سوراخ بارها گزیده شویم. نمیخواهم غر بزنم یا خدای ناکرده سیاهنمایی کنم، اما خوب که فکر کنیم، میبینیم این دوست عزیز ما چندان اشتباه هم نمیگوید. ما عادت به تکرار اشتباهات تاریخی و غیر تاریخیمان داریم. همهمان عادت کردهایم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم و نمیخواهیم از تجربیات دیگران استفاده کنیم. انگار مقدر است که خودمان یک ماجرا را چندین و چند بار به عینه ببینیم و دفعه بعد هم مثل ناشیها دوباره تکرارش کنیم. فرقی هم نمیکند در چه زمینهای باشد، لطفا زود ماجرا را به بحثهای سیاسی نکشانید که اصلا قرار نیست در اینجا به سراغشان برویم و به شدت از آن تبری میجوییم. بحث فرهنگی ماست این ماجرا. چیزی که اگر واقعبین باشیم بارها و بارها در کنار هر کداممان اتفاق افتاده و خواهد افتاد. فرقی هم نمیکند از طرف خودمان و یا از طرف دیگران. فکر میکنم بد نیست حالا که داریم درباره آرزوهای محال یک دنیا حرف میزنیم، آرزو کنیم – یا نه بهتر است بگوییم تصمیم بگیریم – این دکمه تکرار لعنتی را از روی ریموت واقعی زندگی تک تکمان برداریم و از تکرار کارها و اتفاقاتی که ما را به دور باطل میاندازد، پرهیز کنیم. این چیزی است که در شرع ما هم به آن زیاد اشاره شده، تا جایی که امام جعفر صادق(ع) هم دربارهاش فرمودهاند وای به حال مومنی که امروزش شبیه دیروزش باشد یا فردایش شبیه امروز. پس لطفا بیایید این بخش زندگیمان را به طور واقعی تکرار نکنیم و اگر هم قرار است تکراری در کار باشد، آن را به جبران اشتباهات بپردازیم یا خوشیها را در آن مرور کنیم. این ماجرایی بود که خیلی وقت است روی دلم مانده بود و دیدم حالا که ماجرا از این قرار است و این مقاله چنین موضوعی دارد، بد نیست به آن اشارهای هم کرده باشیم. اتفاقی که بعدها در حسرتش ناله نکنیم که میشد و… به قول دکتر شریعتی؛ خدایا! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بیثمری لحظهای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم…
اگر من یک ریموت داشتم، تنها کاری که میکردم، زمان رفتن به سفر رو حج که پارسال رفتم به عقب برمیگردوندم و کاری میکردم که از سفر حجم بیشتر لذت ببرم و بیشتر قدر کنار خانه و کعبه رو بدونم، چون این سفر اینقدر عرفانی و روحانیه که وقتی تو این سفر هستی انگار روی زمین نیستی، مخصوصا صحرای منا و عرفات و آدابی که مخصوص این ایامه. چون زمانهایی رو از روی خستگی میخوابیدم و اگر زمان رو به عقب برگردونم و دوباره به این سفر معنوی برم، دیگه این دفعه پلک رو هم نمیگذارم و از تک تک ثانیههام که نزدیکترین جایی است که احساس میکنی به خدا نزدیکی و توی خانه خدایی، استفاده میکنم. با اینکه تمام بیستوچند روزی که مکه بودم، تماما وقتم رو توی کعبه گذروندم، باز هم الان احساس میکنم که کم بوده و باید بیشتر از اینها اونجا میبودم. حتی مدینه که هنوز طعم شیرین روضه رضوان و مسجدالنبی از یادم نرفته و بیشترین استفاده رو از لحظاتی که اونجا بودم، بروم، باز میخواهم برگردم و دوباره با لذت و دقت بیشتر اونجا بمونم.
و دومین اتفاقی که اگر میتونستم زمان رو به عقب برگردونم، مربوط به چند ماه پیشه که اگه میتونستم از لحظات بودن عزیزی که الان دیگر کنار من و خانواده من نیست، بیشتر قدردانی میکردم، قدر بودنش رو میدونستم و قدر تمام زحمات و محبتها و عشقی رو که نثارمون کرد، با نهایت مهربونی جواب میدادم و اجازه نمیدادم به سفری بره که رفتنش باعث شه دیگه هیچ وقت برنگرده و آخرین روز بودنش کنار ما تا ابد در ذهن ما بهعنوان آخرین تصویر از زندگی و نفسکشیدنش در این دنیا حک بشه. گرچه رفت پیش خدا؛ جایی که زندگی آخرت و مسیر ابدی همه انسانها و موجودات روی زمینه، ولی اون اینقدر ماه و مهربون بود که احساس میکردم کلی از صفات خوب خدا درونش وجود داره، رفت پیش مالک خودش، ولی نمیگذاشتم اینقدر زود بره، چون اینقدر خوب بود که خیلی صفات خوب ره و خوب زندگیکردن رو داشت یادم میداد. درست که الان پیش خداست و من نمیتونم دست توی تقدیر خداوند ببرم، ولی اگه میتونستم این کار رو بکنم، حتما نمیگذاشتم بره.
تا الان زندگیام این دو اتفاق تنها اتفاقهاییه که اگه به عقب برمیگشتم، تلاش میکردم مسیرش رو عوض کنم یا دوباره انجام بدم و از تمامی و مابقی اتفاقات زندگیام راضیام، چون در مرحله اول راضیام به رضای خداوند مهربان و تقدیر و پیشامدهای خداوند رو برای زندگیام با جان و دل میپذیرم، چون ایمان دارم خداوند بهترینها رو برای بندههایش میخواهد و همیشه به نفع و صلاح بندهها همه چیز رو پیش روی اونها میگذاره و در زندگی من هم تا الان هرچی پیش آمده، بهترین بوده و تنها درسی که رفتن این عزیز از میان من و خانوادهام به من داد که بزرگترین درس بود، برای من این بود که قدر همه لحظات و اتفاقات و آدمهایی رو که به نوعی به زندگی و روابط فامیلی و خانواده من مربوطند، بدونم و شاکر و قدردان تمامی نعمتهای خداوند باشم و جوری زندگی کنم که هیچ وقت افسوس گذشته رو نخورم که آرزو کنم ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم.
سفر در زمان
این ریموت را از من بگیرید تا….
برای تصحیح امور باید به گذشته رجوع کرد. بعضی چیزها را پاک کرد یا درستشان کرد. مثلا چند روز قبل دوستی به من زنگ میزند و با لحن مودبانه ایده پایاننامهاش را به من میگوید و از من درخواست کمک فکری دارد. همینجا، نگهدار. با دردسرهایی که در روزهای بعد پیش میآید و زندگی شلوغ پلوغ من، همینجا تصویر را نگه میدارم و با تغییر کوچکی پیشنهاد او را رد میکنم. – نه! من اصلا وقت ندارم. فکرشم نکن که درباره ریموت کنترل و زندگی و اینا بتونم بهت پیشنهاد بدم.
بعد از آن مجبور نمیشوم چند بار کار را عقب بیندازم. نصفه شب یادم بیفتد که قول دادهام بنویسم. موقع رانندگی اساماس بزنم. بحث کنم. چانهزنی. و بعد ناچار شوم یک روز صبح، وقتی چشمها سخت باز میشوند و اشباح عزیز خواب مرا رها نمیکنند، بنشینم و به این فکر کنم که چطور میتوانم به دوستم برای پایاننامهاش کمک کنم.
این ریموت کنترل کذایی فقط یک وضعیت را برایم تداعی میکند. آن هم بازگشت به گذشته و تاکید و تکرار و ایجاد آهستگی در لحظههای خوش گذشته. گرچه آدم گذشتهنگری نیستم و در خاطرات غرق نمیشوم، اما سکانسهای موردنظرم چیزهایی نیستند که بشود آنها را به عقب راند. اتفاقا خیلی هم دوست دارم آن لحظات را جزء به جزء برای همه شما تعریف کنم، مطمئنم شما هم خیلی خوشتان میآید این جور چیزها را بشنوید. اما نمیشه، من میتونم، شما نمیتونید.
مثلا یک روز من و تعداد بسیار بسیار بسیار زیادی از همشهریهام سکوت را رعایت کردیم و کاری کردیم کارستان، دنیا انگشت به دهان ماند. فیلم را که جلو و عقب میکنم، همان اطراف چیزهای زیادی میبینم. بعضیهایشان را با دگمه فوروارد نگاه میکنم، بعضی صحنهها را ثابت نگه میدارم تا یادم بماند. بعضی قیافهها را، نه چون آدم انتقامجویی هستم، بیشتر به این خاطر که از این ریموت کنترل شما استفاده بیشتری کرده باشم.
همه چی رو که نمیشه گفت. زندگیکردن در بعضی از صحنهها محدودیت سنی دارد. اما این ریموت کنترل حسابی در این مورد به درد میخورد. بعد از هیجان و شور صحنه قبلی به آرامش احتیاج است. روی تپهای در یک ییلاق کوهستانی دراز کشیدهام. ابر و آفتاب. باران ریزی میبارد، نه از این قطرههای سنگین، سوزنهای ریز خیس. برای آخر برنامه فوروارد را میزنم و پیش میروم به آینده. «یه روز خوب میآد.» مشغول ساخت و ساز ایرانیم. تو خشت میذاری من سیمان یا برعکس؟ مثل بچگیا تو دبستان. قول دادیم به هر سربازی که دیدیم، گل بدیم.
بازدید:۴۶۵۳۲۵