مشکلات روحی افراد سرطانی
کسی نمیداند سرطان، برای زنی بیست و چند ساله از کجا شروع میشود، به جز تو، بیست و چند سال داری، شوهرت را دوست داری. از عکسهایت شروع میشود، به آنها نگاه میکند، بعضی را بیشتر.
– اینجا نه خندیدی.
عکس را از دستش میگیری.
– آدم که تو همه عکسهاش نمیخنده.
– کی گرفتتش؟
– چه سوالا میپرسیها.
– اگه یادت بیاد به چی فک میکردی هم خوب بود.
شانهات را بالا میاندازی.
توی عکس لباس گلدار پوشیدهای، روی سنگی نشستهای، به دوربین نگاه نکردهای. عکسهایی که در آنها خندیدهای، زود ردشان میکند.
– هر چی بزرگتر شدی کمتر خندیدی.
از بچگی چیزی یادت میآید، دوستنداشتی بیرون بروی، مجبور بودی لباسهایی را که دوستشان نداشتی بپوشی، دلداریات میدهد، آرام آرام، میگوید برای بچهها پیش میآید که به زور بیرون بروند، لباسهای مسخره بپوشند. تو را بغل میکند، نفسهایش را روی شانهات میشماری، خوابت میبرد. خواب نمیبینی، مثل بیشتر شبها، میگویی دیدهای.
– چی دیدی؟
سرت را تکان میدهی.
– بد بود؟
– میخواسم چایی شیرین بخورم، هر چی توش قند مینداختم شیرین نمیشد.
– مگه موقع خوابیدن به چی فک میکردی؟
– سرم درد میکرد.
– حتما از ناراحتی چیزی سرت درد گرفته.
حرف زدنش را دوست داری، فکر میکنی از همیشه برایش جالبتری، هر طور شده میخواهد از حرفهایت سر در بیاورد، مثل بچهها، چقدر دوستش داری. به تو میفهماند تنها نیستی، میگوید آنجا، توی خوابت بوده، تو ندیدهای، آن پشت پشتها مواظبت بوده.
یک بار گفتی خوابت چقدر خوب بوده، صدایش را صاف کرد.
– جدی؟ بایدم اینطور باشه.
– چیز دیگری نگفت، دوست داشتی آن موقع هم بچه شود، سوال بپرسد، موهایت را شانه کنی، نگاهت کند، خوابت را با حوصله تعریف کنی، که هیچ کس تو را آنجا نمیترسانده، به اندازه همه آدمهای دنیا خندیدهای، هر کاری میکردی همه دوستت داشتند.
– دندانههای استخوانی رنگ شانهات، موهای بینشان را جمع میکنی، به خوابهای خوب فکر میکنی، صدای خنده، توی خلوت ذهنت میپیچد، تو را میترساند، آخر شوهرت که آن پشت پشتها مواظبت نبوده.
– سرطان دقیقا از اینجا شروع میشود، مردن، این را که بگویی حسابی دلداریات میدهد، شده برای یک شب، سرت را روی پاهایش میگذارد، شاید برایت لالایی بخواند، معلوم نیست.
– اگه بمیرم خوابات چه جوری میشن؟
– ها؟ مگه چی شده؟
– خوابم رو میبینی؟
– طوری شده؟
– میگویی دکترت مشکوک به سرطان است، چند تا آزمایش دیگر لازم است، سرطان کجا؟ هر جا که بیشتر دوستش داری.
چند بار میگوید: حتما اشتباهی چیزی شده.
– نگاهت میکند، میترسی، کاش با حرفهایت اذیتش نمیکردی، خوابت نمیبرد، مثل او، به این فکر میکنی که چرا بچه نشد، توی تاریکی اتاق نفسهایش را میشنوی، میخواهی بشماری، عددها از دستت در میروند.
– چیزی نیس، هنوز که چیزی معلوم نشده.مشکلات روحی افراد سرطانی
– سوزشی آرام آرام راه گلویت را میگیرد، از این که سرطان، دروغی هم که باشد، یک روز آدم را میکشد، تاج گل، گلایلهای سفید، با کسی شوخی ندارند. واقعا اینها با کسی شوخی ندارند و شوخی نمیکنند.
نمیدانی فردا، وقتی بفهمد، چه کار میکند، باید چه چیزی را توضیح بدهی، وقتی نگاهت میکند. نگاهش میکنی، صورتش را خوب نمیبینی، همین که میخواهی حرف بزنی، ترس برت میدارد، چقدر دوستش داری، شروع میکنی به حرفزدن، عصبانی که شد، لااقل صورت همدیگر را نمیبینید…
مشکلات روحی افراد سرطانی
به جرئت میگویم که جمعهای دخترانه بیشتر از دو نفری که بیشتر از چند ساعت در کنار هم باشند، توسط یک عامل داخلی دچار تزلزل و از هم پاشیدگی میشود و بسته به شدت و ضعف این عوامل میتواند به صورت پنهان یا آشکار، گذرا یا پایدار بروز کند. البته این پروسه از هم پاشیدگی به عوامل مختلفی نظیر نوع ارتباط، اعضای جمع، مقدار زمانی که با هم در حال معاشرت و ارتباط هستند، مکانی که در آن این ارتباط شکل میگیرد، میزان تعریف و تمجید و قربان صدقه هم رفتن، میزان عوامل تحریککننده حسادت که در فضا پراکنده است و… بستگی دارد. حال اگر قرار باشد که با هم بروند، درصد تمامی این احتمالات چند برابر میشود. مثلا تصور کنید که عدهای دختر قصد میکنند که با هم به سفر بروند. حتی میتوانید به جای اینکه تصور کنید، اگر دختر هستید و تجربه سفری از این دست را دارید، آن را به یاد بیاورید. البته ادعایی ندارم که کاملا همین طور است که میگویم، اما وجدانا در خیلی از موارد همینطور است!
خب، تصور کنید… از همان لحظه اول که تصمیم به سفر گرفته میشود، خود انتخاب مکان و زمان و نحوه سفر، داستانی است که تا به اجماع برسند، عدهای از این که بعضی شرایط پیش رو باب میلشان نیست، اسباب اولین ناراحتی و دلگیریشان فراهم میشود و وای به روزی که دخترها از چیزی ناراحت شوند (البته اکثر روزها، اکثر دختر خانمها تحت تاثیر عوامل مختلف آسیبرسان ناراحت میشوند و از عالم و آدم توقع دارند که بسیج شوند تا حال آنها خوب شود!) و از آنجایی که دخترها معمولا عادت ندارند که حرفشان را راست و مستقیم بزنند، با همان دلگیری کوچک سفر آغاز میشود و البته این نکته فراموش نشود که در موقع مناسب، دلگیری مورد نظر بیان شده و از خجالت عامل ایجادش در خواهد آمد.
البته همیشه هم که اینطور نیست و گاهی همه چیز با خیر و خوشی آغاز میشود. اما در طول سفر وسواسها و حساسیتها و سوالهایی نظیر «غذا چی بخوریم؟»، «من سردمه!»، «من که خیلی گرممه»، «من میخوام تو ماشین کنار پنجره بشینم!»، «کی بخوابیم؟»، «وای من گوشه ناخنم کنده شده، حالم خوب نیست!»، «اعصاب ندارما، موهام موخوره گرفته!»، «این وسیلهها خیلی سنگینه! چرا من باید بیارم؟»، «من دلم میخواست الان سر جای خودم میخوابیدم»، «کی اول دوش بگیره؟» و… باعث میشود که هم به خودشان سخت بگیرند و هم به دیگران. و تمام اینها کمکم باعث میشود که اختلاف نظرها پررنگ شود و عدهای علیه عدهای دیگر ائتلاف کنند. این حاشیهها که ممکن است به دلیل ملاحظات سفر به صورت زیرپوستی باشد، بعد از اتمام سفر به صورت روی پوستی در میآید و جلسات نقد و بررسی رفتار اعضای سفر به صورت فشردهای برگزار میشود تا اگر کسی هم از اتفاقی بیخبر مانده مطلع شود. تمام اینها به کنار، جالب این است که همین جمع با تمام این حاشیهها، اگر دوباره شرایطی فراهم شود، با هم به سفر میروند و میخندند و تمام این داستانها از اول تکرار میشود. که این یا به علت خوشقلبی و کینهاینبودن دخترهاست و یا به علت فراموشکاری و درس نگرفتن از تجربیاتی که پیش میآید و یا این احتمال که اصولا دخترها از این حاشیهها و کنشها و واکنشها لذت میبرند!
جالب اینجاست با تمام این به ظاهر غرزدنها، باز هم به خوبی در کنار هم جمع میشوند و بدون داشتن کینهای در دل، به دوستیهایشان ادامه میدهند. در سفر گاهی اوقات به هم طعنه میزنند و با بهانهجویی از هم، دچار دلخوریهایی میشوند، ولی بعد از گذشت یک روز، همه چیز به حالت عادی بازمیگردد. ای کاش میشد همه ما بعد از اینکه صبحها از خواب بیدار میشویم، همه چیزهای بد را فراموش کنیم و احساس هیچ کینه و نفرتی را در دل نداشته باشیم.
بازدید:۴۲۳۶۵۲