مدیریت سمند شادمانی
چند وقت سوار یه تاکسی شدم. تا نشستم از تعجب شاخ در آوردم. راننده یه مرد مسن حدود ۵۰ سال بود و بسیار شاد بود… تا مسافری مینشست بهش سلام میکردم و یک احوال پرسی گرم و یک شکلات بهش میداد… در و دیوار ماشینش پر از یادداشتها با نمک و عروسک و گیرههای رنگی خوشگل بود… برام از برخورد مسافرا میگفت: «بعضی وقتا تا خانمها سوار میشن و ماشین رو میبینن و بهشون سلام میکنم، میگن میخوایم پیاده شیم…! میترسن!» اسمش محمود دلشاد بود، ماشینش سمند شادمانی و سمتش مدیریت سمند شادمانی… من که شاد بودم، از مطهری تا سید خندان خنده رو لبم بود، کم پیش میاد تو این خیابونها و این شهر یه کم شاد بود… تابلو زده بود «برای دریافت امتیاز عکس گرفتن باید یک دلار بپردازید» و زیرش هم یک دونه یک دلاری چسبونده بود. به اندازه یک دلار پول خودمان را دادم و شروع کردم به عکس گرفتن… حدود هفت یا هشت عکس گرفتم. گفت: «چیه میخوای آلبوم درست کنی؟» گفتم خیلی خوشم اومده… پرسیدم که تو کدوم خط کار میکنه: «من تو خط سید خندان – م.ولیعصر هستم… خط با کلاسیه… البته به خاطر سید اینجام که همیشه خندونه…» به نظرم رسید که ازش شماره بگیرم که یه روز دوباره بیام سراغش و برای دوستانم تعریف کنم، گفت: «اگه عکسم رو به روزنامه دیواری دانشگاهتون میزنی، بهت بدم..!» اما آخرش نداد و گفت: «بذار خودمون باشیم…»
حالا باید برای پیدا کردن شادی، تو این شهر بزرگ آنقدر بگردیم تا کف کشفمان صاف شود؛ تازه آیا پیدایش کنیم، آیا نه…
علم بهتر است یا خنده؟!
استاد کردبچه طریقه انبساط در اجسام و مواد رو درس میدادند:
– «این مبحث خیلی به درد بچههای مواد میخوره… کیا اینجا موادن؟»
دست بلند کردیم، همه ردیف کنار پنجره نشسته بودیم…
– «چرا همه تون کنار پنجره هستید؟» کلاس خندید…
– «واقعا مواد، علم مواد رشته مهمیه…»
من گفتم: «علم و مهندسی مواد استاد….»
– «درسته علم و مهندسی مواد… فکر میکنید چرا دیگه تحول عظیمی مثلا در سرعت کامپیوترها ایجاد نمیشه، نسبت به ۱۵ سال قبل تا امروز؟ به خاطر اینه که موادی دیگه یافت نمیشه و اختراع نشدن که بتونن اطلاعات رو با سرعت بالاتری انتقال بدن. همه چیز به مواد بستگی داره…… گرایشهاتون چیه؟ چند درصد مواد، متالورژی هستش؟»
خانم رحیمی: «دو شاخه هستش، سرامیک و متالورژی، که متالورژی دو گرایش صنعتی و استخراجی داره، کلا سه گرایش…»
«البته اصلش سرامیکهها!!!»
یکی از بچههای مکانیک تیکه انداخت: گرایش کاشت، گرایش برداشت…
استاد عصبانی شد: چرا همیشه رشتههای هم رو مسخره میکنید؟ چرا وقتی اسم مواد میاد میگیم…؟
استادی از کانادا برای یک همایش اومده بودن ایران. میگفتند در کانادا یک تیم داشتند که چند استاد فیزیک، چند استاد شیمی، چند مهندس مکانیک، چند پزشک حتی، با هم به روی پروژهای کار میکردند با موضوع کنترل بیماریهای واگیر دار. اولین فکتی که از پروژه به ما دادند این بود که بودجه آنها از order چند صد میلیون دلار بود. و طبق آماری که دولتشون داده بود، اگر دولت میخواست دو بیماریای که شیوع کرده بود و آنها متوقفش کرده بودند رو درمان و متوقف کنه چند برابر بودجه آنها باید هزینه میشد. از استاد پرسیدم که شما چرا این دورهها را در مدت حضورتون تو ایران برگزار نمیکنید؟ جواب دادند چون در ایران هیچ کس نمیتواند کنار دیگری کار کند و فکر میکند که خود و رشتهاش از همه بهتره.
مدیریت سمند شادمانی
درد ما اینه. علم برای ما فقط یک شوخیه و فکر دیگهای نداریم. فقط میآییم سر کلاس که بخندیم. چرا وقتی من دارم از تکنولوژی صحبت میکنم شما باید بخندین؟ برای همینه که ما این همه از دیگر کشورها عقب میافتیم. چرا مالزی این تکنولوژی رو داره؟ چرا سنگاپور این تکنولوژی رو داره؟ چرا درآمد تایوان از فروش قطعات اسباب بازیهای کامپیوتری از درآمد نفت ما بیشتره؟ سی سال پیش تکنولوژِی و علم ما با کره قابل مقایسه نبود، اما حالا؟ به خاطر همینه که به هیچ جا نمیرسیم. به خاطر همینه که هیچ تولید تکنولوژی ملی نداریم. میگین مینیاتور و سمند؟ اونا کجاش ملی هستن؟ هر قسمتش رو از یه جا برداشتند، جلوبندی داشبورد برای یه ماشینه، سیستم آیرودینامیکی کاپوت مال یه ماشینه. واسه همینه که مدیران ایران خودرو پژو سوار نمیشن، فلان هیوندای کره رو سوار میشن، فلان تویوتا، اصلا تویوتا که هیچی فراموشش کن. خودتون اگه پول داشتین پژو سوار میشدین یا یه تویوتای ۳۵ میلیونی؟ برای همینه که تو جامعه یه مهندس هیچ جایگاهی نداره، وقتی میره سوپر انگار یه آدم کاملا معمولی اومده. چرا؟، چون بعضی از مهندسهای ما هیچ تلاشی برای افزایش سطح زندگی مردم نمیکنن، لیسانس که میگیرن به فکر پول و درآمدن. شما با این رفتارتون دارین میگین تو میتونی به ما توهین کنی و ما هم حرفی نمیزنیم! من ۱۵ ساله که دارم تدریس میکنم، ۱۰ سال پیش اگر به کسی میگفتم نخند، تا ۱۰لسه از کسی صدا در نمیاومد. من چند سال مربی حرفهای ورزش بود م، باید با شما هم همون طور رفتار کنم که تو باشگاه میکردم؟ باید مثل کسی که کیسه رو شل میزنه دو تا بزنم تو صورتتون که آدم شین؟ شماها دیگه دانشجو هستید، نه دانش آموز دبیرستان که به جزر دیوار هم بخندین. هر چیزی جای خودش، درس جای خودش، خنده جای خودش، بحث جدی جای خودش . بذارین وقتی شماها رو میبینم فکر کنم اومدم دانشگاه، نه وقتی که از سر در دانشگاه رد میشم…..»مدیریت سمند شادمانی
استاد با چهرهای مغموم به تخته نیمه کاره نگاه کرد. ماژیکها را از روی میز برداشت و آرام گفت: «خسته نباشید…»
کلاس در سکوت و زمزمه گاه گاه ما – بچههای مواد – که نخستین استادی را دیده بودیم که از موادیها حمایت کرده بود، خالی از دانشجو شد…. راستی، درست گفتم؟ دانشجو؟
پشت صحنه
وقتی ساعت ۱۱ شب از سینما آزادی برمیگردی، تا به ماشین برسی با این صحنهها مواجه میشی:
به ماشین میرسی… تا خانه میروی. ساعت ۱۲ شب است….
اگر فکر امانت داد، بخواب…..
چی بودیم، چی شدیم…
دیروز با چند تا از بچهها رفتیم موزه ایران باستان که منشور کوروش رو ببینیم. کاملا متعجب بودیم از چیزهایی که در موزه میدیدیم، از عتیقههایی که میدیدیم، با اون ظرافتی که ما الان – چند هزار سال بعد – حتی نمیتوانیم تصور کنیم چگونه میشود آنطور ظریف کار کرد. شیشههای کوچک با لولههای بسیار نازک، پیکانهای ظریف، سنگهای کوچکی که شبیه به اردک بودند.
خواستیم بیرون بیاییم، در دفتر نوشتم:
{ «شهریارا!
تو بمان بر سر این خیل یتیم…»
چی بودیم، چی شدیم…
برگشتم و باز کلاهم را کشیدم روی صورتم. که اگر بغضم ترکید، که اگر گریه امان نداد…. نمیدانم کسی دید یا نه…. ( اما فکر میکنم یکیشون فهمیده بود…)
بازدید:۴۳۲۵۱۶