جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان
آره، درست شنیدی. گفتم پاییز. دوباره گوشهایت را نگیر و دماغت را، که بوی اول مهر و کتاب و دفتر و مداد نتراشیده میشنوی. این اول مهر در مدرسههای غیر انتفاعی با شهریههای آنچنانی و مغازههای لوکس شمال شهر نیست. اینجا اول مهر، سرش را از شیشه قطار بیرون میکند و میآید. اینجا… دور نیست. حداقل زیر آسمان همین شهر است.
از متروی نواب فقط باید ۱۰ دقیقه تاکسی سوار شد و پنج دقیقه هم پیاده رفت تا به آنجا رسید. در طول مسیر هیچ نام و نشانی و تابلوی راهنمایی نیست. تنها میدانم روبروی ریلهای راه آهن به دری قرمز میرسم که پشت آن «جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان» است. همزمان که به جمعیت میرسم، قطاری میآید و باز اول مهر…
هیچ نشانی به در و دیوار ساختمان نیست. نه، هست. بچههای قد و نیم قدی که از سر و کول هم بالا میپرند، بهترین نشانی است که میگوید درست آمدهام… از در که وارد میشود، بیآنکه کسی از مسئولین را دیده و شناخته باشم، پسری که از همه بزرگتر است جلو میآید: – «عمو علوم پنجم دبستان بهم درس میدی؟» من مات و مبهوت قبول میکنم. تا یادم نرفته است بنویسم که وقتی به اینجا میآیی، اگر مرد باشی عمو میشوی و اگر زن باشی خاله صدایت میکنند. پسرک مرا به یکی از کلاسهای خالی میبرد و کتابش را به دستم میدهد. نگاهی به صفحات میاندازم تا چیزی یادم بیاید: «قارچها موجوداتی هستند که روی موجودات زنده مینشینند و از غذای آنان مصرف میکنند تا خود رشد کنند…» پسر که نامش سامان است، همینطور به درسهای من گوش میدهد تا به آخر فصل برسیم و چند سوال از او میکنم تا از یاد گرفتنش مطمئن شوم.
درس که تمام میشود از خودش میپرسم. ۱۴ سالش است و در کلاس پنجم درس میخواند. از کارش میپرسم، او در کارگاه خیاطی کار میکند و کاپشن میدوزد. در محلهای در پایین شهر زندگی میکنند و پنج سال است که به میان این جمعیت میآید. او درس را میخواند تا بتواند در آزمونهای تعیین سطح آموزش و پرورش شرکت کند و به مدارس معمولی برود.جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان
به سراغ عمو علی میروم که مشغول ثبت نام بچهها بود و حالا دیگر سرش در دفتر کوچک خلوت شده. او کارشناسی ارشد عمران در دانشگاه تهران میخواند و چند ماه دیگر باید از پایاننامهاش دفاع کند و به همین خاطر میگوید این روزها کمتر به جمعیت میآید. صحبتش که مینشینم میگوید اینجا یک ngo است و به هیچ جا وابسته نیست. اگر کسی بیاید و بچهها را ببیند و دغدغه چنین کار را داشته باشد، میآید و خودش کمک میکند. او خود نیز همین گونه بوده و اوایل کمتر و اکنون بیشتر میآید تا جایی که در تابستان هفتهای سه روز به این جا میآمد. اما در جمعیت کارها به زمین نمیماند و همیشه بچهها داوطلبی هستند که کارها را انجام دهند. از تابستان جمعیت میگوید که دو سال است برای بچهها علاوه بر درسشان برنامه تفریحی مثل نمایش، سفالگری، نقاشی و… میگذارند. سخت است که این بچهها را آن هم در تابستان به اینجا کشاند و فشار خانوادهها برای این که آنها کار کنند بسیار زیاد است.
در میان صحبت ما، یکی از بچهها دختری ۱۰ ساله بود که به داخل آمد «- عمو من از این کاغذا بر میدارم…» «دستت درد نکنه.» «- نه دستم درد نمیکنه، نگاه کن جفتش سالمه…» و شروع کرد به ساختن یک قایق. کمی بعد من و عمو علی میان انبوه بچههایی که به دفتر آمده بودند و کاغذهای پرینتر را تمام کرده بودند گم بودیم. اینجا کافیست بچهها یک تکه کاغذ سفید و یک خودکار پیدا کنند تا برایت یک نقاشی بکشند.
عمو علی میگوید اینها بچههایی هستند که دیده نمیشوند و همه وجودشان را انکار میکنند و هیچ اسمی از کودکان کار برده نمیشود و یا میگویند همه افغانی هستند. اما به هر حال انساناند و کودک، و حقهایی دارند که تحصیل یکی از آنهاست. این جا واحدهای مختلفی مانند مددکاری و مالی و… دارد که آموزش هم یکی از آنهاست. در جمعیت کودک را بر هر مسئله دیگری ارجح میدانند، صرف نظر از موقعیت و ملیت و… عمو از هدف درست کردن اینجا میگوید که بچهها جایی داشته باشند که به آرامش برسند و بازی کنند و بهشان خوش بگذرد.
هنوز همان دختری که قایق درست میکرد در دفتر است و یک پسر بچه تپل که لحن صحبتش مانند مردهای لات ۴۰ ساله است. دخترک میگوید: «عمو، رمضان خلافکارهها !» «آره خلافکارم!» «با برادرش که کشته شد خدا بیامرزدش میرفتن قاچاق میآوردن» «مواد هم میفروشی ؟ چند میدی ؟» عمو میپرسد و دخترک جواب میدهد: «میره سر چهارراه یه ذره میخره ۵۰ تومان میفروشه ۱۰۰ تومان… عمو نگاه، دوربینم تموم شد…»رمضان خنده بسیار بلندی سر میدهد و دخترک میگوید «بادمجون !» « فسنجون !» « هویج تازه !». پس از مجادله آنهاست عمو علی میگوید: «اگر با عمو اکبر صحبت نکردی، حتما این کار رو بکن. عمو اکبر از بانیان اینجاست و حرفهای زیادی برات داره…»
علی از من خدا حافظی میکند تا برود به کارهای پایان نامه اش برسد. من در دفتر میمانم و خیل بچهها به دفتر سرازیر میشوند. با دیدن دفتر و خودکار من ذوق زده میشوند و کاغذها برای نقاشی یکی یکی جدا میشوند. یکی کوههایش میخندد، یکی خورشیدش سیاه است، دیگری آسمان غروب را خط خطی میکند. پسرکی که اسمش میلاد است به پشت کامپیوتر میآید و طی یک عمل شرطی که تنها چیزی است که از کامپیوتر میداند، بازی پینبال را باز میکند و شروع… میلاد ۹ ساله است و در کلاس دوم درس میخواند و ۴ سال است که به جمعیت میآید. تعجب میکنم که او میان این همه کودک کار، قبلا کار میکرده ولی اکنون کار نمیکند.
خاله مریم از راه میرسد و بچهها را بیرون میکند و پسرکی کوچک را کنار خود مینشاند. نامش علی است. خاله از او میپرسد که میخواهد مدرسه جمعیت باشد یا مدرسه افغانها. او در جواب میگوید که اینجا را خیلی دوست دارد ولی پدرش گفته باید به مدرسه افغانیها برود، زیرا مدرسههای معمولی دیگر پر شده اند و او را ثبت نام نمیکنند. او بسیار دلش میخواهد که با خواهرش زهرا به مدرسه جمعیت بیایند. اما باید بعد از مدرسه کار هم بکند…
به عبارت مدرسه افغانیها توجهم جلب میشود زیرا شنیده بودم تا چند سال قبل افغانها حق تحصیل در ایران نداشتهاند. از خاله مریم درباره این مدارس میپرسم: این مدارس به صورت خودگردان اداره میشوند یعنی خود افغانیها این مدارس را کنترل میکنند و بالطبع شهریه هم میگیرند که این شهریه برای این بچهها بسیار سنگین است و گاهی خرج آنها دست کمی از مدرسه غیر انتفاعی ندارد. اما این مدارس مشکلات بسیار زیادی دارند و جمعیت تلاش میکند بچهها کمتربه این مدارس بروند، حالا چه افغانی باشند و یا ایرانی مجبور شده به آنجا برود.
جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان
نگاه جمعیت به آموزش متفاوت است. یعنی اینجا کودک فقط درس نمیخواند، در کنار درس بازی میکند، پارک میرود، نمایش کار میکند، در کل برای جمعیت بسیار مهم است که به بچههای کار خوش بگذرد تا بدانند زندگی طعم دیگری هم دارد… خاله میگوید مهمترین آفت درس خواندن، کار است و مدرسه آنها هر سال حدود ۲۰ درصد به خاطر کار کردن ریزش دارد. به خصوص در اول بهار که هوا بهتر است. از یکی از بچهها میگوید که به مدرسه میآمد اما ناگهان گم شد و دیگر نیامد. آدرس و شماره تلفن را هم اشتباه داده بود و روزی او را تصادفی در خیابان میبیند. او به خاطر کار، مدرسه را ول کرده بود زیرا درآمدش خوب بوده است. کار در یک کارگاه خیاطی از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب به جز ۱ تا ۲ که برای ناهار استراحت میکرده.
برای بخش آموزش جمعیت بسیار مهم است که کودک، زیر هفت سال نداشته باشد، زیرا اگر بچه کوچکتری به کلاس بیاید، تمام وقت شیطنت میکند و بقیه را اذیت میکند و خودش هم هیچ چیز یاد نمیگیرد و از درس خواندن سر خورده میشود. در میان صبحتهای من و خاله مریم، دو مادر دخترهایشان میآورند برای ثبت نام. خاله وقتی بچهها را میبیند میگوید اینها هفت سالشان نشده. عمو امید هم میآید و باچند سوال ساده که پرسیدن اسم و فامیل است و نگاهی به دندانهایشان حرف خاله را تائید میکند. یکی از مادرها قسم میخورد «به خدا هفت سالشونه، یعنی این هفت سالشه و خواهرش شَش و شَش ماهشه. کارت واکسن هم دارند. پدرشون گفته بیارم بنویسمشون…» خاله رو به من و عمو میگوید «این دو تا خواهر هستن… البته از پدر یکی…» در فرصت بین گفتگوهای بدل شده، هر کدامشان یک نقاشی کشیدهاند…
در تمام مدتی که در دفتر کوچک آموزش با خاله مریم صحبت میکردم، لحظهای دفتر از بچهها خالی نبود. گاهی بچهها به طور خنده داری میآمدند و به کامپیوتر خیره میشدند و با شنیدن یک جمله ساده «دارم با عمو صحبت میکنم» بیرون میرفتند. اما در این بین دو خواهر به نامهای افسانه و شبانه هر دقیقه یک بار به دفتر میآمدند «- خاله سه تا خودکار بده…» «ندارم، برو بیرون» «- خاله سه تا خودکار بده…» وقتی که شبانه به جست و جوی خودکار بود افسانه به تکه کاغذی روی میز خیره بود. سپس خودکار را برداشت: «- عمو اسمت چیه ؟» «ماهان…» «ماهان؟… ماه !» «آره از ماه میاد…» و روی کاغذ یک هلال ماه کشید و در هلال یک «ماهان» نوشت و سپس چند هلال دیگر… خودکارم را به او جایزه دادم و خاله گفت «برید بیرون دیگه !» هر دو دم در رفتند و شبانه گفت: «- خاله دو تا خودکار بده…» «اصلا اون خودکارم را که از رو میز برداشتید بذارید سر جاش…» «- خودکار تو که نیست مال عموئه. خودش داده. اصلا بیا خودکار عمو هم مال تو….» خاله برایم از شبانه خاطره تعریف میکند: «خیلی دختر شیرینی است، از وقتی کوچک بود به اینجا میآمد. یک بار عمو اکبر نشوندش روی میز و گفت اگه یه دقیقه هیچ حرفی نزنی یه جایزه بهت میدم… یک ثانیه، دو ثانیه… وِر وِر وِر وِر شروع کرد به صحبت کردن…» خاله مریم پسری به دفتر میآورد.جمعیت دفاع از کودکان کار
نامش سعید است. میخواهد دوباره در کلاس اول درس بخواند. «- بابام میگه هر چی خوندی تازه کلاس دومی ؟ ولی من فکر میکنم بلد نیستم… یه ذره نوشتن بلدم، خوندن کمتر بلدم…» «چند سالته ؟» «- بابام میگه ۱۱ سالمه، ولی فکر کنم هشت نه سالم باشه…» خاله مریم میگوید این بچهها خیلیهایشان مهاجران افغان هستند و شناسنامه ندارند. حتی ایرانیها هم گاهی شناسنامه ندارند. به خاطر همین در سنشان ابهام وجود دارد…
نزدیک غروب است. عمو اکبر و خاله مریم میدانند که باز هم به آنجا برای کمک باز خواهم گشت. به آخر مقاله فکر میکنم… منتظر نقطه نباش! سه نقطه میگذارم،.. قصه این دردنامه را پایانی نیست…
بازدید:۴۱۲۳۶۵