برای عشق،باید عاشق واقعی بود
تابستان سال ۵۰ بود که عاشق شدم. مثل همه عاشقهای توی قصه، مجنون شده بودم. اما چون بیابان نزدیکم نبود، به خیابان میزدم و چون آهو نبود که با چشم معشوقم همچشمی کند، ناچار هر جا که چشم چراغ ماشین ژیانی میدیدم، تصویر دلبر در چراغ خاموش تجسم مییافت و چراغانی میشد. چرا ژیان؟ برای این که تنها ماشینی بود که چشمهای ورقلبیدهاش بالای گلگیر قرار داشت و انگار همه تن چشم شده بود وخیره به دنبال من میگشت. بهخصوص که آن زمانها، شعری با همین مضمون در کوچه و خیابان پر شده بود و حتی وانتیها هم پشت ماشینشان مینوشتند.
شاید منتظر باشید که داستان عاشقشدنم را آن هم در پشت بام خانه، در تابستان، آن هم شبانه، برایتان تعریف کنم. از آنجا که در روزگار ما تشخیص حق از ناحق مانند تشخیص جوجه نر از جوجه ماده است، امیدوارم که اگر داستان عاشقشدن من طبق عرف و عادت و مبتنی بر عدالت اجتماعی نبود و توی ذوقتان راه رفت، عصبانی نشوید، چون در آن موقع اولین ضایعات این اقدام خودجوش مردمی شما این است که مزاحم دیگران شده و باعث میشوید بعضی از افراد دور و برتان به جایی بازگردند که در روزگار سپری شده عاشق شدن من در میان خاک و خول گردو بازی کنند.
اما عاشق شدن من. معمولا در آن روزگار، آنهم با حضور سه عنصر تابستان، پشت بام و شب، دلبستن و دلکندن، مانند این روزگار نبود که با یک پیامک شروع شود، و به یک کافیشاپ بینجامد. نه، آن وقتها با یک لبخند از پشت یک پنجره آغاز میشد. بعد به یک خواستگاری میانجامید. ولی… توجه کنید این ولی محور اصلی داستان عاشق شدن من است. اگر توجه نکنید، مثل این است که در جاده چالوس به محور کندوان توجه نکرده باشید. اطلاع دارید که چه میشود، اگر ندارید از پلیس راه بپرسید.
گفتم ولی. بگذارید آهسته بگویم مبادا مانند ماجرای آن جوان سه زنه شود که در بوق و کرنا رفت و به حرکاتی ناموزون در دل جامعه انجامید. خویشاوندی من با آن آقا در این است که من هم سه تا عاشق شدم ولی بر عکس او، من یکباره سه تا عاشق شدم، نه سه باره یک عاشق.
همین حالا که دارم این ضد خاطرات را مینویسم، کسی هست که چهارچشمی مواظب است تا اعترافی جانانه از من بگیرد. این کار اگر بیخ بیشتری پیدا نکند، حداقل، در زمانهای امتناع من از سازش با مطالباتشان، مفید فایدهشان خواهد بود. اما مگر من فیلم خارجی هستم که راحت اعتراف کنم و آب از آب تکان نخورد و با یک «آی اَم ساری» فیصله یابد. لذا از عاشق شدن سیاسیام، عاشق شدن عاطفیام و عاشق شدن اقتصادیام رونمایی نمیکنم و پروندهشان را میسُرانم در کشو. زیرا هر کدام از این ماجرایان طلبکارانی خواهند داشت و آن وقت فرغون بیار و آش و ماش بار کن.
اما از چهارمین حق خودم که جوانترین وخوشگلترینشان هم هست، صحبت میکنم. حقیقتش، عاشقشدن من از طریق یک رادیو اتفاق افتاد. یک رادیوی یک تومنی. اما نه، این رادیو باعث نشد که عاشق شوم. نه به خاطر یک تومنی بودنش، بلکه به این خاطر که این رادیو به یک ناودان نیاز داشت تا صدایش در بیاید. رادیوی یک تومنی عبارت بود از یک سیم باریک یک متری که یک سر آن یک فیش کوچک تک شاخ قرار داشت و در انتهای دیگر سیم یک گوشی کوچک. نه باتری لازم داشت و نه برق و هر جا که ناودانی سر راه آدم بود، چه در مدرسه، چه در حیاط خانه یا در کوچه و خیابان، با چسباندن فیش به ناودان صدای رادیو در گوش آدم میپیچید. اما مشکل رادیوی یک تومنی، کمبود ناودان در شب و پشت بام و تابستان بود.
برای عشق،باید عاشق واقعی بود
بر این اساس، ماجرای اصلی عاشق شدن من، نه با رادیوی یک تومنی، بلکه با رادیوی دو تومنی شروع شد. داستان از این قرار بود که روزی از روزهای تابستان سال ۵۰، که تازه داشتم قد میخریدم و میکشیدم، دور از چشم همه، دهانه قلک آهنی برادر کوچکم را با چاقو طوری کج کردم که سکههای یک ریالی از زندان آن آزاد شدند، سکهها وقتی به ۲۰ رسید، طوری آن را در لباسهایم پنهان کردم که گویی در روشنی روز شبنامه جابهجا میکنم، اما مسئله بغرنجتر آنجا بود که باید ۲۰ ریال را به برادر کوچکم میدادم که گفته بود رادیویی پیشرفتهتر از رادیوی من در راه مدرسهشان میفروشند، به ۲۰ ریال.
رادیوی ۲۰ ریالی را طی عملیاتی محرمانه تحویل گرفتم. پاداش رساننده رادیو هم رادیوی یک تومنی کار کرده قبلی بود. شب بود. تابستان بود. پشت بام خانهای در خیابان امیریه تهران. رادیوی دو تومنی من عبارت از جعبهای کائوچویی کوچکتر از یک قوطی کبریت بود با یک کلید مورچهای روی آن که به جای موج عمل میکرد. یک سیم دو متری لاغر اندام سرلخت یک طرف به عنوان آنتن و یک گوشی کوچک با نیم متر سیم در طرف دیگر. مزیت این رادیو این بود که سیم آنتن آن را با یک میخ بر چوب میزدی و هرچه چوب را بالاتر میبردی، صدای رادیو واضحتر شنیده میشد. اما مهمتر موجی بود که تو را به رادیوی دیگری میبرد که موسیقی و ادبیاتش غلبه داشت.
من از همان شب، در آن تابستان دور دست، عاشق شدم. از پشت بام کوچک خانه به حیاط نگاه کردم، دیدم که ستارهها در حوض آبیرنگ حیاط، آبتنی میکنند و مرا هم صدا میزنند. چشم گرداندم به آسمان و دیدم که ابرهای دوردست کاغذهای سفید میآورند و میگویند برای این خاک و این آسمان کلمه بنویس. برای این مردم کلمه بنویس. برای این شهر کلمه بنویس. برای ازدحام لبخندش، برای سوسوی چراغانیاش.
آنجا بود که با کلمات ستارهها آشنا میشدم؛ ستارههای ادبیات معاصر: نیما، اخوان، سهراب، شاملو، فروغ، جمالزاده، هدایت، جلال، سایه، دوسیمین و…
تابستان امروز، چهلمین و چندمین سال عاشق شدن من بود و حالا فهمیدهام که عاشقشدن یعنی دلتنگی و من برای آن رادیوی کوچک، برای آن تابستان و پشت بام و شب پر از ستاره، که در حوض آبی رنگ حیاط شنا میکردند، دلتنگ شدهام.
الان که یک کم سن و سالم بالاتر رفته و به گذشته خودم فکر میکنم، میبینم که چقدر در زمان بچگی راحت عاشق میشدم و چقدر راحت دل میبستم. بعضی اوقات که جوانهای امروزی را در خیابان میبینم، پیش خودم فکر میکنم که در زمان ما چگونه عاشق میشدند و حالا چگونه. نمیدانم، شاید من اشتباه کنم، ولی احساسم بهم میگه که مدل عاشقی الان با دوره ما خیلی فرق کرده. قدیم من یک روز عاشق رادیو میشدم، یک روز عاشق یک دفتر و کتاب زیبا، یک روز عاشق کفش یا کتانیای که پشت یک ویترین میدیدم و روزها به همین منوال سپری میشد. ولی امروزه نوع عاشقیها خیلی فرق کرده و میبینم که بعضی جوانها عاشق چه چیزهای متفاوتتری میشوند و دست به چه کارهایی میزنند. جالب است که بدانید گاهی اوقات از این نوع عاشقشدنها خندهام میگیرد و گاهی پیش خودم میگویم: خدایا چقدر زمانه فرق کرده.
بازدید:۳۹۸۹۶۴